در جستوجوی لیلا
در قسمتهای قبل خواندید دختری به نام لیلا مقابل خانهاش توسط دو جوان ربوده شد و مادرش از شنیدن این خبر حالش بد و به بیمارستان منتقل شد و بهدلیل ناراحتی قلبی که داشت فوت شد. از طرفی ربایندگان از طریق موبایل لیلا با پدرش تماس گرفتند و از او مبلغ دو میلیارد تومان برای آزادی دخترش درخواست کردند اما او این موضوع را به پلیس نگفت. با این حال سرگرد متوجه واریز این پول به حساب پدر لیلا شد و برای تحقیقات بیشتر به بیمارستان رفت. حال ادامه داستان...
پدر لیلا مستاصل روی صندلی در سالن انتظار بیمارستان نشسته بود و سرش را در میان دستهایش گرفته و آرام اشک میریخت. سرگرد همراه همکارش سروان فتحی به سمت او رفتند و فوت همسرش را به او تسلیت گفتند.
پدر لیلا با دیدن آنها از روی صندلی بلند شد و با نگرانی پرسید: دخترم رو پیدا کردین؟
سرگرد گفت: هنوز نه. گروگانگیرها با شما تماس نگرفتن؟
پدر لیلا با مکث گفت: نه.
سرگرد گفت: مطمئنید؟
پدر لیلا گفت: بله.
سرگرد گفت: خیلی عجیبه. اگه باهاتون تماس گرفتن و درخواستی داشتن به ما بگین. میتونیم کمکتون کنیم.
پدر لیلا دستی به موهایش کشید اما چیزی نگفت.
سرگرد که متوجه رفتار مشکوک پدر لیلا شده بود، دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: آقای معتمد به ما اعتماد کنین. اگر باهاتون تماس گرفتن و درخواستی داشتن به ما بگین.
پدر لیلا با اشاره سر تایید و تشکر کرد.
سرگرد پرسید: تازگیها پولی به حساب شما واریز شده؟
پدر لیلا گفت: پول؟ چه پولی؟
سرگرد گفت: منظورم همون دو میلیارد و نیمه.
پدر لیلا گفت: آهان. بله. یادم رفته بود. شما از کجا میدونین؟
سرگرد پرسید: از کجا واریز شده براتون؟
پدر لیلا گفت: همسر من تنها فرزند خانواده بود و تنها وارث پدرش. چند وقت پیش زمینهای پدریاشرو توی شهرستان فروخت و پولش رو به حساب من واریز کرد.
سرگرد گفت: ارث همسرتون چرا توی حساب شماست؟
پدر لیلا گفت: همسرم ناراحتی قلبی داشت...
نتوانست جملهاش را کامل کند و گریست. کمی که آرام شد ادامه داد و گفت: همسرم ناراحتی قلبی داشت. البته دخترم نمیدونست. از من خواست پول توی حساب من باشه تا برای برداشتش بعد از مرگش دچار مشکل نشیم. قرار بود یه خونه به اسم لیلا بخریم اما زنده نموند تا با هم این کار رو انجام بدیم.
سرگرد گفت: ممکنه دلیل ربودن دخترتون همین باشه. منظورم اینه که ربایندهها ازتون پول بخوان.
پدر لیلا کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم. شاید. بهجز من و همسرم و لیلا کسی از این پول خبر نداشت. اونا از کجا فهمیدن؟
سرگرد گفت: البته این یه فرضیه است. آقای معتمد بازم میگم اگه باهاتون تماس گرفتن و درخواستی داشتن به ما بگین.
پدر لیلا سرش را به علامت تایید تکان داد. سرگرد و سروان از او خداحافظی کرده و از بیمارستان خارج شدند. سرگرد همچنان در فکر بود. همین که میخواست سوار ماشین شود به سروان گفت: تلفنشرو کنترل کنین. اون از یه چیزی ترسیده. مطمئنم ربایندهها باهاش تماس گرفتن و درخواستی داشتن اما به ما نمیگه.
سروان گفت: حتما قربان.
