قسمت پایانی
مزد ترس
آنچه گذشت رامین در مسیر بیمارستان و در حالی که همسرش نگار را برای زایمان به آنجا میبرد با یک پیرمرد تصادف کرد. اما به خاطر تولد دخترش صحنه تصادف را ترک کرد. او در بیمارستان یکباره پیرمردی را دید و به یاد فردی افتاد که با او تصادف کرده بود، به همین خاطر به صحنه تصادف برگشت اما چیزی دستگیرش نشد و به بیمارستان بازگشت و صبح فردا دختر و همسرش را به خانه آورد. همان روز جشن خانوادگی کوچکی گرفتند ولی نیمههای شب رامین با کابوس از خواب پرید. نگران و مضطرب بود و نمیدانست چه کار باید انجام بدهد. تا این که لبخند دخترش را در خواب نشانهای برای تصمیم مهمش تعبیر کرد. و حال ادامه ماجرا...
رامین صبح زود از خواب بیدار شد. نگار اما هنوز خواب بود. در صورتش آرامشی بود که رامین دلش نیامد او را بیدار کرده و خداحافظی کند. چند دقیقهای فقط به همسرش نگاه کرد. بعد پیشانی او را بوسید و پاکتی را روی میز کنار تختخواب گذاشت. از داخل کمد، لباسی اتو شده و مرتبی را درآورد و پوشید. درست مثل همیشه که برای نگار یک همسر مرتب و برازنده بود. به سمت در اتاق رفت. برگشت و یک بار دیگر همسرش را نگاه کرد و به صورت او که همچنان در خواب بود لبخند زد. ستاره هم کنار مادرش خواب بود. دستهای کوچک دخترش را در دست گرفت و بوسید. دستی روی پیشانی دخترش کشید. بغض گلویش را گرفته بود. میخواست از اتاق خارج شود که یکباره ستاره بیدار شد. برای این که طاقت خداحافظی با نگار را نداشت و نمیخواست او بیدار شود، سعی کرد دخترش را دوباره بخواباند. ستاره را در آغوش گرفت و او را تکان داد. دخترک آرام شد و چشمانش را بست و در خواب باز هم لبخند زد. رامین دیگر مطمئن شده بود تصمیم درستی گرفته است. دخترش که به خواب رفت او را روی تخت گذاشت و به سمت در اتاق رفت. نمیتوانست از تماشای ستاره سیر شود. تا لحظه آخر او را مینگریست و همچنان با بغضی که داشت در اتاق را بست و از آپارتمان خارج شد و به پارکینگ رفت.
سوئیچ را چرخاند اما پشیمان شد. از ماشین پیاده و از پارکینگ خارج شد. سر کوچه رفت و دربست گرفت. خودش را مقابل در کلانتری دید. راننده تاکسی منتظر ماند تا او پیاده شود. اما رامین مات و مبهوت نشسته بود. یکباره راننده با صدای بلند گفت: «آقا نمیخوای پیاده شی؟ ما کار و زندگی داریم.» رامین به خود آمد و از تاکسی پیاده شد. دیگر مردد نبود. نفس عمیقی کشید و گامهای رو به جلو برداشت. با سرباز مقابل در صحبت کرد و او نیز به اتاق افسر نگهبان راهنماییاش کرد. رامین ماجرا را برای افسر نگهبان تعریف کرد و همه چیز را هم روی کاغذ نوشت. با هر جملهای که مینوشت انگار سبکتر میشد. افسر نگهبان تا زمان بررسی ادعایش او را به بازداشتگاه فرستاد.
در این بین نگار از خواب بیدار شد. دستی روی تخت کشید اما همسرش نبود. ستاره خواب بود. نگاهش به آشپزخانه و میز صبحانه افتاد که همسرش آماده کرده بود. چند بار همسرش را صدا زد اما پاسخی نشنید. با خودش فکر کرد رامین به شرکت رفته. اصلا از این فکر خوشش نیامد که در چنین روزی آنها را تنها گذاشته و رفته. به اتاقش برگشت تا با گوشی تلفن همراه که روی میز بود، شماره او را بگیرد. شماره رامین را گرفت اما خاموش بود. نگاهش به گوشی رامین و پاکت روی میز افتاد. در پاکت را باز کرد. نامهای از طرف رامین بود که همه ماجرا را برای همسرش تعریف کرده بود و چند بار هم تاکید داشت به خاطر آینده دخترش و خلاصی از کابوسهایش، خودش را معرفی میکند. او نمیخواست شرمنده دخترش شود. نگار روی تخت نشست و همچنان که کاغذ در دستش بود با خواندن هر جمله دانههای اشک روی صورتش میلغزید و پایین میآمد. صدای گریه ستاره را که شنید با چشمان اشکبار به اتاق رفت و دخترش را در آغوش گرفت و کمی آرام شد.
