داستان جنایی (قسمت چهارم)
در جستوجوی لیلا
در قسمتهای قبل خواندید دختری به نام لیلا مقابل خانهاش توسط دو جوان ربوده شد. همین باعث شد حال مادرش که ناراحتی قلبی داشت به وخامت برود و کارش به بیمارستان کشیده و در نهایت فوت کند. پدر لیلا به پلیس اطلاع داده و آنها پیگیر پرونده شدند. ربایندگان با پدر لیلا تماس گرفته و از او برای آزادی دخترش دو میلیارد تومان پول درخواست کردند. این در حالی بود که بهتازگی چنین مبلغی وارد حساب پدر لیلا شده و پلیس درصدد بود بداند ربایندگان چگونه از این مبلغ باخبر شدهاند. از طرفی پدر لیلا خبری از قرار ربایندهها به پلیس نداد اما آنها با ردیابی تلفن، متوجه همه چیز شدند. حال ادامه داستان...
سروان گفت: اگه تله نباشه چی؟ اون وقت از چنگمون فرار میکنن که.
سرگرد گفت: اگه حرفهای باشن، این یه تله است اما برای اطمینان باید منتظر تماس ربایندهها باشیم. گرچه فکر نمیکنم فعلا تماس بگیرن. قرار اصلی رو بعد میذاره.
سروان گفت: یعنی چه موقعی؟
سرگرد گفت: هر وقت مطمئن بشن که ما از همه چیز بیخبریم.
صبح روز بعد سروان و سرگرد در همان شعبه بانکی که معتمد حساب داشت، بودند و با رئیس بانک صحبت کردند. برای اینکه رئیس بانک به چیزی شک نکند و متوجه موضوعی نشود، سرگرد به بهانه چک کردن حساب همه مشتریهای آن بانک و کارمندانش همه چیز را بررسی کرد اما چیز مشکوکی پیدا نکرد. حدود ساعت 10 بود که سروان به سرگرد ساعتش را نشان داد و به او اشاره کرد. هر دو به سمت بهشت زهرا رفتند. خانواده معتمد، فامیل زیادی نداشتند. تعدادی از اقوام به همراه دوستان و آشنایان سر مزار بودند. سرگرد با دقت به همه نگاه کرد و همه چیز را زیر نظر داشت اما باز هم به نکته مشکوکی برخورد نکرد. مهری خانم، همسایه معتمد هم آنجا بود. با دیدن سرگرد به سمت آنها آمد و سلام کرد و گفت: سلام سرگرد. هنوز نتونستین لیلارو پیدا کنین؟
سرگرد گفت: پیدا میکنیم. شما با مورد مشکوکی روبهرو نشدین؟ فرد مشکوکی رو توی محله ندیدین؟
مهری خانم گفت: نه والا. اتفاقا حواسم هست تا آدم مشکوک ببینم بهتون خبر بدم.
سرگرد تشکر و به سروان اشاره کرد که آنجا را ترک کنند.
در طول مسیر سروان در حال رانندگی و سرگرد غرق در فکر بود. با پرونده پیچیدهای روبهرو بود. دنبال روزنهای میگشت تا بتواند این مسأله را حل کند. ذهنش مشوش بود. همه چیز را در ذهنش مرور میکرد اما به بن بست میخورد. یکباره پرسید: از ربایندهها خبری نشد؟
سروان گفت: هنوز که نه. جالبه که فردا سهشنبه است و هنوز زمان و مکان دقیق مبادله رو نگفتن.
سرگرد همانطور که فکر میکرد، گفت: فعلا تماس نمیگیرن. البته اگه حرفهای باشن.
صبح روز بعد سروان و سرگرد در همان شعبه بانکی بودند که معتمد حساب داشت و با رئیس بانک صحبت کردند. برای اینکه رئیس بانک به چیزی شک نکند و متوجه موضوعی نشود، سرگرد به بهانه چک کردن حساب همه مشتریهای آن بانک و کارمندانش همه چیز را بررسی کرد اما چیز مشکوکی پیدا نکرد. حدود ساعت 10بود که سروان به سرگرد ساعتش را نشان داد و به او اشاره کرد. هر دو به سمت بهشت زهرا(س) رفتند. خانواده معتمد، فامیل زیادی نداشتند. تعدادی از اقوام به همراه دوستان و آشنایان سر مزار بودند. سرگرد با دقت به همه نگاه کرد و همه چیز را زیر نظر داشت اما باز هم به نکته مشکوکی برخورد نکرد. مهری خانم، همسایه معتمد هم آنجا بود. با دیدن سرگرد به سمت آنها آمد و سلام کرد و گفت: سلام سرگرد. هنوز نتونستین لیلارو پیدا کنین؟
سرگرد گفت: پیدا میکنیم. شما با مورد مشکوکی روبهرو نشدین؟ فرد مشکوکی رو در محله ندیدین؟
مهری خانم گفت: نه والا. اتفاقا حواسم هست تا آدم مشکوک ببینم بهتون خبر بدم.
