نسخه Pdf

تابستان خود را چگونه می‌گذرانید؟

معرفی چند كتاب تابستانی

تابستان خود را چگونه می‌گذرانید؟

تابستان خود را چگونه گذراندید؟ بی‌شك، تندیس كلیشه‌ای‌ترین و روی اعصاب‌ترین موضوع انشا به همین عنوان تعلق می‌گیرد. موضوعی كه هرچند تكراری بود اما حس كنجكاوی معلم‌های عزیز را اقناع می‌كرد و قدرت تخیل دانش‌آموزان بیچاره را به كار می‌انداخت. خیلی از ما كه كل تابستان را زیر باد كولر خوابیده بودیم و تا جا داشتیم هندوانه خورده و فیلم دیده و كتاب خوانده بودیم؛ در اولین جلسه كلاس انشا هر چه توی فیلم‌ها و كتاب‌ها دیده و خوانده بودیم را می‌ریختیم روی كاغذ و با خواندن سفرنامه جذابمان، آه حسرت از نهاد همكلاسی‌هایمان در می‌آوردیم. درست است دیگر لازم نیست انشا بنویسیم و برای كسی توضیح بدهیم كه تابستانمان را چگونه گذراندیم، ولی هنوز هم فیلم و كتاب، پایه روزهای كشدار و رخوت‌ناك تابستان هستند. در این مطلب، چندتا از كتاب‌های تابستانی را مرور می‌كنیم و چند خطشان را می‌خوانیم تا ببینیم تابستان غیر از گرما جذابیت‌های دیگری هم دارد!

منصوره رضایی / دانشجوی دكترای زبان و ادبیات فارسی

زنی كه تابستان گذشته رسید
خانم چیستا یثربی كه معرف حضورتان است و احتمالا كتاب پستچی او را خوانده‌ و لذت برده‌اید. توصیه می‌كنیم نمایشنامه زنی كه تابستان گذشته رسید را هم بخوانید و لذت ببرید. كتابی كه اسمش نمایشنامه است اما خودش یك داستان خوب و خواندنی است. داستانی كه در خانه یك استاد بازنشسته ادبیات، روایت می‌شود و پر از گفت‌وگوها و اتفاقات ریز و درشت است كه مثل یك پازل به هم وصل شده‌اند و ذهن مخاطب را درگیر می‌كنند. پازلی كه مرگ و زندگی، عشق و نفرت از اجزای اصلی 
آن هستند. 
«حمید: ببخشین... من هنوز متوجه نشدم، شما چه جوری آدرس این خونه رو پیدا كردین؟ اصلا كی به شما گفت ما می‌خوایم طبقه بالارو اجاره بدیم؟ 
سارا: بابا، خواهش می‌كنم.
مرجان: نه اشكال نداره، من آدرس شما رو از بنگاه محل گرفتم آقا... اونا گفتن كه شما یه طبقه مستقل دارین كه می‌خواین به یه نفر مجرد اجاره بدین.
حمید: اونا خیلی بیخود كردن! برای خودشون تصمیم گرفتن! (با خشم) طبقه مستقل‌! 
سارا: بابا! واقعا كه! یه كم آروم‌تر...
مرجان: چطور؟ من متوجه نمی‌شم. (مكث) شما نمی‌خواستین طبقه بالارو اجاره بدین؟ 
سارا: چرا، ولی ما...
حمید: نه خانم، نمی‌خواستیم!
اشكان: البته تا همین چند دقیقه پیش نمی‌خواستیم، ولی حالا... (به پدرش اشاره می‌كند.) مگه نه بابا؟
چند لحظه سكوت.
مرجان: پس برای چی طبقه بالارو نشونم دادین؟ چرا از همون اولش كه پامو تو خونه‌تون گذاشتم، بیرونم نكردین؟ 
حمید: شما اصرار داشتی بالا رو ببینی، ما هم عادت نداریم كسی رو از خونه‌مون بیرون كنیم.
مرجان: (بلند می‌شود و چمدانش را برمی‌دارد.) ببخشید كه وقتتونو گرفتم. دیگه مزاحم نمی‌شم. (به سمت در می‌رود، لحظه‌ای می‌ایستد.)

