داستانجنایی قسمتچهارم
شبحجنگل
آنچه گذشت... در قسمتهای گذشته خواندید که دختری به نام افرا همراه دوستانش شادی و بهار، راهی سفر به شمال شدند و در جنگل، چادری برپا میکنند. نیمههای شب افرا برای صحبت کردن با تلفن از چادر خارج میشود و وقتی دوستانش نگران غیبت او میشوند جسد وی را در جنگل پیدا میکنند. صبح روز بعد تصمیم میگیرند به پلیس اطلاع بدهند. اما جسد افرا را پیدا نمیکنند. تا اینکه پلیس او را دفن شده زیر خاک پیدا میکند و جسد توسط دوستانش شادی و بهار شناسایی میشود. حال ادامه ماجرا...
بهار که حسابی ترسیده بود، در اتاق بازجویی نشسته و با ترس به اطراف نگاه میکرد. سرگرد وارد شد و با دستمال کاغذی روی میز دستهای خیسش را خشک کرد و رو به بهار گفت: ببخشید منتظرتون گذاشتم.
بهار گفت: نه خواهش میکنم. اشکالی نداره. فقط اینکه من یه کم ترسیدهام. تا حالا این جور جاها نیومدهام.
سرگرد لبخندی زد و گفت: از چی میترسین؟ فقط چند تا سوال ساده است.
سرگرد پشت میزش نشست و پرسید: شما چند وقته با مقتول دوست هستین؟
بهار گفت: من و شادی و افرا هم دانشگاهی بودیم و از سال دوم دانشکده با هم دوست شدیم. حدود 5 سال میشه. افرا دختر خیلی مهربون و پر انرژی بود.
بهار سرش را میان دستانش گرفت و گریست. سرگرد جعبه دستمال کاغذی را مقابل بهار گرفت. بهار دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کمی که آرام شد از سرگرد عذرخواهی کرد.
سرگرد پرسید: دشمنی نداشت؟ یا اینکه این اواخر با کسی بحث و دعوایی کرده یا سر مسالهای اختلاف نظری داشته باشه؟
بهار کمی فکر کرد و گفت: نه چیزی به ذهنم نمیرسه. فقط یه پسری بود که از دوران دانشگاه خواستگارش بود اما افرا بهش جواب منفی داد و دیگه ازش خبری نشد.
سرگرد گفت: اسم اون پسرو به خاطر دارین؟
بهار کمی فکر کرد و گفت: یادمه اسمش پویا بود اما فامیلیش یادم نیست. شاید شادی یادش باشه. چون با افرا صمیمیتر از من بود.
سرگرد گفت: اون شب دقیقا چه اتفاقی برای دوستتون افتاد. همه ماجرا رو برام تعریف کنین.
بهار همه چیز را برای سرگرد تعریف کرد و سرگرد هم با دقت به حرفهای او گوش داد. بعد نوبت به شادی رسید. بهار از اتاق خارج و شادی که پشت در نشسته بود، وارد اتاق شد. سرگرد سرش داخل لپتاپ بود و چیزی تایپ میکرد. با اشاره از شادی خواست مقابلش بنشیند. شادی به اطراف نگاهی انداخت و منتظر ماند. کار سرگرد که تمام شد، لپتاپ را کنار گذاشت و از شادی سوالاتی پرسید.
سرگرد پرسید: گویا شما با مقتول رفاقت و صمیمیت بیشتری داشتید.
شادی گفت: بله ما سه تا از دانشکده با هم دوست شدیم. اما من و افرا با هم صمیمیتر بودیم.
سرگرد گفت: با این حساب شما به کسی شک ندارین؟ دوستتون با کسی اختلاف نداشت؟
شادی گفت: نه فکر نمیکنم افرا با کسی دشمنی داشته باشد. چون دختر خیلی مهربونی بود و با همه دوست بود.