سرگرد تشکر و به سروان اشاره کرد که آنجا را ترک کنند.
در طول مسیر سروان در حال رانندگی و سرگرد غرق در فکر بود. با پرونده پیچیدهای روبهرو بود. دنبال روزنهای میگشت تا بتواند این مسأله را حل کند. ذهنش مشوش بود. همه چیز را در ذهنش مرور میکرد اما به بن بست میخورد. یکباره پرسید: از ربایندهها خبری نشد؟
سروان گفت: هنوز که نه. جالبه که فردا سهشنبه است و هنوز زمان و مکان دقیق مبادله رو نگفتن.
سرگرد همانطور که فکر میکرد، گفت: فعلا تماس نمیگیرن. البته اگه حرفهای باشن.
پدر لیلا در یکی از شعب بانک، پشت باجه نشسته و منتظر آماده شدن کیف پول بود. یکی از کارمندان هم پولها را داخل دستگاه میگذاشت و میشمرد و سپس بستهبندی میکرد و داخل کیف میگذاشت. در این بین سرگرد همراه همکارش وارد بانک شده و به سمت پدر لیلا رفتند. او که حسابی دستپاچه شده بود، با دیدن پلیس بریده بریده حرف زد و گفت: من... من...
سرگرد گفت: آقای معتمد من که به شما گفتم اگه باهاتون تماس گرفتن به ما خبر بدین. این به نفع خودتون و دخترتونه.
پدر لیلا همانجا روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گریست و گفت: بهم گفتن اگه به شما خبر بدم، دیگه دخترمو زنده نمیبینم. منم مجبور شدم از شما پنهان کنم.
سرگرد مقابل او نشست و دستش را روی شانههایش گذاشت و گفت: نگران نباشین. الانم متوجه چیزی نشدن. در ضمن قرار امروز و کنسل بدونین. چون فقط میخواستن مطمئن شن که شما به ما خبر دادین یا نه.
پدر لیلا با نگرانی پرسید: یعنی الان جون دخترم در خطره؟
سرگرد گفت: نه. چون ما میدونستیم تله است و به همین دلیل هیچ نیرویی اعزام نکردیم. البته دوباره باهاتون تماس میگیرن و قرار اصلی رو میزارن. اصلا نگران نباشین. ما حواسمون به همه چیز هست.
پدر لیلا گفت: حالا با این پولها چی کار کنم؟
سرگرد گفت: برای اینکه توی قرار اصلی به چیزی شک نکنن برای مبادله باید همراهتون باشه. البته ما اجازه نمیدیم پولا به دست ربایندهها بیفته. الان هم ما تا خونه همراهیتون میکنیم.
پدر لیلا که حسابی نگران و گیج شده بود، به حرفهای سرگرد اعتماد کرد و به همراه پولها به سمت خانهاش رفت. نیمههای شب بود که با صدای تلفن همراهش از خواب پرید و جواب داد. صدای لیلا را شنید.
زینب علیپور طهرانی - نپشسرگرد گفت: اگه حرفهای باشن، این یه تله است اما برای اطمینان باید منتظر تماس ربایندهها باشیم. گرچه فکر نمیکنم فعلا تماس بگیرن. قرار اصلی رو بعد میذاره.
سروان گفت: یعنی چه موقعی؟
سرگرد گفت: هر وقت مطمئن بشن که ما از همه چیز بیخبریم.
صبح روز بعد سروان و سرگرد در همان شعبه بانکی که معتمد حساب داشت، بودند و با رئیس بانک صحبت کردند. برای اینکه رئیس بانک به چیزی شک نکند و متوجه موضوعی نشود، سرگرد به بهانه چک کردن حساب همه مشتریهای آن بانک و کارمندانش همه چیز را بررسی کرد اما چیز مشکوکی پیدا نکرد. حدود ساعت 10 بود که سروان به سرگرد ساعتش را نشان داد و به او اشاره کرد. هر دو به سمت بهشت زهرا رفتند. خانواده معتمد، فامیل زیادی نداشتند. تعدادی از اقوام به همراه دوستان و آشنایان سر مزار بودند. سرگرد با دقت به همه نگاه کرد و همه چیز را زیر نظر داشت اما باز هم به نکته مشکوکی برخورد نکرد. مهری خانم، همسایه معتمد هم آنجا بود. با دیدن سرگرد به سمت آنها آمد و سلام کرد و گفت: سلام سرگرد. هنوز نتونستین لیلارو پیدا کنین؟
سرگرد گفت: پیدا میکنیم. شما با مورد مشکوکی روبهرو نشدین؟ فرد مشکوکی رو توی محله ندیدین؟
مهری خانم گفت: نه والا. اتفاقا حواسم هست تا آدم مشکوک ببینم بهتون خبر بدم.
سرگرد تشکر و به سروان اشاره کرد که آنجا را ترک کنند.
