خیانت، پس از خیانت
دو سال از شروع زندگی مشترک من و نسیم گذشته بود که اختلافها خودش را نشان داد. نسیم بهانهگیر شده بود و سر هر موضوعی دعوا راه میانداخت. حس میکردم از زندگی با من خسته شده و با این رفتار میخواهد مرا مجبور به طلاق کند. یک روز به نسیم گفتم اگر قصدت جدایی است بیا فردا برویم توافقی جدا شویم. قبول کرد اما صبح پشیمان شد. چند روز رفتارش خوب شده بود اما دوباره همان آش و همان کاسه.
کمکم خوره خیانت به جانم افتاد. با خودم میگفتم حتما پای مرد دیگری وسط است. تصمیم گرفتم هرطور شده رسوایش کنم. تعقیبش میکردم اما جای مشکوکی نمیرفت. وقتی خواب بود گوشیاش را چک میکردم اما تماس و پیامی ندیدم که خیانتش را ثابت کند. فکر خیانت یک لحظه رهایم نمیکرد. از هر راهی میرفتم به بنبست میرسیدم. یکشب در مسیر خانه زنی را دیدم که کنار خیابان منتظر ماشین بود. نمیدانم چرا برایش چراغ زدم و آن زن هم دست تکان داد. وقتی به خودم آمدم آن زن داخل ماشین نشسته بود. کلی تشکر کرد. او را تا خانهاش رساندم و شمارهاش را گرفتم. گفتم حالا که نسیم خیانت کرده من هم مثل او رفتار میکنم تا بتوانم با این موضوع کنار بیایم. فردا صبح با آن زن تماس گرفتم. فهمیدم اسمش میناست و از همسرش جدا شده. همان ابتدا گفتم متاهلم و مینا گفت با این موضوع مشکلی ندارد. با حضور مینا در زندگیام، حس میکردم انرژی تازهای برای زندگی پیدا کردهام و هرروز با او در تماس بودم و هر وقت شرایط خوب بود، به گردش میرفتیم. به او وابسته شده بودم و رازدار زندگیام شده بود. درگیری با همسرم هم کمتر شده بود و اگر بداخلاقی میکرد، واکنشی نشان نمیدادم.
یک روز مینا مرا برای شام به خانهاش دعوت کرد. ابتدا قبول نکردم اما آنقدر اصرار کرد که مجبور شدم قبول کنم. نمیدانم چرا اما دوست نداشتم رابطهمان وارد این مرحله شود. وقتی وارد خانه شدم، انگار شیطان در وجودم رفته بود. وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم، مینا از من خواست تا فردا 300 میلیون تومان به حسابش واریز کنم. وقتی گفتم این پول را ندارم، شروع به داد و فریاد کرد و گفت الان همسایهها را خبر میکنم و میگویم به زور به خانهام آمدی. با همسرت هم تماس میگیرم و میگویم با من ارتباط داشتی و به او خیانت کردی. شوکه شده بودم و برای اینکه ساکتش کنم، دستم را مقابل دهانش گرفتم اما انگشتم را گاز گرفت. عصبانی شدم. کاردی را که روی میز بود برداشتم و ضربهای به گردن مینا زدم. غرق در خون روی زمین افتاد. میخواستم با اورژانس تماس بگیرم اما دیر شده بود. دست و صورتم را شستم و سعی کردم اثر انگشتم را از روی وسایل پاک کنم. سراسیمه از خانه مینا بیرون آمدم. وقتی به خانه بازگشتم، همسرم متوجه دستپاچگیام شده بود. به دروغ گفتم، با ماشینی تصادف کرده و از صحنه فرار کردم.
