درباره «خاطرات محرمانه یک پزشک تازهکار»
نرو، بمان!
گاهی پیش میآید که همه چیز را درباره یک کتاب میدانید یا حداقل تصور میکنید میدانید و با خودتان فکرمیکنید حالا که انتهای کتاب را میدانم، چطور باید بعد از خواندنش غافلگیر شوم اما در اکثر موارد باز هم غافلگیر میشوید.
عموما اینطور کتابها غافلگیریهای خاص خود را دارند. آنقدر که دوستدارید بعد از تمامکردنشان شخصیت اصلی را گیر بیاورید و بگویید: نرو، بمان، دل نکن، تسلیم نشو... خاطرات پزشکی که بعد از شش سال طبابت در سازمان ملی سلامت بریتانیا از شغلش استعفا میدهد و بهدنبال یک زندگی عادی میرود. این خلاصه یک خطی از کتاب است که همه جا میتوانید پیدایش کنید اما آنچه نمیتوانید در خلاصهها پیدا کنید، دلیل این اتفاق است. در جریان خواندن این خاطرات درمییابید تمام زندگی یک پزشک در طول شیفتدادنهای بیپایانش به سمت نابودی میرود. روابط عاطفی و دوستانه، زندگی نرمالی که شب و روزش از هم قابل تشخیص باشد و استراحتهای کوتاهی که حالا شبیه رویا به نظرمیرسد، همه در صدای بوق پیجر، شیفتهای طولانی و حجم کاری سنگین و پر استرس گم میشود. یک نمونه خاطرهنگاری موفق که به توصیف فضای بیمارستان، نحوه برخورد بیمار و پزشک و نواقصی که در این سازمان وجود دارد، میپردازد و با لحن صمیمانهاش شما را با خود همراه میکند. این صمیمت حتی در پاورقیهای کتاب که به توضیح برخی اصطلاحات پزشکی پرداخته شده نیز حفظ میشود. پزشک کتاب ما بارها در دام هزارتوهای اخلاقی میافتد و همیشه بهترین راه را انتخاب میکند، با این که میداند به علت این انتخاب مجبور است شیفت را دو ساعت دیرتر تحویل دهد، دوستانش را نبیند و کمتر بخوابد. خوابیدن، کاری که تنها جنگولک بازی زندگیاش محسوب میشود!
بعد از خواندن آخرین خاطره است که درمییابید زندگی و مرگ دیگری را در دستان خود داشتن، اتفاق مبارکی نیست و زمان ترمیم روح بعد از دیدن مرگ آنقدر طولانی هست که کسی نخواهد دوباره تجربهاش کند. تکههای این خاطرات، پازلی را درست میکنند که به آدام حق میدهیم از شغل شریف پزشکی استعفا دهد. چیزی که والدینش قبول نکرده و هنوز هم بخشیده نشده است. او گاهی دلش برای آن احساس مفید بودن و سهم بزرگی که دستانش در زندگیبخش بودن داشتهاند، تنگ میشود اما میداند بازگشت یعنی وارد کردن حجم عظیمی از اندوه و خستگی و مسئولیتی سنگین به زندگی. اشکهای جاری هنگام نوشتن گزارش را هم فراموش نکنیم. در انتهای اثر، احساسات متفاوتی خواهید داشت. از یک طرف به خاطر از دست دادن چنین پزشک دلسوزی مغمومید و از طرفی دیگر خوشحالید که رها شده است. این همان غافلگیری است که دربارهاش حرف میزدم. نویسنده این کتاب را به همسرش تقدیم کرده که سال اول طبابتش را میگذراند. در این تقدیمی هم نیشخند هست و هم کنایه که یعنی تازه اول راه است.
پروانه حیدری - منتقد
بعد از خواندن آخرین خاطره است که درمییابید زندگی و مرگ دیگری را در دستان خود داشتن، اتفاق مبارکی نیست و زمان ترمیم روح بعد از دیدن مرگ آنقدر طولانی هست که کسی نخواهد دوباره تجربهاش کند. تکههای این خاطرات، پازلی را درست میکنند که به آدام حق میدهیم از شغل شریف پزشکی استعفا دهد. چیزی که والدینش قبول نکرده و هنوز هم بخشیده نشده است. او گاهی دلش برای آن احساس مفید بودن و سهم بزرگی که دستانش در زندگیبخش بودن داشتهاند، تنگ میشود اما میداند بازگشت یعنی وارد کردن حجم عظیمی از اندوه و خستگی و مسئولیتی سنگین به زندگی. اشکهای جاری هنگام نوشتن گزارش را هم فراموش نکنیم. در انتهای اثر، احساسات متفاوتی خواهید داشت. از یک طرف به خاطر از دست دادن چنین پزشک دلسوزی مغمومید و از طرفی دیگر خوشحالید که رها شده است. این همان غافلگیری است که دربارهاش حرف میزدم. نویسنده این کتاب را به همسرش تقدیم کرده که سال اول طبابتش را میگذراند. در این تقدیمی هم نیشخند هست و هم کنایه که یعنی تازه اول راه است.
پروانه حیدری - منتقد