قسمت اول
حمام خون
نیمههای شب بود که زن جوانی سراسیمه و با دستهای خونین از آپارتمان خارج شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. تمام تنش میلرزید و ترس و اضطراب در نگاهش موج میزد. سر و وضع نامرتبی هم داشت. انگار پاهایش توان راه رفتن نداشت. آنقدر ترسیده و وحشتزده بود که در آپارتمان را باز گذاشت. فقط سعی کرد خودش را کشانکشان به آسانسور برساند. از فاصله آپارتمان تا آسانسور چند بار روی زمین افتاد و بهسختی بلند شد. با ترس به اطرافش نگاه کرد. کسی در راهروی ساختمان نبود اما همچنان نگران و وحشتزده بود. دکمه آسانسور را با تمام توانش فشار و خودش به دیوار تکیه داد. پاهایش توان ایستادن نداشت. خون دستانش روی دکمه آسانسور مانده بود. نگاهش به دستانش که افتاد سعی کرد خون را با لباسش پاک کند. اما هم دستانش همچنان غرق خون بود و هم لباسهایش خونی شده بود. یکباره صدایی شنید. با وحشت به اطرافش نگاه کرد. گربهای را دید که از پشت یکی از گلدانهای راه پله به سمت پلهها پرید و فرار کرد. در آسانسور که باز شد سعی کرد خودش را جمع کند تا کسی وضعیت او را نبیند. ناگهان پسر همسایه از راه رسید درحالیکه سرش به گوشی موبایلش گرم بود و آهنگ گوش میداد. پسر نوجوان از کنارش به آرامی رد شد؛ بدون اینکه حتی نگاهی به او بیندازد. زن جوان وارد آسانسور شد و دکمه همکف را فشار داد و سرش را به دیواره سرد و آهنی آسانسور تکیه داد. نگاهش که به سقف آسانسور و آینه بالای سرش افتاد و ظاهر خودش را که دید بغضش ترکید و سرش را میان دستانش گرفت و گریه کرد. به طبقه همکف رسید و در باز شد. زن نسبتا جوانی روبهرویش ظاهر شد. زن جوان با دیدن دستان خونین، بیهوش روی زمین افتاد.
مهلا خود را به در اصلی ساختمان رساند و وقتی پا به خیابان گذاشت، فقط دوید. میخواست از آن ساختمان لعنتی تا جایی که میتواند دور شود. تمام توانش را روی پاهایش گذاشت و بیهدف میدوید. میدوید و گریه میکرد و نسیمی صورتش را که غرق اشک بود خنک میکرد. توجهی به اطرافش نداشت. فقط یکی دو بار احساس کرد چیزی در پایش فرو رفته اما دردی احساس نمیکرد. یکباره از نفس افتاد و ایستاد. خودش را پابرهنه کنار خیابان دید. در حالی که از پاهایش هم خون میآمد. انگار چیزی پایش را زخمی کرده بود. همانجا روی زمین نشست و سرش را میان زانوهایش گرفت و فقط گریه کرد شاید آرام شود. خیابان فرعی بود و خودرویی از آنجا رد نمیشد. مغازهها هم بسته بودند و فقط صدای واق واق سگها در خیابان شنیده میشد. سرش را بالا گرفت و با ترس به اطرافش نگاه کرد. مرد کارتنخوابی را دید که با ریشها و موهای بلند گونی بزرگی روی دوش گرفته و به زحمت آن را با خود میبرد و گاهی سر و دستش را داخل سطلهای زباله میکند و چیزی درمیآورد و در گونیاش میاندازد. پیرمرد متوجه زن جوان نشد. اما مهلا با دیدن او وحشت کرد و سعی کرد از جایش بلند شود. اما ترس پاهایش را بیحس کرده بود. بدون سروصدا خودش را جمع کرد و تلاش کرد خود را از او پنهان کند. در همین بین یکباره چراغ خودرویی از دور نمایان شد و مقابلش ایستاد. مرد جوانی در حالی که به سیگارش پک میزد، نگاهی به او انداخت، شیشه را پایین داد و گفت: سوار میشی؟
مهلا با ترس به او نگاه کرد و حرفی نزد. انگار زبانش هم از ترس بند آمده بود. مرد جوان دوباره پکی به سیگارش زد و گفت: با توام. سوار میشی؟
زن وحشت زده با دستانش چشمانش را پاک کرد که خیس از اشک بود. یکباره نگاه مرد به دستان و لباس خونین او افتاد و ترسید و بدون اینکه کلامی بگوید پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از او دور شد. نگاه زن به پاهایش افتاد که خونین بود. به اطرافش نگاه کرد. پیرمرد را دیگر ندید. جز تاریکی و ترس هیچ چیزی و هیچکسی نبود. دستش را در جیبش کرد، با خودش گفت: پس تلفنم کو؟ باید به مهران زنگ بزنم. اما هیچ چیزی در جیب لباسش نبود. باز هم به اطراف نگاه کرد. نه ماشینی، نه عابری. فقط تاریکی و سکوت محض بود. سعی کرد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده. اما چیزی یادش نیامد. به مغزش فشار آورد. اما انگار همه چیز از ذهنش پاک شده بود. خود را مستاصل و تنها و درمانده دید. نمیدانست کجا و پیش چه کسی برود. اصلا در این تاریکی چه باید میکرد؟ از جایش بلند شد و بیهدف راه افتاد و با ترس به اطرافش نگاه میکرد. از گوشه خیابان آهسته گام برمیداشت. درد، پایش را بیحس کرد. بهسختی پایش را با خود میکشید...
