راز جنایت آتشین مردبدهکار
چند سال قبل سقوط خودرویی به دره و آتش گرفتن آن به ما گزارش شد. بلافاصله راهی محل شدیم. آنطور که به نظر میرسید راننده تعادلش را از دست داده و به دره سقوط کرده بود. ظاهرا داخل صندوق عقب نیز ظرف بنزینی قرار داشت که با تکان خودرو، در ظرف باز شده و حریق را رقم زده بود.
جسد سوخته بود و بهسختی میشد تشخیص داد متعلق به زن است یا مرد. متخصصان پزشکی قانونی، علت مرگ را سوختگی عنوان کردند و طبق معاینات انجام شده، جنازه متعلق به مرد جوانی بود. استعلام شماره پلاک، ما را به خانواده صاحب ماشین رساند. بر اساس اظهارات خانواده صاحب خودرو به نام حاتم ساعتی قبل از خانه خارج شده بود. بررسیهای اولیه حکایت از آن داشت که جسد متعلق به حاتم است. در بازرسی از داخل خودرو نیز مدرک شناسایی سوخته حاتم بهدست آمد.با تایید هویت جسد، مراسم کفن و دفن حاتم برگزار شد، گرچه در همان روزهای تحقیق، حسی به من میگفت ماجرا به این راحتی و سادگی نیست.
تماس رسواکننده
دو سال از مرگ حاتم گذشته بود و خانواده او نیز راهی تهران شده بودند. آنها به دوستان و فامیل گفته بودند که نتوانستهاند با غم حادثه تلخی که برای مرد جوان رخ داده، کنار بیایند و همین مسأله باعث شده ترک دیار کنند و به پایتخت بروند. تا اینکه تلفن روی میز کارم به صدا درآمد و مردی پشت خط خودش را اینطورمعرفی کرد: جناب سرهنگ، از آگاهی تهران تماس میگیرم. حدود دو سال قبل، شما حادثه سقوط خودرو و آتشسوزی آن را داشتید که در این حادثه ظاهرا مردی به نام حاتم فوت میکند.
با شنیدن اسم حاتم یکه خوردم. صحنه آن حادثه را بهخوبی به یاد داشتم. مرگ مرد جوانی که از همان مراحل اولیه تحقیقات حسی به من میگفت یک جای قضیه میلنگد. پاسخ دادم: بله. چه کمکی میتوانم انجام دهم؟
افسر جوان در جواب گفت: امروز مردی را شناسایی کردیم که تحقیقات ما نشان میدهد او حاتم است و ماجرای مرگ او ساختگی است.
پاسخ دادم: اما جسدی داخل خودرو بود که خانوادهاش هویت او را تایید کردند.
افسر جوان با خونسردی پاسخ داد: درست میفرمایید، مدارک و شواهد حکایت از آن دارد که حاتم در خودرو سوخته است. اما چند ساعت قبل، مردی هراسان با پلیس تماس میگیرد و مدعی میشود کسی که تا دیروز فکر میکرده مرده، الان زنده است و با خانوادهاش در نمایشگاه کتاب در حال گشت و گذار است. مرد میانسال که یکی از اقوام دور حاتم بود در نمایشگاه کتاب او را میبیند اما به محض این ملاقات، حاتم با دو فرزندش متواری میشود. او هم پنهانی آنها را تعقیب میکند و آدرس خانه مرد مرده را بهدست میآورد. بعد هم با پلیس تماس میگیرد و ماجرا را تعریف میکند. ما خواستیم موضوع را از شما استعلام کنیم.
به افسر جوان گفتم: تصور میکنم فامیل دور حاتم درست گفته باشد و او مرگش را صحنهسازی کرده باشد.
اعتراف به جنایت
پس از قطع تماس و هماهنگی افسر کشیک با بازپرس قتل، حاتم بازداشت شد. با برملا شدن راز زنده ماندن مرد جوان و اعتراف او به جنایتی تلخ، از آنجا که جنایت در اینجا رخ داده بود، پرونده قرار عدم صلاحیت خورد و حاتم چند روز بعد از دستگیری به اداره ما منتقل شد.زمانی که حاتم روبهرویم قرار گرفت، از او پرسیدم: ارزش داشت یک بیگناه را به قتل برسانی و به جای خود بگذاری. حاتم که حقارت و شکست را میشد بهراحتی از چهرهاش خواند، جواب داد: «یک لحظه در این دوسال آرامش نداشتم. چهره مقتول ثانیهای از جلوی چشمهایم نمیرود. فکر میکردم میتوانم بعد از آن مرگ ساختگی آرامش پیدا کنم، اما نه تنها آرامش پیدا نکردم بلکه نابود شدم. من خودم با دست خودم زندگیام را نابود کردم. شب به محض اینکه چشمهایم را میبندم چهره معصوم مردی جلوی چشمهایم میآید که به جز ادب و خوبی چیزی از او ندیده بودم. صدای ضجههایش در گوشم میپیچد و گاهی فکر میکنم مرا صدا میزند.»
