تولستوی درازنویس، در رمان «مرگ ایوان ایلیچ» نشان میدهد توانایی خلق یک شاهکار را با صفحات محدود هم دارد
زندگی و مرگ ملالآور آقای ایوان ایلیچ
حالا که زحمت کشیده و این همه راه را با ما دوباره آمدهاید وسط سرمای سنپترزبورگ، بدانید و آگاه باشید که خوشموقع آمدهاید. جناب ایوان ایلیچ همین پیش پای شما فوت کرده و دوستان و همکارانش با شنیدن خبر بسیار متاثر شده و محشر کبری بهپا کردهاند. دور هم جمع شدهاند و آه و فغانی سر دادهاند که نگویم اما راستش ته دلشان این خبرها نیست و فقط دارند مناسک عادیای که آدمها اصولا برای مرگ دیگران انجام میدهند بهجا میآورند. جناب ایوان ایلیچ از آن جاهطلبهایی بود که در همه عمر تلاش کرد برای پیشرفت و داشتن موقعیت شغلی بهتر و کمکم قید موقعیت اجتماعی را هم زد و پایش را کرد توی یک کفش که آقا فقط پول! پول به اندازه برسد و زندگی خوبی داشته باشیم. کلی اینطرف و آنطرف کرد و بالاخره با نقلمکان به سنپترزبورگ توانست سطح زندگیاش را تغییر دهد. در همین حین که یک خانه خوب گرفته و در حال تجهیز است، عنصر همیشگی داستانها یعنی تصادف از راه میرسد. جناب ایلیچ رفته روی نردبان تا به کارگر توضیح دهد چه میخواهد که در راه پایین آمدن، دستگیره پنجره طوری میخورد توی پهلویش که جان مقابل چشمانش بدجور تیرهوتار میشود. فکرش را هم نمیکند موضوع جدی باشد اما جناب ایلیچ روزبهروز مریضتر شده و بالاخره میمیرد. مواجهه او با مرگ موضوع اصلی داستان است. اصلا جناب تولستوی یکبار هم که تصمیم گرفته برای کسانی با ذائقه من، یعنی ما آدمهایی که عاشق ایجازیم و از اطناب گریزان، رمانی جمعوجور بنویسد، انگار گرد مرگ را از دنیا جمع کرده و ریخته لای صفحات. بوی مرگ چنان از همان صفحه اول تا آخر هست که آدم در این روزهای کرونایی که مرگ همین بغل گوشمان دارد ورجهورجه میکند، خیلی نزدیکتر از همیشه احساس شود. ایوان ایلیچ اولش تصمیم میگیرد بیماری را انکار کند و حرفهای دکتر را هم درباره جدی بودن اوضاع نمیپذیرد، یک تصویر آشنای انسانی که این روزها هم زیاد میبینیمش، کرونا خوب است برای همسایه! بعد که میپذیرد مریض است حسابی خشمگین میشود و شروع میکند به آزار و اذیت دیگران. بعد میرسد به معامله کردن با خدا و التماس که فقط یکسال فرصت بده زندگی کنم، ببین چهجور ایوان ایلیچ نمونهای میشوم: «ای خدا اگر فقط یکسال به من مهلت بدهی، قول میدهم که مسیحی بشوم» و وقتی به هیچجا نمیرسد، کاملا افسرده و مغموم مینشیند به مرور همه روزهایی که زندگی نکرده است. آخرش هم میپذیرد وقت رفتن است و هیچ راه چارهای در کار نیست. ایوان ایلیچ در مرحله افسردگی و مرور گذشتهاش رفتارهای انسانی خیلی آشنایی دارد، هرچند خیلی دیر اما میرسد به این پرسش که آیا شیوه زندگیام خوب و درست بوده؟ و پاسخهایش او را افسردهتر میکند. او همه زندگیاش را تلاش کرده که موقعیت اجتماعی خوبی داشته باشد، تلاش کرده با همسر کجخلقش بسازد و به خودش دلداری دهد که زندگی عاطفی خوبی دارد و... اما در این مرحله میبیند ای داد بیداد... اصلا زندگی نکرده و حالا که دارد معنای خیلی چیزها را میفهمد آنقدر دیر شده که نمیداند چند روز در این دنیاست و همین روزها را هم باید بیشتر و بیشتر درد بکشد... پایان این داستان را هم همان اول گفتیم دیگر... او مرده، ایوان که در زندگیاش یک قاضی ریاکار و ظاهرطلب بوده، کسی که زندگی و حتی ازدواجش را ماشینوار و با منطق مطلق پیش میبرد و جوری به زندگی چسبیده بود که انگار هیچوقت قرار نیست بمیرد، حالا مرده و همه اطرافیان ریاکارش بعد از مرگ او تنها به فکر گرفتن صندلی خالی ایوان هستند و خوشحال از اینکه هنوز زندهاند و این ایوان است که مرده، نه آنها! شاید کل حرف نویسنده همین باشد که جناب انسان روش زندگیات درست نیست!