نگار در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود و حال مساعدی نداشت، راهی کلانتری شد و مدام از این اتاق به آن اتاق میرفت. در این بین مراحل اداری طی شد و افسر نگهبان هم استعلام گرفته بود. رامین با پیرمردی تصادف کرده بود که از آسایشگاه سالمندان فرار کرده بود و میخواست به خانه دخترش پناه ببرد. چون پسرش چند روزی بود او را بدون اطلاع از خواهرش به آسایشگاه سالمندان برده بود. خوشبختانه پیرمرد زنده بود و یکی از اهالی محله از دور تصادف را دیده بود و او را به موقع به بیمارستان رسانده بود. فقط دست و پای پیرمرد شکسته بود و کمی شوکه شده و صورتش خراش برداشته و در این مدت در بیمارستان بستری شده بود. همین اتفاق باعث شده بود تا دخترش مثل پروانه به دور او بچرخد و مدام در بیمارستان از او مراقبت کند. پیرمرد و دخترش از رامین شکایت نکردند و این اتفاق برایشان به نوعی نشانهای محسوب میشد که بیشتر به پدرش اهمیت بدهد. البته اوایل پسر پیرمرد بدقلقی میکرد و میخواست شکایت کند که خواهرش این اجازه را به او نداد. رامین با قرار وثیقه آزاد شد تا مراحل اداری به پایان برسد. همان روز با دسته گل به همراه نگار و دخترشان ستاره به ملاقات پیرمرد رفتند. از پیرمرد درخواست بخشش کرد و وقتی فهمید پیرمرد او را بخشیده نفس راحتی کشید. خوشحال بود که هنوز وجدانش بیدار است و اجازه نداد کابوس قتل پیرمرد سالها با او باشد.
پایان
سوئیچ را چرخاند اما پشیمان شد. از ماشین پیاده و از پارکینگ خارج شد. سر کوچه رفت و دربست گرفت. خودش را مقابل در کلانتری دید. راننده تاکسی منتظر ماند تا او پیاده شود. اما رامین مات و مبهوت نشسته بود. یکباره راننده با صدای بلند گفت: «آقا نمیخوای پیاده شی؟ ما کار و زندگی داریم.» رامین به خود آمد و از تاکسی پیاده شد. دیگر مردد نبود. نفس عمیقی کشید و گامهای رو به جلو برداشت. با سرباز مقابل در صحبت کرد و او نیز به اتاق افسر نگهبان راهنماییاش کرد. رامین ماجرا را برای افسر نگهبان تعریف کرد و همه چیز را هم روی کاغذ نوشت. با هر جملهای که مینوشت انگار سبکتر میشد. افسر نگهبان تا زمان بررسی ادعایش او را به بازداشتگاه فرستاد.
در این بین نگار از خواب بیدار شد. دستی روی تخت کشید اما همسرش نبود. ستاره خواب بود. نگاهش به آشپزخانه و میز صبحانه افتاد که همسرش آماده کرده بود. چند بار همسرش را صدا زد اما پاسخی نشنید. با خودش فکر کرد رامین به شرکت رفته. اصلا از این فکر خوشش نیامد که در چنین روزی آنها را تنها گذاشته و رفته. به اتاقش برگشت تا با گوشی تلفن همراه که روی میز بود، شماره او را بگیرد. شماره رامین را گرفت اما خاموش بود. نگاهش به گوشی رامین و پاکت روی میز افتاد. در پاکت را باز کرد. نامهای از طرف رامین بود که همه ماجرا را برای همسرش تعریف کرده بود و چند بار هم تاکید داشت به خاطر آینده دخترش و خلاصی از کابوسهایش، خودش را معرفی میکند. او نمیخواست شرمنده دخترش شود. نگار روی تخت نشست و همچنان که کاغذ در دستش بود با خواندن هر جمله دانههای اشک روی صورتش میلغزید و پایین میآمد. صدای گریه ستاره را که شنید با چشمان اشکبار به اتاق رفت و دخترش را در آغوش گرفت و کمی آرام شد.
نگار در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود و حال مساعدی نداشت، راهی کلانتری شد و مدام از این اتاق به آن اتاق میرفت. در این بین مراحل اداری طی شد و افسر نگهبان هم استعلام گرفته بود. رامین با پیرمردی تصادف کرده بود که از آسایشگاه سالمندان فرار کرده بود و میخواست به خانه دخترش پناه ببرد. چون پسرش چند روزی بود او را بدون اطلاع از خواهرش به آسایشگاه سالمندان برده بود. خوشبختانه پیرمرد زنده بود و یکی از اهالی محله از دور تصادف را دیده بود و او را به موقع به بیمارستان رسانده بود. فقط دست و پای پیرمرد شکسته بود و کمی شوکه شده و صورتش خراش برداشته و در این مدت در بیمارستان بستری شده بود. همین اتفاق باعث شده بود تا دخترش مثل پروانه به دور او بچرخد و مدام در بیمارستان از او مراقبت کند. پیرمرد و دخترش از رامین شکایت نکردند و این اتفاق برایشان به نوعی نشانهای محسوب میشد که بیشتر به پدرش اهمیت بدهد. البته اوایل پسر پیرمرد بدقلقی میکرد و میخواست شکایت کند که خواهرش این اجازه را به او نداد. رامین با قرار وثیقه آزاد شد تا مراحل اداری به پایان برسد. همان روز با دسته گل به همراه نگار و دخترشان ستاره به ملاقات پیرمرد رفتند. از پیرمرد درخواست بخشش کرد و وقتی فهمید پیرمرد او را بخشیده نفس راحتی کشید. خوشحال بود که هنوز وجدانش بیدار است و اجازه نداد کابوس قتل پیرمرد سالها با او باشد.
پایان