سرگرد پرسید: نامزد یا خواستگار سمجی نداشت؟
شادی گفت: افرا دختر باهوش و جذابی بود و همه دوستش داشتن. توی دانشگاه خواستگار هم زیاد داشت اما زیر بار ازدواج نمیرفت. ولی از بین خواستگاراش، پویا رئوف بیشتر پافشاری میکرد. چون عاشق افرا بود. تا اینکه وقتی فهمید افرا دوستش نداره و مطمئن شد، رفت و گم و گور شد. هیچ کسی ازش خبر نداره کجا رفته و چی کار میکنه. شاید ایران نباشه.
هنوز سوالات سرگرد به پایان نرسیده بود که صدای در اتاق شنیده شد. سرباز جوانی با عجله ادای احترام کرد و گفت: ببخشین قربان خانواده مقتول اومدن و بیقراری میکنن و کلی سروصدا راه انداختن. میخوان شما رو ببینن.
سرگرد گفت: راهنماییشون کن داخل. خانوم شما میتونین برین. بقیه صحبتها باشه برای بعد. فقط از تهران خارج نشین. هم شما و هم دوستتون.
شادی میخواست از اتاق خارج شود که با مادر و پدر افرا برخورد کرد. مادر افرا که چشمانش از گریه قرمز شده بود، با دیدن شادی پرسید: چه بلایی سر دخترم اومد؟ تو رو خدا تو بگو.
شادی همچنان که گریه میکرد، گفت: به خدا نمیدونم.
بعد هم از اتاق بیرون رفت.
سرگرد پدر و مادر افرا را به اتاق دعوت کرد. هر دو مقابل سرگرد نشستند. پدر آرام و بیصدا اشک میریخت و مادر با صدای بلند. سرگرد جعبه دستمال کاغذی را به سمت آنها گرفت و خواست آرام باشند و خودشان را کنترل کنند تا بتوانند قاتل دخترشان را پیدا کند. بعد هم از داخل یخچال اتاقش بطری آب را برداشت و داخل دو لیوان ریخت و مقابل آنها گرفت. مادر لیوان آب را برداشت و جرعهای نوشید و کمی آرام شد و گفت: تورو خدا بگین کی این بلارو سر دختر من آورده؟
سرگرد گفت: ما تازه تحقیقات رو شروع کردیم اما بهتون قول میدم که خیلی زود قاتل دخترتون رو دستگیر کنیم.
پدر افرا هم ملتمسانه گفت: ازتون خواهش میکنم زودتر پیداش کنین و بسپرینش به دست من.
سرگرد گفت: من حالتونو درک میکنم اما قانون حق شما رو میگیره. خیالتون راحت.
پدر افرا گفت: من همین یه بچه رو داشتم. افرا همه زندگیم بود. هر کمکی از دست ما برمیاد بگین تا بتونیم اون بیشرف بیوجدان که بچه من و...
پدر آرام گریست و نتوانست جملهاش را کامل کند.
سرگرد گفت: خب برای شروع به من بگین که پویا رئوف رو میشناسین؟
مادر افرا گفت: من میشناسم. چند بار اومد خواستگاری دخترم. پسر خوبی بود. اما افرا دوستش نداشت و هر بار جواب منفی داد. اونم دیگه ناامید شد و دیگه پیداش نشد.
پدر افرا گفت: یعنی ممکنه اون پسر، دختر ما رو کشته باشه؟
سرگرد گفت: هنوز نمیدونیم. فعلا باید پیداش کنیم. شما آدرسی تلفنی چیزی ندارین ازش؟
پدر افرا فکر کرد و گفت: من که ندارم. فقط یادمه افرا میگفت خونش سمت قلهکه.
مادر افرا هم فکر کرد و گفت: آره هم دانشگاهی افرا بود. یادمه افرا میگفت تک فرزنده و پدرش بازاری. وضع مالیشون خوب بود. خانواده خوبی هم داشت اما نمیدونم چرا افرا بهش جواب منفی داد. فکر کنم شمارهاش توی گوشی افرا باشه. گوشیش کجاست؟
سرگرد گفت: متاسفانه ما گوشی دخترتون رو پیدا نکردیم. خب فعلا بهتره برین خونه و اگه چیزی به خاطرتون اومد که به این پرونده کمک میکرد به من بگین.