صحنهسازی
حاتم شروع به صحبت کرد: «با سختی و کار توانستم اوضاع زندگیام را روبهراه کنم. تازه داشتم از خودروی مدل بالا و خانه ویلایی لذت میبردم که ورق برگشت. بارهایی که قرار بود از خارج برایم بیاید به دستم نرسید و بدهی پشت بدهی روی هم جمع شد. نمیدانستم چکار باید بکنم، تصمیم گرفتم برای پرداخت بدهی طلبکارها، برجی را که در حال ساخت بود بفروشم. یک روز درگیر همین افکار بودم که صدای نظیف مرا به خود آورد. او خیلی مودبانه و باوقار خواستار حقوق عقبافتادهاش بود که برای خانوادهاش بفرستد.»
حاتم ادامه داد: «نظیف را خیلی دوست داشتم. کارگر مودبی بود و هر کاری از او میخواستی برایت انجام میداد. نمیدانم در چهره معصوم و مهربانش چه دیدم که فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد. قول دادم فردا حقوق عقبافتادهاش را بدهم و از او خواستم با من تماس بگیرد. فردا نظیف به محل قرار آمد. محل قرار نزدیک پرتگاه بود. ماشین را روی دنده خلاص گذاشته بود و سنگی را کنار لاستیک آن قرار داده بودم که با برداشتن سنگ به داخل پرتگاه میرفت. از نظیف خواستم چند لحظه پشت فرمان بنشیند تا من از داخل صندوق چیزی بردارم. از ماشین که پیاده شدم، ابتدا در ظرف بنزینی که داخل صندوق بود را برداشتم و همزمان سنگ کنار لاستیک را برداشته و ماشین را هل دادم. نظیف ضجه میکشید و من به این فکرمی کردم چون نظیف کسی را ندارد هرگز راز این جنایت برملا نمیشود. از طرفی خودم را جای نظیف جا زدم و با مرگ من، طلبکاران با دریافت مقداری از بدهیشان از دارایی به جا مانده من از ورثه، رضایت دادند و من و خانوادهام راهی تهران شدیم و زندگی جدیدی را آغاز کردیم.»
با اعترافات حاتم، راز مرگ کارگر جوان پس از دوسال برملا و قاتل روانه زندان شد.
تماس رسواکننده
دو سال از مرگ حاتم گذشته بود و خانواده او نیز راهی تهران شده بودند. آنها به دوستان و فامیل گفته بودند که نتوانستهاند با غم حادثه تلخی که برای مرد جوان رخ داده، کنار بیایند و همین مسأله باعث شده ترک دیار کنند و به پایتخت بروند. تا اینکه تلفن روی میز کارم به صدا درآمد و مردی پشت خط خودش را اینطورمعرفی کرد: جناب سرهنگ، از آگاهی تهران تماس میگیرم. حدود دو سال قبل، شما حادثه سقوط خودرو و آتشسوزی آن را داشتید که در این حادثه ظاهرا مردی به نام حاتم فوت میکند.
با شنیدن اسم حاتم یکه خوردم. صحنه آن حادثه را بهخوبی به یاد داشتم. مرگ مرد جوانی که از همان مراحل اولیه تحقیقات حسی به من میگفت یک جای قضیه میلنگد. پاسخ دادم: بله. چه کمکی میتوانم انجام دهم؟
افسر جوان در جواب گفت: امروز مردی را شناسایی کردیم که تحقیقات ما نشان میدهد او حاتم است و ماجرای مرگ او ساختگی است.
پاسخ دادم: اما جسدی داخل خودرو بود که خانوادهاش هویت او را تایید کردند.