مهلا خود را به در اصلی ساختمان رساند و وقتی پا به خیابان گذاشت، فقط دوید. میخواست از آن ساختمان لعنتی تا جایی که میتواند دور شود. تمام توانش را روی پاهایش گذاشت و بیهدف میدوید. میدوید و گریه میکرد و نسیمی صورتش را که غرق اشک بود خنک میکرد. توجهی به اطرافش نداشت. فقط یکی دو بار احساس کرد چیزی در پایش فرو رفته اما دردی احساس نمیکرد. یکباره از نفس افتاد و ایستاد. خودش را پابرهنه کنار خیابان دید. در حالی که از پاهایش هم خون میآمد. انگار چیزی پایش را زخمی کرده بود. همانجا روی زمین نشست و سرش را میان زانوهایش گرفت و فقط گریه کرد شاید آرام شود. خیابان فرعی بود و خودرویی از آنجا رد نمیشد. مغازهها هم بسته بودند و فقط صدای واق واق سگها در خیابان شنیده میشد. سرش را بالا گرفت و با ترس به اطرافش نگاه کرد. مرد کارتنخوابی را دید که با ریشها و موهای بلند گونی بزرگی روی دوش گرفته و به زحمت آن را با خود میبرد و گاهی سر و دستش را داخل سطلهای زباله میکند و چیزی درمیآورد و در گونیاش میاندازد. پیرمرد متوجه زن جوان نشد. اما مهلا با دیدن او وحشت کرد و سعی کرد از جایش بلند شود. اما ترس پاهایش را بیحس کرده بود. بدون سروصدا خودش را جمع کرد و تلاش کرد خود را از او پنهان کند. در همین بین یکباره چراغ خودرویی از دور نمایان شد و مقابلش ایستاد. مرد جوانی در حالی که به سیگارش پک میزد، نگاهی به او انداخت، شیشه را پایین داد و گفت: سوار میشی؟
مهلا با ترس به او نگاه کرد و حرفی نزد. انگار زبانش هم از ترس بند آمده بود. مرد جوان دوباره پکی به سیگارش زد و گفت: با توام. سوار میشی؟
زن وحشت زده با دستانش چشمانش را پاک کرد که خیس از اشک بود. یکباره نگاه مرد به دستان و لباس خونین او افتاد و ترسید و بدون اینکه کلامی بگوید پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از او دور شد. نگاه زن به پاهایش افتاد که خونین بود. به اطرافش نگاه کرد. پیرمرد را دیگر ندید. جز تاریکی و ترس هیچ چیزی و هیچکسی نبود. دستش را در جیبش کرد، با خودش گفت: پس تلفنم کو؟ باید به مهران زنگ بزنم. اما هیچ چیزی در جیب لباسش نبود. باز هم به اطراف نگاه کرد. نه ماشینی، نه عابری. فقط تاریکی و سکوت محض بود. سعی کرد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده. اما چیزی یادش نیامد. به مغزش فشار آورد. اما انگار همه چیز از ذهنش پاک شده بود. خود را مستاصل و تنها و درمانده دید. نمیدانست کجا و پیش چه کسی برود. اصلا در این تاریکی چه باید میکرد؟ از جایش بلند شد و بیهدف راه افتاد و با ترس به اطرافش نگاه میکرد. از گوشه خیابان آهسته گام برمیداشت. درد، پایش را بیحس کرد. بهسختی پایش را با خود میکشید...