نسخه Pdf

كتاب با یـخ اضافه

روایت‌های یك مادر كتاب‌باز

كتاب با یـخ اضافه

سمیه‌سادات حسینی / نویسنده

در خبرها آمده بود كه گرمای هوا در 
70 سال اخیر در این حوالی، بی‌سابقه بوده است و همین‌طور هم بود. گرما هجوم آورده بود و خانه‌های آماده‌سازی نشده این حوالی، مثل بستنی بیرون یخچال مانده، در برابر هُرم بی‌رحمش، آب می‌شدند. آدم‌ها و خانه‌ها و حتی تصاویر. 
مناظر پیرامون، مانند سراب‌های فیلم‌های جاده‌ای، پیش چشم آدم موج برمی‌داشتند و از خود بخار ساطع می‌كردند. راه‌حل‌های نجات از گرما، همگی موقتی بود. مثل مسكن برای دندان‌درد. حشرات راه باز پنجره‌ها را می‌جستند و لباس‌ها، هرچه نازك و كم، سربازان بی‌رحم داغی هوا بودند. آب‌بازی و شربت خنك، لحظه‌ای اثر می‌كردند و لحظه بعد، انگار كه رخ نداده‌اند، محو می‌شدند.
بچه‌ها مثل آدم‌برفی‌های آخر زمستان، گوشه و كنار خانه ولو می‌شدند و تمام پیشنهادات سرگرمی را رد می‌كردند.
«پاشین بریم بیرون.» 
«واای مامان! تو این هوا؟!! می‌میریم از گرما»
«خوب بیاین كیك درست كنیم با هم.» 
«ماماااان! فر رو روشن نكنی‌ها! همین یه ذره خنكی خونه‌ام می‌ره.» 
«خوووب! اااممم! بیاین... كاردستی درست كنیم.» 
«اوووه! مامان! مخ‌مون الان داغه. نمی‌تونیم.»
فایده نداشت.  گرما كار خودش را كرده بود. تابستان خالی بچه‌ها را كسل و بی‌انگیزه انداخته بود كنج خانه و حس هر فعالیتی را از آنها گرفته بود.  همین دوسه‌روز پیش بود كه شكوه‌كنان از تابستان‌های ایران یاد كرده بودند.  تابستان‌های شاد و شلوغی كه در محاصره بچه‌های هم‌سن‌وسال‌شان از اقوام و دوستان و همكلاسی‌ها بودند.  تابستان‌هایی كه بعد از یكی‌دو هفته بطالت و استراحت مطلق، هنوز آن‌قدر فرصت باقی بود كه سرخوشانه تمام كلاس‌های تابستانی حوالی را بجوییم و سر فرصت دو سه تا را برای ثبت‌نام انتخاب كنیم. 
تابستان‌هایی كه حتی می‌شد به شغل‌های موقت نوجوانانه فكر كرد. یا قرارهای شاد دوستانه. اما اینجا، در كنج یكی از سفت‌وسخت‌ترین شهرهای اروپا، مردمی كه تمام طول سرد سال را در نظمی كشنده و آهنین و طولانی، كار كرده بودند، تعطیلات تابستانی كوتاه شش‌هفته‌ای خود را همین‌قدر لَخت و خالی و رها می‌پسندیدند.  شش‌هفته‌ای كه دچار هیچ برنامه منظمی نباشند.  برای همین نه از كلاس‌های تابستانی خبری بود و نه چندان جمعیتی در شهر دیده می‌شد.  حتی كلوپ‌های ورزشی و موسسه‌های آموزش زبان و آكادمی‌های هنری هم این شش‌هفته كركره را پایین می‌دادند و می‌رفتند پی تعطیلات واقعا تعطیل‌شان.  فقط مانده بود فعالیت‌های كوتاه‌مدت چندساعته یا یكی‌دوروزه كه آن هم دچار گرمای بی‌سابقه هوا شده بود و اغلب باقی‌ماندگان بیكار درشهر حس تن‌دادن به این حجم از گرما و رطوبت را نداشتند. 
