فرودگاه جایی است که یک دیوار شیشهای نازک میتواند دو عزیز را کیلومترها از هم دور کند
آن دیوار شیشهای لعنتی!
جایی خواندم: «فرودگاهها، بوسههای بیشتری از سالنهای عروسی به خود دیدهاند و دیوار بیمارستانها بیشتر از عبادتگاهها دعا شنیدهاند. همیشه همینگونهایم همه چیز را موکول میکنیم به زمانی که چیزی در حال از دست رفتن است».
آن قسمتی که نوشته « چیزی در حال از دست رفتن است» را میتوان در فرودگاهها آن زمانی که عزیزی در حال رفتن است و قرار است بپرد کاملا حس کرد. آن زمانی که عزیزی را که سفت در بغل گرفتهای رها میکنی تا او برود به سالن سوار شدن مسافران.
او بلیت دارد و مجوز عبور و تو نداری و باید بمانی اینطرف. او نگاهت میکند و تو نگاهش میکنی و او دور میشود و قلب تو چنان میتپد که انگار میخواهد از قفسه سینهات بیرون بزند و برود دنبال آن عزیز که تا چند دقیقه دیگر، سوار هواپیما خواهد شد، دیگر روی زمین نخواهد بود، به آسمان میرود و تو آنقدر از او دور میشوی که با هیچ وسیله زمینی نمیتوانی به او برسی. میروی پشت دیوار شیشهای که سالن انتظار فرودگاه را از سالن پرواز جدا میکند. او میآید پشت شیشه، دستت را میگذاری روی شیشه، او هم، و نگاهتان به هم قفل میشود، لبها میجنبد و لبخوانی میکنی.
او میگوید: نگران نباش... برو... من هم میروم... و اشک پر میکند همه صورتت را. آنکه مانده انگار بیشتر اشک دارد، انگار دلش بیشتر تنگ میشود، انگار قلبش بیشتر هوای رفتن به آن طرف دیوار شیشهای را دارد. حالا که همه تلفنهمراه دارند، اوضاع عجیبتر است. دیوار شیشهای و ما با تلفنهمراه با هم صحبت میکنیم چشم در چشم. دراماتیکترین لحظه وداع... و من چقدر از این دیوار شیشهای بیزارم.
یادم هست یکبار به پاسدار حفاظت جلوی ورودی سالن پرواز التماس کردم بگذار بروم آن طرف. نگاهم کرد و گفت: نمیشود خانم... لحنش زمخت بود و سنگین. اصرارم را که دید کمی مهربان شد و گفت: حالا رفتی آن طرف، آخرش که چه، سوار میشود و میپرد و میرود. آن وقت میخواهی چه کنی؟ دنبال هواپیما بدوی... حرف عجیبی بود. وقتی سوار شد و پرید، میخواهی چه کنی؟
فرودگاه جای عجیبی است. نقطهای است روی زمین که عزیزت را میبینی، او را در آغوش میکشی و بعد میرود که از زمین جدا شود و به آسمان برود. میدانی چه چیزی این سفر و این کندن را ترسناک و دلهرهآور میکند؟ میدانی چه چیزی این سفر را متفاوت از سفرهای زمینی میکند؟ این که جغرافیا تغییر میکند.
مسافرت به آسمان میرود، جایی که تو کنترلی بر آن نداری. ساعتی یا ساعتهایی نمیتوانی روی زمین حرکت کنی و به او برسی. این است که فرودگاه میشود نقطهای روی زمین که تو و عزیزت میتوانید با هم در ارتباط باشید. او که پروازش را در آسمان آغاز کند زمان جور دیگری تغییر میکند. سرعت حرکتش و سفرش بیشتر از آنچیزی است که روی زمین اتفاق میافتد. او با سرعت از تو دور میشود و این سرعت دور شدن آنقدر زیاد است که تو را میترساند. برای همین است که اگر صدها بار با او به فرودگاه بروی و او برود و تو بمانی، باز هم این ترس عجیب سراغت میآید. قلبت همچنان تند میزند تا او به مقصد برسد و تلفنت به صدا دربیاید و بگوید: من رسیدم... و اشک همه پهنای صورت تو را پر کند. او بهسرعت از تو دور شده... به سلامت رسیده اما قلب تو وداع را به یاد دارد. زیر لب به سبک اخوان ثالث میگویی:« لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد».