هوا تاریک شده بود و پدر لیلا در خانهاش بدون اینکه چراغی روشن کند، قاب عکس سه نفره خودش، همسر و دخترش را در بغل گرفته و روی مبل نشسته بود و گاهی اشک گوشه چشمش را پاک میکرد. تلفنش زنگ خورد. شماره لیلا بود. سریع جواب داد و گفت: لیلا جانم؟ خوبی بابا؟
صدای مرد جوانی از پشت تلفن شنیده شد که گفت: به پلیس که خبر ندادی؟
پدر لیلا گفت: نه به جان دخترم. فقط بذار صدای دخترمرو بشنوم.
صدای لیلا از پشت تلفن شنیده شد که با گریه گفت: بابا من حالم خوبه، فقط به حرفشون گوش کن تا منرو آزاد کنن. بعد صدای همان مرد شنیده شد که گفت: کافیه دیگه. صدای دخترت رو هم شنیدی. سهشنبه دو میلیارد تومان پول نقد کهنه رو آماده کن. بعد بیار کیلومتر 5 جاده کرج توی کارخونه قدیمی. تکرار میکنم. پولها نو نباشه ها.
پدر لیلا خواست بپرسد کدام کارخانه که مرد تلفن را قطع کرد و صدای بوقهای ممتد شنیده شد. همزمان با این تماس، سروان فتحی هم این مکالمه را شنید. این خبر را به سرگرد داد و گفت: مکالمه کوتاهه و قابل کنترل نیست.
سرگرد هم صدای ضبط شده را شنید و گفت: صداشو با نرمافزار تغییر داده. جالبه که دو میلیارد هم میخواد. یعنی از کجا فهمیدن که چنین پولی توی حساب معتمده؟!
سروان گفت: ممکنه کار یکی از کارمندای همون بانک باشه؟
سرگرد گفت: باید از کارمندای بانک تحقیق کنیم اما بهطور نامحسوس که اگر ارتباطی بین اونا و ربایندهها هست، مشکوک نشن یا بلایی سر گروگان نیارن. فردا صبح زود باید بریم با رئیس بانک صحبت کنیم. راستی مراسم خاکسپاری همسر معتمد چه ساعتیه؟
سروان گفت: فکر کنم 10 یا 11 باشه. میخواین برین قربان؟
سرگرد گفت: باید بریم. شاید چیزی دستگیرمون بشه.
سروان گفت: با آدرسی که داریم چه کار کنیم؟ به کارخونههای اطراف شهر نیرو اعزام کنیم؟
سرگرد کمی فکر کرد و گفت: ممکنه یه تله باشه. میخوان ببینن معتمد به پلیس خبر داده یا نه. باید منتظر تماس بعد باشیم.
زینب علیپور طهرانی - تپش
پدر لیلا با دیدن آنها از روی صندلی بلند شد و با نگرانی پرسید: دخترم رو پیدا کردین؟
سرگرد گفت: هنوز نه. گروگانگیرها با شما تماس نگرفتن؟
پدر لیلا با مکث گفت: نه.
سرگرد گفت: مطمئنید؟
پدر لیلا گفت: بله.
سرگرد گفت: خیلی عجیبه. اگه باهاتون تماس گرفتن و درخواستی داشتن به ما بگین. میتونیم کمکتون کنیم.
پدر لیلا دستی به موهایش کشید اما چیزی نگفت.
سرگرد که متوجه رفتار مشکوک پدر لیلا شده بود، دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: آقای معتمد به ما اعتماد کنین. اگر باهاتون تماس گرفتن و درخواستی داشتن به ما بگین.
پدر لیلا با اشاره سر تایید و تشکر کرد.
سرگرد پرسید: تازگیها پولی به حساب شما واریز شده؟
پدر لیلا گفت: پول؟ چه پولی؟
سرگرد گفت: منظورم همون دو میلیارد و نیمه.
پدر لیلا گفت: آهان. بله. یادم رفته بود. شما از کجا میدونین؟
سرگرد پرسید: از کجا واریز شده براتون؟
پدر لیلا گفت: همسر من تنها فرزند خانواده بود و تنها وارث پدرش. چند وقت پیش زمینهای پدریاشرو توی شهرستان فروخت و پولش رو به حساب من واریز کرد.
سرگرد گفت: ارث همسرتون چرا توی حساب شماست؟
پدر لیلا گفت: همسرم ناراحتی قلبی داشت...
