نسخه Pdf

ناگهان، سه‌سالگی

نویسندگان نوجوانه درباره سه‌سالگی آن گفته‌اند

ناگهان، سه‌سالگی

«نه» به نوجوان اجباری 
مریم رئوفی از مشهد 
من اگر سه سال پیش نوجوانه را تاسیس می‌کردم نامش را نمی‌گذاشتم نوجوانه. احتمالا به نظر شما مقداری ناجوانمردانه باشد، اما من با چیز‌هایی که کلمه نوجوان در آن وجود دارد، مشکل شخصی دارم. شاید دوست داشته باشید بدانید دقیقا چرا؟
اگر نظر من را بخواهید می‌گویم بچه‌های هم‌سن و سال من به اندازه کافی خودشان را از جامعه دور می‌دانند.خیلی‌های‌شان فکر می‌کنند درک نشده‌اند و خیلی‌های‌شان هم احساس می‌کنند در یک دنیای جدا زندگی می‌کنند. یک دنیای جدا با یک نشریه جدا که خودشان بنویسند و خودشان هم بخوانند و ذوق کنند. شرح علت این اتفاق هم آن‌قدر طولانی است که نه شما حوصله‌اش را داشته باشید و نه قلم ناتوان من هنرش را.فکر می‌کنم نوجوان‌های امروز کسانی هستند که نه کتاب‌های‌شان رنگ و بوی نوجوان دارد، نه حتی سلیقه فیلم و سریال‌شان چیزی جدا از آدم‌های پنج شش سال بزرگ‌تر از خودشان است.
انگار این تازه جوانه زده‌های جدید نیاز دارند پیوند زده شوند به دنیای بزرگ‌ترها که یک کاغذی، متنی چیزی دست‌شان را در دست بزرگ‌ترهای‌شان بگذارد تا ببینند آن‌قدر هم که فکر می‌کنند دور افتاده و عجیب و غریب نیستند. که ببینند علاوه بر هم‌سن و سال‌های‌شان گاهی توسط آدم‌های خیلی بزرگ‌تر از خودشان شنیده می‌شوند و حرف‌شان کنار حرف آدم‌های بزرگ‌تر چاپ می‌شود. شاید تایید و تحسین حتی گاهی نقد‌های جدی به خودشان و متن‌شان و تفکرشان وارد می‌شود.
لازم دارند خودشان هم بخوانند، بنویسند و بپرسند از مشکلات اقتصاد و آموزش و فرهنگ و هر چیزی که احتمالا بعد از 18سالگی مجبور می‌شوند با آن دست و پنجه نرم کنند.تا شاید برای ‌یک بار هم که شده عده‌ای گرم شوند قبل از پریدن در زمین مسابقه آدم گنده‌ها. نمی‌دانم این متن را کسی می‌خواند یا نه اما خب اگر صدای من را می‌شنوید من کمپوت آناناس را بیشتر می‌پسندم.

جورچین
شیما مختاری از همدان

من اگر سه سال پیش نوجوانه را تاسیس می‌کردم شاید بیشتر می‌پرداختم به آن من درون هر نوجوان که یا سرکوب می‌شود یا رشد می‌کند، قد می‌کشد و می‌شود همان من اصلی هرکسی. همان منی که سال‌ها در باتلاق بلاتکلیفی می‌ماند که بفهمد کیست؟ چیست؟ چه کسی می‌شود؟ چرا باید بشود؟ مطرح می‌کردم و رها نمی‌کردم. دنبالش را می‌گرفتم و نتیجه را به اسم خودم تمام می‌کردم.  اما خب این بین از حق نباید بگذریم که نوجوانه، مادرانه هوای‌مان را داشته است. 
یک سال است آن را می‌شناسم. جاهایی به چیز‌هایی در من نوجوان اندیشیده که خودم فکر نکرده بودم. انگار که من و جنس من را بهتر از خود من می‌شناسد. انگار که می‌داند کی و کجا کدام رفتار از من، همان من بهتر را می‌سازد .
شاید اساسی‌ترین مسأله برای هر نوجوانی آن باشد که نترسد از چیز‌های ناشناخته دنیای آدم بزرگ‌ها. نوجوانه همان مادر است. حمایتت می‌کند. غصه‌ات را می‌خورد. پابه پایت راه می‌رود. مواظب است زمین نخوری و...
گاهی هم عصبی می‌شود. دعوایت می‌کند. از همان باتلاق بلاتکلیفی بیرونت می‌کشد و می‌گوید: اصلا دیگر نمی‌خواهد بروی. اما باز راه را نشانت می‌دهد که راه بلد باشی.نوجوانه، خود نوجوان است. نوجوان‌هایی که مهارت‌ها و کاربلدی‌های‌شان را ریخته‌اند وسط و می‌گردند دنبال همان تکه موفق دیگران که در پازل خودشان خالی است. 
نوجوانه سه ساله شد. ما سه ساله شدیم. مبارکمان باشد 

آنجا که قلم‌ها سبز شدند
حسین مروارید از مشهد 
 
سه سال است دارم برایت می‌نویسم. مثل صد و اندی رفیق دیگر که به همین «نوشتن» خوش هستند. گویی در نگاه‌‌شان بدون‌ نوشتن، دلیلی برای بقا وجود ندارد. می‌دانند آدمی اگر حرف‌های نگفته و نهفته‌اش را بیرون نریزد، غم مثل غمباد از دلش بیرون و جلوی معدن افکارش هشداری چشمک‌ می‌زند که ظرفیت تکمیل است. می‌دانند تنها با امیدی برای به رقص در آوردن آن شیء مقدس به روی ‌کاغذ، همان که بی‌جان اما زنده است و مشتاق رشد و روییدن، می‌توان با بحبوحه دنیا روبه‌رو شد و با ناخوشی‌هایش ستیز کرد. تو که غریبه نیستی. راستش به عقب که می‌نگرم، من تنها اوقاتی در پی بهانه‌ای برای ننوشتن بودم که خانم معلم از سرلج با ما یا به هر علت بی‌ربطی تخته را از تیتر مشق‌های فردا پر می‌کرد. یا حضرت استاد انشاء می‌داد که علم بهتر است یا ثروت؟ ولی در حقیقت بیشتر سال‌های زندگی‌ام با بهانه نوشتن طی شده. یک سال با خاطرات سفر و یک سال فیلمنامه‌ای به قدر 60برگ و یک سال مقاله‌ ورزشی و یک سال نصایح پدر. اما خیلی خوب می‌دانم که بهانه‌ پنجشنبه‌های موعودِ این سال‌ها، چیز دیگری است برایم. شاید آن‌قدر طعم آن دقیقه را نچشیده باشم که روزنامه روی دکه را بردارم و به مطلبی که یکی دوساعت پایش نشستم، خیره بشوم. ولی اگر قرار باشد ساختمان نشریه به هیبت کاخی در بیاید و سردر هر بخشی کتیبه‌ای نصب شود، سردر باب تو - قلمرو - می‌نویسم: «آنجا که قلم‌ها سبز می‌شوند»    
و آری. همین حجت کافی است برای بالیدن به مسیرم...
ضمیمه کلیک
تیتر خبرها