خاطره آن تابستان داغ
این داستان از زبان یك خانم وكیل تعریف می‌شود كه خیلی اتفاقی با یك آریایی اصیل ساكن آمریكا آشنا می‌شود و كار به امر خیر ختم می‌شود. حالا این خانم وكیل همسر و دخترش را گذاشته آمریكا و تابستان داغش را در ایران سپری كرده. فاصله طولانی ایران و آمریكا فرصت خوبی است كه این خانم، تمام خاطرات گذشته‌اش را مرور كرده و داستان جذاب زندگی‌اش را برای ما تعریف كند. خاطراتی كه در بسیاری از موارد با چاشنی طنز آمیخته شده و ثابت می‌كند یك ایرانی، حتی در ناف نیویورك هم ایرانی است!
«هواپیما در حال بلند شدن بود كه به فرموده مهماندار كمربند را محكم بستم. تمام موارد ایمنی حسابی بررسی شده بود تا هواپیما در كمال صحت و سلامت در فرودگاه فرانكفورت بر زمین بنشیند. مقصد بعدی من از فرودگاه فرانكفورت، تورنتو بود. جایی كه دختر كوچكم در كنار همسرم در انتظارم بودند. قبل از پرواز چند كلمه‌ای تلفنی مكالمه داشتیم و دخترم انگار دیگر تاب دوری من را نداشت. همسرم نیز طبق معمول به من امید می‌داد و تلاش می‌كرد مرا آرام و خونسرد نگه دارد. اما هیچ‌كس از درونم خبر نداشت. درونم كه در آن شور و غوغایی بود. قلبم كه با كنده شدن از سرزمینم داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می‌زد. گویی تمام خاطرات روزگار گذشته همچون توفانی سهمگین مرا در آغوش خود گرفته بود و رها نمی‌كرد...»

تابستان‌های ترش
تابستان است و میوه‌های ترش و رنگارنگش. كتاب تابستان‌های ترش، پنج داستان كوتاه رنگارنگ و خوشمزه دارد. داستان‌هایی كه شخصیت اصلی آنها خانم‌ها هستند و در واقع، دنیای رنگارنگ و دغدغه‌های ریز و درشت زنانه را روایت می‌كنند. مهشید وطن‌دوست این کتاب را نوشته است.
«به گمانم، من تنها زن ساكن كره زمین هستم كه دلقك درونش یك مرد است. این موضوع را شب مرگ فروغ فهمیدم. نام صاحبخانه من فروغ بود. زنی پا به سن گذاشته با چشمانی عسلی كه به موهای بلوندش می‌آمد. شوهرش را سال‌های جوانی از دست داده بود و فرزندانش را با حقوق معلمی خودش و مستمری شوهرش راهی فرنگ كرده بود. هفت سال و هفت ماه پیش كه به زیرزمین خانه‌اش نقل مكان كردم؛ او را زنی در ظاهر محكم، اما از درون ویران یافتم، نماد بارز فراموشی. آن روز اول كه هر دو به توافق رسیدیم و من وسایلم را به خانه‌اش منتقل كردم، ژست جدی و خشكی گرفت و شروطی برایم ردیف كرد...»

تابستان خیس
این كتاب محمد صابری مثل خود تابستان، داغ داغ است و همین چند ماه پیش منتشر شده است. داستان یك مهندس موفق به نام كامران افخم كه یك روز به خودش می‌آید و می‌بیند همه چیز دارد غیر از خوشبختی و آرامش؛ یك مرتبه نوستالژی‌اش گُل می‌كند و یاد خاطرات خوشش با دوستان قدیمی‌اش می‌افتد و دنیا و مافیها را رها می‌كند و در به در دنبال رفقایش می‌گردد. این را بگوییم كه دوستانش را پیدا می‌كند اما اتفاقات عجیب و غریبی در انتظار اوست... بخشی از گفت‌وگوی فرهاد، یكی از دوستان جناب افخم را بخوانید و ببینید یاد فیلم قیصر نمی‌افتید؟
«خود تو مراقبت می‌خواد، مثل یه نهال تو دل خاك سیاه كه باغبون می‌خواد، آب می‌خواد، كود می‌خواد، بزرگ كه شد، هرس می‌خواد، بهش دادی؟ اون وقت‌ها، وقتی خط سوم شمس رو می‌خوندی تمام تلاشتو می‌كردی به دستورات آدم بودنش عمل كنی، یادم می‌آد یه روز تو سالن دانشكده بهم گفتی فرهاد اگه آدم بودن اینقدر سخته كه شمس می‌گه، وای به حالمون! دست و پات می‌لرزید، معنویت تموم روح و عواطفت‌رو تسخیر كرده بود، نگاهت به آدما عوض شده بود، الآن چی؟ می‌تونی؟! اگه الان بخونیش فقط می‌خونی، فقط می‌خونی و مثلا لذت هم می‌بری، چند تا از حرفاش رو هم از برمی‌كنی، همین. » 

​​​​​​​
ضمیمه چار دیواری