پدر افرا با لحنی ملتمسانه گفت: دخترم رو کی به ما تحویل میدین؟
سرگرد گفت: بعد از گزارش کالبد شکافی تحویل میدن. بازم بهتون تسلیت میگم.
پدر افرا زیر بغل همسرش را که توان راه رفتن نداشت گرفت و هر دو از اتاق خارج شدند. سرگرد شمارهای گرفت و گفت: پویا رئوف، پدرش از تجار بازاره، برام پیداش کنین.
زینب علیپور تهرانی - تپش
بهار گفت: نه خواهش میکنم. اشکالی نداره. فقط اینکه من یه کم ترسیدهام. تا حالا این جور جاها نیومدهام.
سرگرد لبخندی زد و گفت: از چی میترسین؟ فقط چند تا سوال ساده است.
سرگرد پشت میزش نشست و پرسید: شما چند وقته با مقتول دوست هستین؟
بهار گفت: من و شادی و افرا هم دانشگاهی بودیم و از سال دوم دانشکده با هم دوست شدیم. حدود 5 سال میشه. افرا دختر خیلی مهربون و پر انرژی بود.
بهار سرش را میان دستانش گرفت و گریست. سرگرد جعبه دستمال کاغذی را مقابل بهار گرفت. بهار دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کمی که آرام شد از سرگرد عذرخواهی کرد.
سرگرد پرسید: دشمنی نداشت؟ یا اینکه این اواخر با کسی بحث و دعوایی کرده یا سر مسالهای اختلاف نظری داشته باشه؟
بهار کمی فکر کرد و گفت: نه چیزی به ذهنم نمیرسه. فقط یه پسری بود که از دوران دانشگاه خواستگارش بود اما افرا بهش جواب منفی داد و دیگه ازش خبری نشد.
سرگرد گفت: اسم اون پسرو به خاطر دارین؟
بهار کمی فکر کرد و گفت: یادمه اسمش پویا بود اما فامیلیش یادم نیست. شاید شادی یادش باشه. چون با افرا صمیمیتر از من بود.
سرگرد گفت: اون شب دقیقا چه اتفاقی برای دوستتون افتاد. همه ماجرا رو برام تعریف کنین.
بهار همه چیز را برای سرگرد تعریف کرد و سرگرد هم با دقت به حرفهای او گوش داد. بعد نوبت به شادی رسید. بهار از اتاق خارج و شادی که پشت در نشسته بود، وارد اتاق شد. سرگرد سرش داخل لپتاپ بود و چیزی تایپ میکرد. با اشاره از شادی خواست مقابلش بنشیند. شادی به اطراف نگاهی انداخت و منتظر ماند. کار سرگرد که تمام شد، لپتاپ را کنار گذاشت و از شادی سوالاتی پرسید.
سرگرد پرسید: گویا شما با مقتول رفاقت و صمیمیت بیشتری داشتید.
شادی گفت: بله ما سه تا از دانشکده با هم دوست شدیم. اما من و افرا با هم صمیمیتر بودیم.
سرگرد گفت: با این حساب شما به کسی شک ندارین؟ دوستتون با کسی اختلاف نداشت؟
شادی گفت: نه فکر نمیکنم افرا با کسی دشمنی داشته باشد. چون دختر خیلی مهربونی بود و با همه دوست بود.
سرگرد پرسید: نامزد یا خواستگار سمجی نداشت؟
شادی گفت: افرا دختر باهوش و جذابی بود و همه دوستش داشتن. توی دانشگاه خواستگار هم زیاد داشت اما زیر بار ازدواج نمیرفت. ولی از بین خواستگاراش، پویا رئوف بیشتر پافشاری میکرد. چون عاشق افرا بود. تا اینکه وقتی فهمید افرا دوستش نداره و مطمئن شد، رفت و گم و گور شد. هیچ کسی ازش خبر نداره کجا رفته و چی کار میکنه. شاید ایران نباشه.