در طول مسیر سروان در حال رانندگی و سرگرد غرق در فکر بود. با پرونده پیچیدهای روبهرو بود. دنبال روزنهای میگشت تا بتواند این مسأله را حل کند. ذهنش مشوش بود. همه چیز را در ذهنش مرور میکرد اما به بن بست میخورد. یکباره پرسید: از ربایندهها خبری نشد؟
سروان گفت: هنوز که نه. جالبه که فردا سهشنبه است و هنوز زمان و مکان دقیق مبادله رو نگفتن.
سرگرد همانطور که فکر میکرد، گفت: فعلا تماس نمیگیرن. البته اگه حرفهای باشن.
صبح روز بعد سروان و سرگرد در همان شعبه بانکی بودند که معتمد حساب داشت و با رئیس بانک صحبت کردند. برای اینکه رئیس بانک به چیزی شک نکند و متوجه موضوعی نشود، سرگرد به بهانه چک کردن حساب همه مشتریهای آن بانک و کارمندانش همه چیز را بررسی کرد اما چیز مشکوکی پیدا نکرد. حدود ساعت 10بود که سروان به سرگرد ساعتش را نشان داد و به او اشاره کرد. هر دو به سمت بهشت زهرا(س) رفتند. خانواده معتمد، فامیل زیادی نداشتند. تعدادی از اقوام به همراه دوستان و آشنایان سر مزار بودند. سرگرد با دقت به همه نگاه کرد و همه چیز را زیر نظر داشت اما باز هم به نکته مشکوکی برخورد نکرد. مهری خانم، همسایه معتمد هم آنجا بود. با دیدن سرگرد به سمت آنها آمد و سلام کرد و گفت: سلام سرگرد. هنوز نتونستین لیلارو پیدا کنین؟
سرگرد گفت: پیدا میکنیم. شما با مورد مشکوکی روبهرو نشدین؟ فرد مشکوکی رو در محله ندیدین؟
مهری خانم گفت: نه والا. اتفاقا حواسم هست تا آدم مشکوک ببینم بهتون خبر بدم.
سرگرد تشکر و به سروان اشاره کرد که آنجا را ترک کنند.
در طول مسیر سروان در حال رانندگی و سرگرد غرق در فکر بود. با پرونده پیچیدهای روبهرو بود. دنبال روزنهای میگشت تا بتواند این مسأله را حل کند. ذهنش مشوش بود. همه چیز را در ذهنش مرور میکرد اما به بن بست میخورد. یکباره پرسید: از ربایندهها خبری نشد؟
سروان گفت: هنوز که نه. جالبه که فردا سهشنبه است و هنوز زمان و مکان دقیق مبادله رو نگفتن.
سرگرد همانطور که فکر میکرد، گفت: فعلا تماس نمیگیرن. البته اگه حرفهای باشن.
پدر لیلا در یکی از شعب بانک، پشت باجه نشسته و منتظر آماده شدن کیف پول بود. یکی از کارمندان هم پولها را داخل دستگاه میگذاشت و میشمرد و سپس بستهبندی میکرد و داخل کیف میگذاشت. در این بین سرگرد همراه همکارش وارد بانک شده و به سمت پدر لیلا رفتند. او که حسابی دستپاچه شده بود، با دیدن پلیس بریده بریده حرف زد و گفت: من... من...
سرگرد گفت: آقای معتمد من که به شما گفتم اگه باهاتون تماس گرفتن به ما خبر بدین. این به نفع خودتون و دخترتونه.
پدر لیلا همانجا روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گریست و گفت: بهم گفتن اگه به شما خبر بدم، دیگه دخترمو زنده نمیبینم. منم مجبور شدم از شما پنهان کنم.
سرگرد مقابل او نشست و دستش را روی شانههایش گذاشت و گفت: نگران نباشین. الانم متوجه چیزی نشدن. در ضمن قرار امروز و کنسل بدونین. چون فقط میخواستن مطمئن شن که شما به ما خبر دادین یا نه.
پدر لیلا با نگرانی پرسید: یعنی الان جون دخترم در خطره؟
سرگرد گفت: نه. چون ما میدونستیم تله است و به همین دلیل هیچ نیرویی اعزام نکردیم. البته دوباره باهاتون تماس میگیرن و قرار اصلی رو میزارن. اصلا نگران نباشین. ما حواسمون به همه چیز هست.
پدر لیلا گفت: حالا با این پولها چی کار کنم؟
سرگرد گفت: برای اینکه توی قرار اصلی به چیزی شک نکنن برای مبادله باید همراهتون باشه. البته ما اجازه نمیدیم پولا به دست ربایندهها بیفته. الان هم ما تا خونه همراهیتون میکنیم.
پدر لیلا که حسابی نگران و گیج شده بود، به حرفهای سرگرد اعتماد کرد و به همراه پولها به سمت خانهاش رفت. نیمههای شب بود که با صدای تلفن همراهش از خواب پرید و جواب داد. صدای لیلا را شنید.