دیوارهای زخمی خانه

آیا جای میخ روی دیوار، قیامت شهادت می‌دهد؟

دیوارهای زخمی خانه

مرتضی درخشان روزنامه‌نگاری که بالاترین منصبش خادمی روضه است

برای اولین بار بود می‌دیدمش. هم کار می‌کرد و هم دستور می‌داد. جالب این‌که همه حرفش را گوش می‌دادند. یک آن دلم ریخت. دیدم رفته بالای چهارپایه و دارد سیاهی‌ها را به جای چسب با میخ روی دیوار می‌کوبد، روی دیوار پارکینگ خانه مردم. همان خانه‌ای که صاحبش کلی به بچه‌ها تاکید کرده و قول گرفته بود چسب هم به دیوارها نزنید. می‌زنید با احتیاط بزنید که رنگ دیوارها کنده نشود.
حالا یک نفر که نمی‌شناختمش رفته بود روی چهارپایه و به دیوار پارکینگ خانه نوساز مردم میخ می‌کوبید آن هم نه یکی دوتا! داشت تمام سیاهی‌ها را با میخ می‌چسباند. جالب این‌که مسؤول هیات که با صاحبخانه توافق کرده بود، معلوم نبود کجاست و هر کسی هم که آنجا بود داشت کمک می‌کرد و کسی هم هیچ چیزی نمی‌گفت.
احساس مسؤولیت کردم. پریدم وسط و داد و بیداد که ای آقا! چه کار می‌کنی؟! ما تعهد دادیم، میخ نزن برادر من! دیوار خانه مردم است و از این حرف‌ها، ولی یکی‌دو نفر دستم را گرفتند و هی دورم کردند و من که صدایم را روی سرم انداخته بودم نمی‌فهمیدم دارند چه می‌گویند. وقتی مرد برگشت تازه اولین بار درست دیدمش. چشم‌هایش خون بود از گریه. صورتش خیس بود. ایستادم! با همان حال گریه گفت خانه خودم است، دلم می‌خواهد خرابش کنم.

این چه روایتی است؟
این اصلا درست نیست که یکهو داستان را ول کنی و بیایی یک پاساژی بدهی که آقا بیا و ببین من کی هستم، ولی اجازه بدهید کمی اینجا از ماجرا بیرون بیاییم. بعضی وقت‌ها شرح حال راوی خودش یک بخش مهم داستان است، یعنی فرق می‌کند این حرف‌ها را از زبان فلان منبری و فلان واعظ بشنوی یا از زبان من. من که نه بار مطالعه‌ام به نیمی از آنها می‌رسد، نه این‌که از ته تاریخ چیزی پیدا کرده و
 آورده باشم برایتان.
من یک روزنامه‌نگار معمولی‌ام، با کشف و شهودی اندازه ظرفم و اینهایی که می‌خواهم اینجا بنویسم نه حاصل مطالعه است، نه از روایات سینه به سینه و کتاب‌های خطی بیرون آمده. مال زمانی است همین حوالی، مال جایی است همین اطراف. این داستان نیست که مو لای درزش برود. این تجربه است. روایت است. هر کسی که فکر می‌کند رویای یک مالیخولیایی است برود و از روی آدرس‌هایی که می‌دهم، تحقیق ساده بکند. من این روایت را با یک واسطه شنیده‌ام!
بیایید به حسینیه برگردیم، به بلوار ابوذر.

یک علامت سوال بزرگ
یک بار دیگر مرور کردم: خانه خودم است، دلم می‌خواهد خرابش کنم. جا که همانجا بود، یا یک نفر خودش را صاحبخانه جا زده بود یا آن مرد بداخلاق و خسیسی که بچه‌ها تعریف کرده بودند، حاصل توهم ما بود.
دوباره گفت من صاحب این خانه هستم. این میخ‌ها را هم اول خودم زدم که بدانید هرکسی هرکاری می‌خواهد می‌تواند اینجا انجام بدهد. منم همین‌جا هستم که کسی نتواند حرفی بزند.
بعد از چهارپایه آمد پایین و نشست روی زمین لخت کف پارکینگ و شروع کرد به گریه کردن. توی تمام بچه‌های خادم هیات یکی نبود که ته صدایی داشته باشد، وگرنه آن بیچاره دلش روضه می‌خواست
 که گریه کند.
یکی که مثلا بخواند خانه‌آباد شدم خانه‌ات آباد حسین! از گریه‌اش گریه‌ام گرفت. رفتم دستش را گرفتم و بلند کردم، کمی توی هیات دور زد و گریه کرد و در و دیوار را بوسید و رفت.

اجزای درام
مثل تمام قصه‌های دنیا اگر قرار باشد یک درام شکل بگیرد باید همه اتفاق‌ها درست در یک نقطه جمع شوند؛ مثلا آن مرد پولداری که خانه‌ای بزرگ ساخته که زیرزمین‌اش به اندازه یک هیات است باید فقط یک پسر داشته باشد که از قضا آن پسر هم توی کما باشد و همان موقع هم به او مراجعه کنند که بیا و پارکینگ خانه‌ات را بده برای حسینیه.
واقعیت این است اطراف ما خیلی از این اتفاق‌ها می‌افتد، ولی اغلب چون جنس‌شان جور نیست فراموش می‌شوند و آنها که درام و قصه کامل شده، در ذهن آدمی می‌مانند، مثل حکایت همین خانه در بلوار ابوذر.
اینجای داستان را رها کنیم و به شب قبل برگردیم، به شبی که مرد از خواب پریده است، نه!
کمی جلوتر بیاییم، جایی که دارد برای همسرش تعریف می‌کند. بیایید آن چیزی که برای خودم تعریف کردند را برایتان بازگو کنم.
مرد در خواب بانویی را می‌بیند که با هیبتی نورانی مقابل او ایستاده است. می‌گفت نمی‌دانستم مقابل چه کسی ایستاده‌ام، اما خواهش کردم بچه‌ام را برگردانند. می‌گفت التماس می‌کردم. خیلی به دست و پا زدن افتاده بودم و آن نور در خواب یک چیز گفت: ما که بچه تو رو بر می‌گردونیم، تو مواظب دیوار خانه‌ات باش.

خانه آباد شد
آنها که شرق تهران را می‌شناسند این آدرس‌ها برایشان معنی بیشتری دارد و آدم‌هایی که این روایت‌ها را گفته‌اند هنوز زنده هستند. این حرف‌ها مال 1300سال پیش نیست، مال همین ده دوازده سال قبل است.
همین ده دوازده سال قبل که ما فکر می‌کردیم فرش‌های خانه‌مان از کف پای گریه کن امام حسین( ع) مهم‌تر است، آن مرد خیلی خوش‌شانس است. خانه‌اش یک حسینیه دارد و برکت از در و دیوار زخمی و میخ خورده خانه‌اش می‌ریزد. آن هیات بزرگ صاحب یک حسینیه بزرگ شد و از آن خانه رفت. چیزی که ماند یک خانه بود با یک روضه خانگی که هر ماه برگزار می‌شود.