در جستوجوی معنای زندگی
جناب تولستوی که همین چند روز دیگر؛ یعنی نهم سپتامبر تولد ۱۹۳ سالگیاش است، ترسی ندارد از اینکه از آخر قصه بگوید، او میداند که خوب بلد است قلاب را بیندازد و با پیشبرد ساده داستان و با بیانی ساده اما واقعی چطور همهمان را شکار کند و ببرد تا صفحه آخر کتاب. او این رمان را در ۶۸ سالگی و روزگار پیری نوشته، مرگ را نزدیک میبیند و گویی مثل هر آدم دیگری زندگی را مرور کرده و نقاط ضعف انسانی در این سنوسال را خوب میشناسد و مینویسدش. برای همین هم است که ۱۳۵ سال مردم دنیا مرگ ایوان ایلیچ را میخوانند و فکر نمیکنند کهنه شده و تاریخ انقضایش گذشته است. در این داستان، تکهای از وجود نویسنده جامانده است و این مهمترین چیزی است که هر متنی برای زنده ماندن به آن احتیاج دارد. مرگ ایوان ایلیچ میتواند مرگ هریک از ما آدمها باشد، باید آن را بخوانیم، ایوان ایلیچ شویم و تمام مراحل مرگ را با او تجربه کنیم و در پایان کتاب یاد بگیریم چطور زندگیمان را دوباره بسازیم. بله جناب تولستوی، روانشناس خوبی هم هست و حتما نظریات روانشناسی را در زمانه خود مطالعه میکرده است.
در جستوجوی معنای زندگی
جناب تولستوی که همین چند روز دیگر؛ یعنی نهم سپتامبر تولد ۱۹۳ سالگیاش است، ترسی ندارد از اینکه از آخر قصه بگوید، او میداند که خوب بلد است قلاب را بیندازد و با پیشبرد ساده داستان و با بیانی ساده اما واقعی چطور همهمان را شکار کند و ببرد تا صفحه آخر کتاب. او این رمان را در ۶۸ سالگی و روزگار پیری نوشته، مرگ را نزدیک میبیند و گویی مثل هر آدم دیگری زندگی را مرور کرده و نقاط ضعف انسانی در این سنوسال را خوب میشناسد و مینویسدش. برای همین هم است که ۱۳۵ سال مردم دنیا مرگ ایوان ایلیچ را میخوانند و فکر نمیکنند کهنه شده و تاریخ انقضایش گذشته است. در این داستان، تکهای از وجود نویسنده جامانده است و این مهمترین چیزی است که هر متنی برای زنده ماندن به آن احتیاج دارد. مرگ ایوان ایلیچ میتواند مرگ هریک از ما آدمها باشد، باید آن را بخوانیم، ایوان ایلیچ شویم و تمام مراحل مرگ را با او تجربه کنیم و در پایان کتاب یاد بگیریم چطور زندگیمان را دوباره بسازیم. بله جناب تولستوی، روانشناس خوبی هم هست و حتما نظریات روانشناسی را در زمانه خود مطالعه میکرده است.