هنوز سوالات سرگرد به پایان نرسیده بود که صدای در اتاق شنیده شد. سرباز جوانی با عجله ادای احترام کرد و گفت: ببخشین قربان خانواده مقتول اومدن و بیقراری میکنن و کلی سروصدا راه انداختن. میخوان شما رو ببینن.
سرگرد گفت: راهنماییشون کن داخل. خانوم شما میتونین برین. بقیه صحبتها باشه برای بعد. فقط از تهران خارج نشین. هم شما و هم دوستتون.
شادی میخواست از اتاق خارج شود که با مادر و پدر افرا برخورد کرد. مادر افرا که چشمانش از گریه قرمز شده بود، با دیدن شادی پرسید: چه بلایی سر دخترم اومد؟ تو رو خدا تو بگو.
شادی همچنان که گریه میکرد، گفت: به خدا نمیدونم.
بعد هم از اتاق بیرون رفت.
سرگرد پدر و مادر افرا را به اتاق دعوت کرد. هر دو مقابل سرگرد نشستند. پدر آرام و بیصدا اشک میریخت و مادر با صدای بلند. سرگرد جعبه دستمال کاغذی را به سمت آنها گرفت و خواست آرام باشند و خودشان را کنترل کنند تا بتوانند قاتل دخترشان را پیدا کند. بعد هم از داخل یخچال اتاقش بطری آب را برداشت و داخل دو لیوان ریخت و مقابل آنها گرفت. مادر لیوان آب را برداشت و جرعهای نوشید و کمی آرام شد و گفت: تورو خدا بگین کی این بلارو سر دختر من آورده؟
سرگرد گفت: ما تازه تحقیقات رو شروع کردیم اما بهتون قول میدم که خیلی زود قاتل دخترتون رو دستگیر کنیم.
پدر افرا هم ملتمسانه گفت: ازتون خواهش میکنم زودتر پیداش کنین و بسپرینش به دست من.
سرگرد گفت: من حالتونو درک میکنم اما قانون حق شما رو میگیره. خیالتون راحت.
پدر افرا گفت: من همین یه بچه رو داشتم. افرا همه زندگیم بود. هر کمکی از دست ما برمیاد بگین تا بتونیم اون بیشرف بیوجدان که بچه من و...
پدر آرام گریست و نتوانست جملهاش را کامل کند.
سرگرد گفت: خب برای شروع به من بگین که پویا رئوف رو میشناسین؟
مادر افرا گفت: من میشناسم. چند بار اومد خواستگاری دخترم. پسر خوبی بود. اما افرا دوستش نداشت و هر بار جواب منفی داد. اونم دیگه ناامید شد و دیگه پیداش نشد.
پدر افرا گفت: یعنی ممکنه اون پسر، دختر ما رو کشته باشه؟
سرگرد گفت: هنوز نمیدونیم. فعلا باید پیداش کنیم. شما آدرسی تلفنی چیزی ندارین ازش؟
پدر افرا فکر کرد و گفت: من که ندارم. فقط یادمه افرا میگفت خونش سمت قلهکه.
مادر افرا هم فکر کرد و گفت: آره هم دانشگاهی افرا بود. یادمه افرا میگفت تک فرزنده و پدرش بازاری. وضع مالیشون خوب بود. خانواده خوبی هم داشت اما نمیدونم چرا افرا بهش جواب منفی داد. فکر کنم شمارهاش توی گوشی افرا باشه. گوشیش کجاست؟
سرگرد گفت: متاسفانه ما گوشی دخترتون رو پیدا نکردیم. خب فعلا بهتره برین خونه و اگه چیزی به خاطرتون اومد که به این پرونده کمک میکرد به من بگین.
پدر افرا با لحنی ملتمسانه گفت: دخترم رو کی به ما تحویل میدین؟
سرگرد گفت: بعد از گزارش کالبد شکافی تحویل میدن. بازم بهتون تسلیت میگم.
پدر افرا زیر بغل همسرش را که توان راه رفتن نداشت گرفت و هر دو از اتاق خارج شدند. سرگرد شمارهای گرفت و گفت: پویا رئوف، پدرش از تجار بازاره، برام پیداش کنین.
زینب علیپور تهرانی - تپش