گرما بدل شده بود به جرمی خیس و سنگین و عاری از اكسیژن كه سوار تن آدم می‌شد و راه نفس را می‌بست. مانده بودم انگشت‌به‌دهان و حیران كه چه حیلتی به‌كار ببندم كه آن حال رخوت و بطالت اندوه‌زده را از سر بچه‌ها دور كنم.  پیشنهادهایم همه زمین مانده بود و هیچ‌كدام را استقبال نكرده بودند. 
نگاهی به هر دویشان كردم كه تلاش كرده بودند بهترین و نزدیك‌ترین زاویه به پنكه را پیدا كنند و در آن مستقر شوند و طوری خودشان را تنظیم كنند كه بیشترین حجم باد به تن‌شان بخورد.  هر كدام بالشی انداخته بودند زیر سر، روی فرش و كتابی گرفته بودند دستشان. 
آفتاب بعدازظهر از لای شاخه‌های درختان بیرون پنجره و از بین راه‌راه حریروش تورهای پرده گذر كرده و افتاده بود روی بدن‌هایشان روی گل‌های پرپیچ‌وتاب فرش و منظره قشنگی درست كرده بود.  نگاهشان می‌كردم و دلم نمی‌خواست بلند شوند و منظره را خراب كنند. كتاب‌های توی دستشان به‌كندی ورق می‌خورد كه ناگهان گفتم: «بچه‌ها بیاین یه كاری بكنیم.» 
دخترك حتی به‌خود زحمت نداد كه سرش را از كتاب بلند كند یا جوابی بدهد اما پسرك با بی‌حالی گفت: «باز چه كاری مامان؟! حوصله نداریم!» 
پرسیدم: «الان هر كدوم چه كتابی می‌خونین؟»
دخترك كه كمی توجهش جلب شده بود، گفت: «پی‌پی جوراب بلند.» پسرك گفت: «كیمیاگر.»
متعجب پرسیدم: «كیمیاگر پائولو كوئیلو؟! البته مطمئن نیستم هنوز مناسب سنت باشه، اما خوبه كه یه‌كم ذائقه‌ات رو توی كتابخونی عوض كردی و دست از اون داستان‌های پرهیجان ژانر وحشت پر از جادو و ماورا برداشتی.» 
پسرك خندید: «مال پائولو كوئیلو نیست كه! دقیقا از هموناس كه گفتی! مال مایكل اسكاته.»  به روی خودم نیاوردم كه ناامید شده‌ام. 
گفتم: «خیلی‌خوب! اصلا مهم نیست چه كتابی می‌خونین. می‌خوام یه مسابقه بذاریم.»
بالاخره توجهشان اندكی جلب شد. دخترك از حالت طاقباز رو به پنكه، به سمت من چرخید و پسرك روی آرنج نیم‌خیز شد و پرسید: «چه مسابقه‌ای؟»
گفتم: «مسابقه كتابخوانی!»
پسرك صدایش یك پرده رفت بالا: «مسابقه كتابخونی باید از روی یك كتاب باشه. از حالا گفته باشم من حاضر نیستم كتابای بی‌مزه‌ای كه این می‌خونه رو بخونما!»
دخترك پشت‌چشم نازك كرد: «حالا انگار من كتابمو بهت می‌دم! فكر كردی من حاضرم از این كتاب وحشتناكا كه تو می‌خونی، بخونم؟!»
گفتم: «لازم نیست كتابای همدیگه رو بخونین. هر كدوم كتاب خودتون.  دو ساعت وقت می‌دم بهتون، هر كدوم از همین صفحه‌ای كه هستین، علامت بذارین، تو صد صفحه، تو كه كوچك‌تری هم شصت صفحه. هر چندبار كه رسیدین بخونین. بعد من بر اساس همین مقداری كه توی این مدت خوندین، براتون مسابقه طراحی می‌كنم.» 
دخترك با بدبینی پرسید: «جایزه‌اش چی؟!»
راستش هنوز به این قسمت داستان فكر نكرده بودم. اما درجا گفتم: «می‌ریم بستنی‌فروشی سر كوچه، بستنی می‌خوریم. برنده اجازه داره یه میلك‌شیك یا كیك یا هرچیزی كه دوست داشت، اضافه‌تر سفارش بده. من و بازنده‌ام قول می‌دیم بستنی كوچیك ساده بخوریم. خوبه؟!»