یک هفته از این ماجرا گذشته بود و جرات رفتن به مقابل خانه مینا را نداشتم. فکر میکردم ردی از خوم باقی نگذاشتهام و پلیس مرا شناسایی نمیکند اما ماموران با بررسی تماسهای من و مینا، شناساییام کردند و دستگیر شدم. یک سال از این قتل گذشته و با درخواست مادر مینا به قصاص محکوم شدم. همسرم از من طلاق گرفت و هیچ وقت نفهمیدم دلیل رفتارش چه بود و آیا خیانت کرده بود یا نه؟
روان رنجور
لیلا کامرانی - روانشناس
متاسفانه آدمی با ایجاد هر مشکلی، در دیگران دنبال چرایی آن میگردد. به زبان ساده یعنی، همیشه دیگران مقصر و گناهکار هستند، نه خود شخص. در این پرونده، مرد اصلا به این فکر نکرده که شاید دلیل سردی یا درگیریها با همسرش، خودش باشد. چون زنش را مقصر میدانسته، هر حرکت و رفتاری از سوی او را به منظوری برداشت میکرده است؛ اشتباه پشت اشتباه. کافی است همکار، دوست یا خانواده مثالی یا ماجرایی از خیانت، دروغ، کلاهبرداری، سوءاستفاده یا... بگویند و تذکر دهند یا راهنمایی نادرست کنند. ذهن رنجور و ناسالم همین نخ را میگیرد تا به سرماجرا برسد. هر رفتار طرف مقابل را به همان نیت میبیند،غافل از اینکه ذهن خودش ناآرام است و احتیاج به درمان دارد. لازم است این روان رنجور و بیمار، نزد متخصص سالم شود. اما از آنجا که ما خودمان را عاری از هرگونه ایراد و اشکالی میبینیم، پس ما خوبیم و سالم و دیگران مشکل دارند و بیمار.
متهم به قتل این پرونده با توجه به گفتههایش، حریف ذهن و فکرمنفیباف و رنجور خودش نشده است. مدام به خیانت طرف مقابل فکر کرده و هر رفتاری را بر اساس آن دیده و مهر تایید هم زده است. در صورتی که در جایی میگوید هیچ اثری از خیانت نبود نه قراری و نه پیامی. اما همین را هم حتما به حساب زرنگی طرف و ساده بودن خودش گذاشته است. وقتی فکر خیانت را در سر خود پرورانده و بال و پر داده و خیالپردازی کرده، یواشیواش باورش شده و تصمیم به انتقام گرفته است. آن هم از راه خیانت. «گفتم حالا که نسیم خیانت کرده من هم مثل او رفتار میکنم تا بتوانم با این موضوع کنار بیایم.» با این کار استرس ناشی از فکر منفی خودش را کم کرده است و از احساس گناه و عذاب وجدانش هم کاسته است. چون او خیانت کرده، پس من هم خیانت کنم. خیانتی که اصلا ثابت نشد. در جایی گفته است:« با حضور مینا در زندگیام، حس میکردم انرژی تازهای برای زندگی کردن پیدا کردهام و هر روز با او در تماس بودم و هر وقت شرایط خوب بود، به گردش میرفتیم. به او وابسته شده بودم و رازدار زندگیام شده بود. درگیری با همسرم هم کمتر شده بود و اگر بداخلاقی میکرد، واکنشی نشان نمیدادم.» این نشان میدهد خود شخص چون سرگرم رابطه جدیدی شده است، دیگر به همسرش کاری نداشته است و درگیری کمتر شده و چه بسا خودش باعث مشکلات بوده و از چشم همسرش خطا را میدیده. چون با کمرنگ شدنش، زندگیش آرام شده است. رازداری نکته مهم دیگری است که اشاره کرده است. در صورتی که همه باید بدانیم در رابطه ممنوعه، ما ابتدا از گرفتاری و خواستنها و نخواستنها میگوییم. طرف مقابل هم همیشه آنی میشود که ما میخواهیم غافل از اینکه خودمان تمام کلیدها را دادهایم و باز کردن قفل کار سختی نیست. شخص سوم با گفتههای ما شکل عوض میکند تا نظر ما را جلب کند. کلام آخر اینکه یک ذهن بیمار به جای درمان تخصصی زیرنظر متخصص، درمان خانگی گرفتهاست و نتیجهاش شده یک قاتل، یک مقتول و ویران شدن خانوادههایی.