آن قسمتی که نوشته « چیزی در حال از دست رفتن است» را میتوان در فرودگاهها آن زمانی که عزیزی در حال رفتن است و قرار است بپرد کاملا حس کرد. آن زمانی که عزیزی را که سفت در بغل گرفتهای رها میکنی تا او برود به سالن سوار شدن مسافران.
او بلیت دارد و مجوز عبور و تو نداری و باید بمانی اینطرف. او نگاهت میکند و تو نگاهش میکنی و او دور میشود و قلب تو چنان میتپد که انگار میخواهد از قفسه سینهات بیرون بزند و برود دنبال آن عزیز که تا چند دقیقه دیگر، سوار هواپیما خواهد شد، دیگر روی زمین نخواهد بود، به آسمان میرود و تو آنقدر از او دور میشوی که با هیچ وسیله زمینی نمیتوانی به او برسی. میروی پشت دیوار شیشهای که سالن انتظار فرودگاه را از سالن پرواز جدا میکند. او میآید پشت شیشه، دستت را میگذاری روی شیشه، او هم، و نگاهتان به هم قفل میشود، لبها میجنبد و لبخوانی میکنی.
او میگوید: نگران نباش... برو... من هم میروم... و اشک پر میکند همه صورتت را. آنکه مانده انگار بیشتر اشک دارد، انگار دلش بیشتر تنگ میشود، انگار قلبش بیشتر هوای رفتن به آن طرف دیوار شیشهای را دارد. حالا که همه تلفنهمراه دارند، اوضاع عجیبتر است. دیوار شیشهای و ما با تلفنهمراه با هم صحبت میکنیم چشم در چشم. دراماتیکترین لحظه وداع... و من چقدر از این دیوار شیشهای بیزارم.
یادم هست یکبار به پاسدار حفاظت جلوی ورودی سالن پرواز التماس کردم بگذار بروم آن طرف. نگاهم کرد و گفت: نمیشود خانم... لحنش زمخت بود و سنگین. اصرارم را که دید کمی مهربان شد و گفت: حالا رفتی آن طرف، آخرش که چه، سوار میشود و میپرد و میرود. آن وقت میخواهی چه کنی؟ دنبال هواپیما بدوی... حرف عجیبی بود. وقتی سوار شد و پرید، میخواهی چه کنی؟
فرودگاه جای عجیبی است. نقطهای است روی زمین که عزیزت را میبینی، او را در آغوش میکشی و بعد میرود که از زمین جدا شود و به آسمان برود. میدانی چه چیزی این سفر و این کندن را ترسناک و دلهرهآور میکند؟ میدانی چه چیزی این سفر را متفاوت از سفرهای زمینی میکند؟ این که جغرافیا تغییر میکند.
مسافرت به آسمان میرود، جایی که تو کنترلی بر آن نداری. ساعتی یا ساعتهایی نمیتوانی روی زمین حرکت کنی و به او برسی. این است که فرودگاه میشود نقطهای روی زمین که تو و عزیزت میتوانید با هم در ارتباط باشید. او که پروازش را در آسمان آغاز کند زمان جور دیگری تغییر میکند. سرعت حرکتش و سفرش بیشتر از آنچیزی است که روی زمین اتفاق میافتد. او با سرعت از تو دور میشود و این سرعت دور شدن آنقدر زیاد است که تو را میترساند. برای همین است که اگر صدها بار با او به فرودگاه بروی و او برود و تو بمانی، باز هم این ترس عجیب سراغت میآید. قلبت همچنان تند میزند تا او به مقصد برسد و تلفنت به صدا دربیاید و بگوید: من رسیدم... و اشک همه پهنای صورت تو را پر کند. او بهسرعت از تو دور شده... به سلامت رسیده اما قلب تو وداع را به یاد دارد. زیر لب به سبک اخوان ثالث میگویی:« لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد».
تیتر خبرها