هر كدام از فكر این‌كه خودشان برنده باشند و جلوی چشم‌های آن دیگری بستنی مخصوص یا چیزی به همان خوبی بخورند، درحالی‌كه دیگری ناچار است به بستنی ساده اكتفا كند، چشم‌هایشان از شادی خبیثانه‌ای درخشید و موافقت كردند. هنوز همان‌جا و در همان حالت، زیر باد نسبتا ناموفق پنكه، روی فرش، در مسیر نورهای اریب توری پنجره دراز كشیده بودند و كتاب می‌خواندند. اما انرژی خانه عوض شده بود و هوشیاری و طمع بُرد، فضای خانه را پر از تحركی نامحسوس و هیجانی كرده بود.  ساعت را نگاه كردم و برگشتم سر كار خودم و واگذاشتم‌شان كه بخوانند. هنوز ده دقیقه نگذشته بود كه پسرك ناله‌ای كرد و كتابش را پرت كرد گوشه‌ای و شروع كرد خودش را باد زدن. 
گفتم: «ای بابا! تا الان كه داشتی می‌خوندی. تا حرف مسابقه شد، جا زدی؟»
گفت: «مامان گرمه! حالم بد شد! نمی‌تونم بخونم!»
گفتم: «الان دیگه اونقدرام گرم نیستا. زیر باد پنكه‌ام كه خوابیدی.» 
گفت: «نه! این كتابه گرمه. الان رسیده به فصل تابستون توی صحرا! همچین داره توضیح می‌ده كه عرق كردم. اصلا نمی‌تونم بخونمش. بقیه‌شو باید وقتی هوا خنك‌تر شد بخونم. من كتابمو عوض می‌كنم.» 
گفتم: «باشه. عیبی نداره. چی می‌خوای بخونی؟»
گفت: «یه كتاب خنك! سرد! اصلا یخ‌بندون! یه چیزی كه دندونام بخوره به هم، بینی‌م تیر بكشه از سرماش!»
ریسه رفتم از خنده: «مگه داری شربت سفارش می‌دی؟! كتاب مگه سرد و گرم داره؟! یخ دوبل برات بندازم توش؟!»
گفت: «بیا الان بردار این كتاب گرمه رو بخون متوجه می‌شی كتاب‌ هم سرد و گرم داره. حالا كتاب خنك چیزی می‌شناسی؟»
كمی فكر كردم. كتاب خنك؟ این از عجیب‌ترین خصوصیاتی بود كه می‌شد درباره كتاب تصور كرد. اما به‌هرحال حتماً چیزی پیدا می‌شد..‌.. آها! 
گفتم: «دو تا از كتاب‌های جك لندن هست كه به كتاب‌های سگی معروفه. چون شخصیت‌های اصلی‌شون دو تا سگ از قطب شماله. اما به كار توام میاد. بخش‌های زیادی از داستان توی قطب می‌گذره. پر از یخ اضافه‌اس. همچین خوب خنك می‌شی!»
گفت: «آها! این خوبه! اسماشون چیه؟ از كجا پیدا كنم؟»
گفتم: «آوای وحش و سپیددندان. تازه اگه كسی بهم بگه كتابی معرفی كن كه نقش آدم‌ها توی آزار و اذیت تاریخی سگ‌ها رو هم نشون بده، بازم می‌شه این دوتا كتاب رو معرفی كرد. توی نرم‌افزارهای فروش نسخه دیجیتال كتاب بگرد. حتما هست.»
گفت: «حالا ببینا! به این كه من از حیوانات خوشم میاد هم طعنه زدی! حواسم بود!»
با حرارت گفتم: «منم از حیوانات خوشم میاد، اما از كاری كه آدم‌ها باهاشون...» 
دستش را آورد بالا: «مامان! داستان این روایت یه چیز دیگه‌اس! این ماجرا رو الان حروم نكن. بعدا ازش یه روایت خوب دیگه درمیادها!»
ضمیمه چار دیواری
تیتر خبرها