افسر جوان با خونسردی پاسخ داد: درست میفرمایید، مدارک و شواهد حکایت از آن دارد که حاتم در خودرو سوخته است. اما چند ساعت قبل، مردی هراسان با پلیس تماس میگیرد و مدعی میشود کسی که تا دیروز فکر میکرده مرده، الان زنده است و با خانوادهاش در نمایشگاه کتاب در حال گشت و گذار است. مرد میانسال که یکی از اقوام دور حاتم بود در نمایشگاه کتاب او را میبیند اما به محض این ملاقات، حاتم با دو فرزندش متواری میشود. او هم پنهانی آنها را تعقیب میکند و آدرس خانه مرد مرده را بهدست میآورد. بعد هم با پلیس تماس میگیرد و ماجرا را تعریف میکند. ما خواستیم موضوع را از شما استعلام کنیم.
به افسر جوان گفتم: تصور میکنم فامیل دور حاتم درست گفته باشد و او مرگش را صحنهسازی کرده باشد.
اعتراف به جنایت
پس از قطع تماس و هماهنگی افسر کشیک با بازپرس قتل، حاتم بازداشت شد. با برملا شدن راز زنده ماندن مرد جوان و اعتراف او به جنایتی تلخ، از آنجا که جنایت در اینجا رخ داده بود، پرونده قرار عدم صلاحیت خورد و حاتم چند روز بعد از دستگیری به اداره ما منتقل شد.زمانی که حاتم روبهرویم قرار گرفت، از او پرسیدم: ارزش داشت یک بیگناه را به قتل برسانی و به جای خود بگذاری. حاتم که حقارت و شکست را میشد بهراحتی از چهرهاش خواند، جواب داد: «یک لحظه در این دوسال آرامش نداشتم. چهره مقتول ثانیهای از جلوی چشمهایم نمیرود. فکر میکردم میتوانم بعد از آن مرگ ساختگی آرامش پیدا کنم، اما نه تنها آرامش پیدا نکردم بلکه نابود شدم. من خودم با دست خودم زندگیام را نابود کردم. شب به محض اینکه چشمهایم را میبندم چهره معصوم مردی جلوی چشمهایم میآید که به جز ادب و خوبی چیزی از او ندیده بودم. صدای ضجههایش در گوشم میپیچد و گاهی فکر میکنم مرا صدا میزند.»
صحنهسازی
حاتم شروع به صحبت کرد: «با سختی و کار توانستم اوضاع زندگیام را روبهراه کنم. تازه داشتم از خودروی مدل بالا و خانه ویلایی لذت میبردم که ورق برگشت. بارهایی که قرار بود از خارج برایم بیاید به دستم نرسید و بدهی پشت بدهی روی هم جمع شد. نمیدانستم چکار باید بکنم، تصمیم گرفتم برای پرداخت بدهی طلبکارها، برجی را که در حال ساخت بود بفروشم. یک روز درگیر همین افکار بودم که صدای نظیف مرا به خود آورد. او خیلی مودبانه و باوقار خواستار حقوق عقبافتادهاش بود که برای خانوادهاش بفرستد.»
حاتم ادامه داد: «نظیف را خیلی دوست داشتم. کارگر مودبی بود و هر کاری از او میخواستی برایت انجام میداد. نمیدانم در چهره معصوم و مهربانش چه دیدم که فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد. قول دادم فردا حقوق عقبافتادهاش را بدهم و از او خواستم با من تماس بگیرد. فردا نظیف به محل قرار آمد. محل قرار نزدیک پرتگاه بود. ماشین را روی دنده خلاص گذاشته بود و سنگی را کنار لاستیک آن قرار داده بودم که با برداشتن سنگ به داخل پرتگاه میرفت. از نظیف خواستم چند لحظه پشت فرمان بنشیند تا من از داخل صندوق چیزی بردارم. از ماشین که پیاده شدم، ابتدا در ظرف بنزینی که داخل صندوق بود را برداشتم و همزمان سنگ کنار لاستیک را برداشته و ماشین را هل دادم. نظیف ضجه میکشید و من به این فکرمی کردم چون نظیف کسی را ندارد هرگز راز این جنایت برملا نمیشود. از طرفی خودم را جای نظیف جا زدم و با مرگ من، طلبکاران با دریافت مقداری از بدهیشان از دارایی به جا مانده من از ورثه، رضایت دادند و من و خانوادهام راهی تهران شدیم و زندگی جدیدی را آغاز کردیم.»
با اعترافات حاتم، راز مرگ کارگر جوان پس از دوسال برملا و قاتل روانه زندان شد.