نسخه Pdf

می‌ترسم حافظ بخوانم!

پای صحبت خانم آهنی، دبیر پیشکسوت عربی

می‌ترسم حافظ بخوانم!

کار من این است که تقویم سال‌گذشته را روی میزم می‌گذارم تا ببینم سال گذشته در چنین روزی چه کاری می‌کردم. پارسال در چنین روزی نوشته‌ام کتاب خانم عفت جوادی را می‌خوانم. یعنی یک سال گذشته است.

در کتابخوانی یکی از کارهایی که به انجام آن عادت دارم، این است که کنار جمله‌‌‌ای که دوست دارم، گُل می‌کشم. اگر کتاب من گل نداشته باشد، گویی آن کتاب را نخوانده‌ام. وقتی از جمله‌‌‌ای خیلی خوشم می‌آید، برایش سه گل می‌کشم. در حاشیه قرآن و مفاتیح هم گل می‌کشم.اگر جایی از کتاب به‌نظرم تلخ باشد، علامت سؤال و تعجب می‌گذارم. درمورد قرآن هم این اتفاقات برای من می‌افتد. وقتی برایم سوالی پیش می‌آید، علامت سؤال می‌گذارم. یکی ازجملات این کتاب که خیلی دوستش داشتم، این بود: «باید از آدم‌هایی که از سر نفس‌پرستی و حب جاه، دنیا راکه محل زندگی و بندگی است به منزلی ویران مبدل می‌سازند، دوری کنیم. متاسفانه نمی‌گذارند، نه زندگی کنیم و نه بندگی.»
من درس عربی را تدریس می‌کردم ولی رشته من ادبیات فارسی بود. در کرانه دریای ادبیات فارسی نشسته‌ایم و فقط می‌توانیم نگاه کنیم و نمی‌توانیم واردش بشویم. شاگردان به من می‌گفتند معلم ادبیاتی که به عربی علاقه بیشتری دارد. برخلاف خانم جوادی عزیز، گفتارم تواناتر از نوشتنم است. من تمرکزی که ایشان دارند را ندارم. خاطرات زیادی با بچه‌ها دارم. آغاز کار من سال55 و در قزوین بود. روسری از جلو و مانتوی سرمه‌‌‌ای و لباس‌های کاملا پوشیده داشتم. چون جثه‌ام کوچک بود، وقتی به مدرسه رفتم مدیر از من پرسید می‌خواهی در چه کلاسی ثبت‌نام کنی؟ حکمم را روی میز گذاشتم و نگاهی به من انداختند و عذرخواهی کردند. وقتی وارد کلاس شدم، 70دانش‌آموز اول دبیرستان ثریا به من نگاه می‌کردند. مدرسه، مدیری به نام آقای عباسپور داشت با دو در که یکی وارد ساختمان می‌شد و یکی وارد حیاط می‌شد و من را حتی از در معلمان راه نمی‌دادند!
رویم نمی‌شود بگویم ادبیات خوانده‌ام. اگر دیوان حافظ را باز کنید، جرأت نمی‌کنم بخوانم. می‌ترسم بلد نباشم. حتی در مورد مثنوی که اظهار علاقه بیشتری می‌کنم و شاید بیشتر در دست من بوده نیز همین احساس را دارم.