نسخه Pdf

ترسناک و هیجان‌انگیز

چند خط برای کتاب «مردگان راوی»

ترسناک و هیجان‌انگیز

از مرده‌ها می‌ترسید؟ تا حالا شده فکر کنید که اگر یکی از اموات که اتفاقا تازه هم دنیا را ترک‌کرده جلوی‌تان ظاهر شود چه عکس‌العملی خواهید داشت؟ قطعا ترسناک و هیجان‌انگیز است... گرچه ما می‌دانیم او هیچ آسیبی به ما نمی‌رساند اما خب، ترسیدن انکارناپذیر است.

من کتاب جذاب «مردگان راوی» را برای معرفی به حضورتان آورده‌ام. کتابی که لابه‌لای صفحاتش صدای امواج دریا و سرسبزی شمال احساس می‌شود.
این کتاب 9 فصل دارد که از زبان اول شخص روایت می‌شوند و درباره دختری به نام گل‌بهار است که در آستانه دهه چهارم زندگی‌اش به سر می‌برد. گل‌بهار، پرستار است و در بیمارستان کار می‌کند. او ارتباطاتی ماورایی با کسانی که در بیمارستان بستری می‌شوند برقرار می‌کند به طوری که حتی پس از مرگ‌شان با آنها در ارتباط است. ارتباط‌های فراواقعی گل‌بهار با مردگان بیمارستان تا جایی پیش می‌رود که پای مسائل خانوادگی و شخصی او هم به ماجرا باز شده و از رازهای مهمی در زندگی او پرده‌برداری می‌شود.
مردگان راوی، نثری ساده و صریح دارد و گاهی رنگ و بویی شاعرانه و آهنگین به خود می‌گیرد. وجود این ویژگی در اولین اثر بلند مریم ساحلی قابل ستایش است. او توانسته به‌خوبی روابط انسانی، آشفته حالی، عشق و دیگر احوالات را به تصویر بکشد و در میان زمان‌های مختلف از گذشته تا حال سفر کند.
قصه به‌شدت جذاب است؛ طوری که شما نمی‌توانید، تاکید می‌کنم، نمی‌توانید کتاب را زمین بگذارید. قدم‌به‌قدم و صفحه‌به‌صفحه نقاط تاریک و مبهم قصه روشن می‌شود. شاید در ابتدا مثل کسی باشید که وارد اتاق نیمه‌تاریکی شده است. بعد از خواندن فصل اول دست‌تان به کلید چراغ می‌رسد و اتاق روشن می‌شود. تازه آن‌وقت است که نمی‌خواهید کتاب را کنار بگذارید و هم‌قدم با راوی تا انتهای قصه پیش می‌روید.
مریم ساحلی، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی متولد سال 1352 است. او از کودکی به ادبیات علاقه فراوانی داشت و در 12سالگی کارخود را با سرودن شعر و پنج سال بعد با نوشتن داستان کوتاه آغاز کرد. ساحلی در رشته‌ پرستاری تحصیل کرده و تاکنون سه کتاب منتشر کرده است. مشق‌هایم زیر باران، کسی نگاهم می‌کندو  بی‌خلوتی از آثار مریم ساحلی است که تا کنون منتشر شده‌اند.

چند سطر از کتاب
سه بچه لخت نشسته‌اند روی زمین و مشت مشت شن می‌پاشند توی هوا. می‌خندند و دهان بی‌دندان‌شان را نشانم می‌دهند. یک لایه غبار نشسته بر شانه‌های کوچک‌شان. بند ناف یکی‌شان با کلیپس هنوز از شکمش آویزان است. سرش خیس و خون لای موهای نازک و تنکش دلمه بسته. جیغ‌های یک زن از پنجره‌های بخش زنان می‌دود بیرون. نگاهم می‌رود پی صدا. خدا و مادرش را صدا می‌زند. بچه‌ها انگشت شست‌شان را می‌برند به دهان و می‌مکند.

سمیرا چوبداری - روزنامه‌نگار