کمکم خوره خیانت به جانم افتاد. با خودم میگفتم حتما پای مرد دیگری وسط است. تصمیم گرفتم هرطور شده رسوایش کنم. تعقیبش میکردم اما جای مشکوکی نمیرفت. وقتی خواب بود گوشیاش را چک میکردم اما تماس و پیامی ندیدم که خیانتش را ثابت کند. فکر خیانت یک لحظه رهایم نمیکرد. از هر راهی میرفتم به بنبست میرسیدم. یکشب در مسیر خانه زنی را دیدم که کنار خیابان منتظر ماشین بود. نمیدانم چرا برایش چراغ زدم و آن زن هم دست تکان داد. وقتی به خودم آمدم آن زن داخل ماشین نشسته بود. کلی تشکر کرد. او را تا خانهاش رساندم و شمارهاش را گرفتم. گفتم حالا که نسیم خیانت کرده من هم مثل او رفتار میکنم تا بتوانم با این موضوع کنار بیایم. فردا صبح با آن زن تماس گرفتم. فهمیدم اسمش میناست و از همسرش جدا شده. همان ابتدا گفتم متاهلم و مینا گفت با این موضوع مشکلی ندارد. با حضور مینا در زندگیام، حس میکردم انرژی تازهای برای زندگی پیدا کردهام و هرروز با او در تماس بودم و هر وقت شرایط خوب بود، به گردش میرفتیم. به او وابسته شده بودم و رازدار زندگیام شده بود. درگیری با همسرم هم کمتر شده بود و اگر بداخلاقی میکرد، واکنشی نشان نمیدادم.
یک روز مینا مرا برای شام به خانهاش دعوت کرد. ابتدا قبول نکردم اما آنقدر اصرار کرد که مجبور شدم قبول کنم. نمیدانم چرا اما دوست نداشتم رابطهمان وارد این مرحله شود. وقتی وارد خانه شدم، انگار شیطان در وجودم رفته بود. وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم، مینا از من خواست تا فردا 300 میلیون تومان به حسابش واریز کنم. وقتی گفتم این پول را ندارم، شروع به داد و فریاد کرد و گفت الان همسایهها را خبر میکنم و میگویم به زور به خانهام آمدی. با همسرت هم تماس میگیرم و میگویم با من ارتباط داشتی و به او خیانت کردی. شوکه شده بودم و برای اینکه ساکتش کنم، دستم را مقابل دهانش گرفتم اما انگشتم را گاز گرفت. عصبانی شدم. کاردی را که روی میز بود برداشتم و ضربهای به گردن مینا زدم. غرق در خون روی زمین افتاد. میخواستم با اورژانس تماس بگیرم اما دیر شده بود. دست و صورتم را شستم و سعی کردم اثر انگشتم را از روی وسایل پاک کنم. سراسیمه از خانه مینا بیرون آمدم. وقتی به خانه بازگشتم، همسرم متوجه دستپاچگیام شده بود. به دروغ گفتم، با ماشینی تصادف کرده و از صحنه فرار کردم.