نتوانست جملهاش را کامل کند و گریست. کمی که آرام شد ادامه داد و گفت: همسرم ناراحتی قلبی داشت. البته دخترم نمیدونست. از من خواست پول توی حساب من باشه تا برای برداشتش بعد از مرگش دچار مشکل نشیم. قرار بود یه خونه به اسم لیلا بخریم اما زنده نموند تا با هم این کار رو انجام بدیم.
سرگرد گفت: ممکنه دلیل ربودن دخترتون همین باشه. منظورم اینه که ربایندهها ازتون پول بخوان.
پدر لیلا کمی فکر کرد و گفت: نمیدونم. شاید. بهجز من و همسرم و لیلا کسی از این پول خبر نداشت. اونا از کجا فهمیدن؟
سرگرد گفت: البته این یه فرضیه است. آقای معتمد بازم میگم اگه باهاتون تماس گرفتن و درخواستی داشتن به ما بگین.
پدر لیلا سرش را به علامت تایید تکان داد. سرگرد و سروان از او خداحافظی کرده و از بیمارستان خارج شدند. سرگرد همچنان در فکر بود. همین که میخواست سوار ماشین شود به سروان گفت: تلفنشرو کنترل کنین. اون از یه چیزی ترسیده. مطمئنم ربایندهها باهاش تماس گرفتن و درخواستی داشتن اما به ما نمیگه.
سروان گفت: حتما قربان.
هوا تاریک شده بود و پدر لیلا در خانهاش بدون اینکه چراغی روشن کند، قاب عکس سه نفره خودش، همسر و دخترش را در بغل گرفته و روی مبل نشسته بود و گاهی اشک گوشه چشمش را پاک میکرد. تلفنش زنگ خورد. شماره لیلا بود. سریع جواب داد و گفت: لیلا جانم؟ خوبی بابا؟
صدای مرد جوانی از پشت تلفن شنیده شد که گفت: به پلیس که خبر ندادی؟
پدر لیلا گفت: نه به جان دخترم. فقط بذار صدای دخترمرو بشنوم.
صدای لیلا از پشت تلفن شنیده شد که با گریه گفت: بابا من حالم خوبه، فقط به حرفشون گوش کن تا منرو آزاد کنن. بعد صدای همان مرد شنیده شد که گفت: کافیه دیگه. صدای دخترت رو هم شنیدی. سهشنبه دو میلیارد تومان پول نقد کهنه رو آماده کن. بعد بیار کیلومتر 5 جاده کرج توی کارخونه قدیمی. تکرار میکنم. پولها نو نباشه ها.
پدر لیلا خواست بپرسد کدام کارخانه که مرد تلفن را قطع کرد و صدای بوقهای ممتد شنیده شد. همزمان با این تماس، سروان فتحی هم این مکالمه را شنید. این خبر را به سرگرد داد و گفت: مکالمه کوتاهه و قابل کنترل نیست.
سرگرد هم صدای ضبط شده را شنید و گفت: صداشو با نرمافزار تغییر داده. جالبه که دو میلیارد هم میخواد. یعنی از کجا فهمیدن که چنین پولی توی حساب معتمده؟!
سروان گفت: ممکنه کار یکی از کارمندای همون بانک باشه؟
سرگرد گفت: باید از کارمندای بانک تحقیق کنیم اما بهطور نامحسوس که اگر ارتباطی بین اونا و ربایندهها هست، مشکوک نشن یا بلایی سر گروگان نیارن. فردا صبح زود باید بریم با رئیس بانک صحبت کنیم. راستی مراسم خاکسپاری همسر معتمد چه ساعتیه؟
سروان گفت: فکر کنم 10 یا 11 باشه. میخواین برین قربان؟
سرگرد گفت: باید بریم. شاید چیزی دستگیرمون بشه.
سروان گفت: با آدرسی که داریم چه کار کنیم؟ به کارخونههای اطراف شهر نیرو اعزام کنیم؟
سرگرد کمی فکر کرد و گفت: ممکنه یه تله باشه. میخوان ببینن معتمد به پلیس خبر داده یا نه. باید منتظر تماس بعد باشیم.
زینب علیپور طهرانی - تپش