یک هفته از این ماجرا گذشته بود و جرات رفتن به مقابل خانه مینا را نداشتم. فکر میکردم ردی از خوم باقی نگذاشتهام و پلیس مرا شناسایی نمیکند اما ماموران با بررسی تماسهای من و مینا، شناساییام کردند و دستگیر شدم. یک سال از این قتل گذشته و با درخواست مادر مینا به قصاص محکوم شدم. همسرم از من طلاق گرفت و هیچ وقت نفهمیدم دلیل رفتارش چه بود و آیا خیانت کرده بود یا نه؟
روان رنجور
لیلا کامرانی - روانشناس
متاسفانه آدمی با ایجاد هر مشکلی، در دیگران دنبال چرایی آن میگردد. به زبان ساده یعنی، همیشه دیگران مقصر و گناهکار هستند، نه خود شخص. در این پرونده، مرد اصلا به این فکر نکرده که شاید دلیل سردی یا درگیریها با همسرش، خودش باشد. چون زنش را مقصر میدانسته، هر حرکت و رفتاری از سوی او را به منظوری برداشت میکرده است؛ اشتباه پشت اشتباه. کافی است همکار، دوست یا خانواده مثالی یا ماجرایی از خیانت، دروغ، کلاهبرداری، سوءاستفاده یا... بگویند و تذکر دهند یا راهنمایی نادرست کنند. ذهن رنجور و ناسالم همین نخ را میگیرد تا به سرماجرا برسد. هر رفتار طرف مقابل را به همان نیت میبیند،غافل از اینکه ذهن خودش ناآرام است و احتیاج به درمان دارد. لازم است این روان رنجور و بیمار، نزد متخصص سالم شود. اما از آنجا که ما خودمان را عاری از هرگونه ایراد و اشکالی میبینیم، پس ما خوبیم و سالم و دیگران مشکل دارند و بیمار.
متهم به قتل این پرونده با توجه به گفتههایش، حریف ذهن و فکرمنفیباف و رنجور خودش نشده است. مدام به خیانت طرف مقابل فکر کرده و هر رفتاری را بر اساس آن دیده و مهر تایید هم زده است. در صورتی که در جایی میگوید هیچ اثری از خیانت نبود نه قراری و نه پیامی. اما همین را هم حتما به حساب زرنگی طرف و ساده بودن خودش گذاشته است. وقتی فکر خیانت را در سر خود پرورانده و بال و پر داده و خیالپردازی کرده، یواشیواش باورش شده و تصمیم به انتقام گرفته است. آن هم از راه خیانت. «گفتم حالا که نسیم خیانت کرده من هم مثل او رفتار میکنم تا بتوانم با این موضوع کنار بیایم.» با این کار استرس ناشی از فکر منفی خودش را کم کرده است و از احساس گناه و عذاب وجدانش هم کاسته است. چون او خیانت کرده، پس من هم خیانت کنم. خیانتی که اصلا ثابت نشد. در جایی گفته است:« با حضور مینا در زندگیام، حس میکردم انرژی تازهای برای زندگی کردن پیدا کردهام و هر روز با او در تماس بودم و هر وقت شرایط خوب بود، به گردش میرفتیم. به او وابسته شده بودم و رازدار زندگیام شده بود. درگیری با همسرم هم کمتر شده بود و اگر بداخلاقی میکرد، واکنشی نشان نمیدادم.» این نشان میدهد خود شخص چون سرگرم رابطه جدیدی شده است، دیگر به همسرش کاری نداشته است و درگیری کمتر شده و چه بسا خودش باعث مشکلات بوده و از چشم همسرش خطا را میدیده. چون با کمرنگ شدنش، زندگیش آرام شده است. رازداری نکته مهم دیگری است که اشاره کرده است. در صورتی که همه باید بدانیم در رابطه ممنوعه، ما ابتدا از گرفتاری و خواستنها و نخواستنها میگوییم. طرف مقابل هم همیشه آنی میشود که ما میخواهیم غافل از اینکه خودمان تمام کلیدها را دادهایم و باز کردن قفل کار سختی نیست. شخص سوم با گفتههای ما شکل عوض میکند تا نظر ما را جلب کند. کلام آخر اینکه یک ذهن بیمار به جای درمان تخصصی زیرنظر متخصص، درمان خانگی گرفتهاست و نتیجهاش شده یک قاتل، یک مقتول و ویران شدن خانوادههایی.