نسخه Pdf

خواندن این کتاب اجباری است

خواندن این کتاب اجباری است

سارا مستغاثی

گرچه این كتاب را باید در قفسه‌های كودك و نوجوان كتابفروشی‌ها پیدا كنید، ولی دلم می‌خواهد كلی از كسانی را كه می‌خواهند بچه‌دار شوند یا بچه دارند، مجبور كنم این كتاب را بخوانند.
موضوع كتاب جدید نیست. پسر بچه‌ای كه از لحاظ ذهنی عقب‌تر از همسن و سال‌هایش است و پرستار جدیدش كمك می‌كند تا اوضاع بهتر شود.
راوی داستان یك پسر ده ساله است به نام آلبی كه حتی از همسن و سال‌هایش هم ساده‌تر فكر می‌كند و ساده‌تر دنیا را می‌بیند. از دید آلبی دنیا و آدم‌هایش را دیدن لذتبخش است. بیشتر مواقع آدم‌ها و كارهایشان را نمی‌فهمد و تفسیر خودش را از دنیا دارد و یك جاهایی تفسیر‌های معصومانه‌‌‌اش از رفتار دیگران من را به فكر وا می‌داشت كه گاهی چقدر متوجه نمی‌شویم كوچك‌ترین حرف‌ها و كارهایمان چه اثر بزرگی می‌تواند روی دیگران داشته باشد و چقدر گاهی به اندازه كافی وقت نمی‌گذاریم تا این موضوع را متوجه شویم و زمانی كه دو طرف این رابطه والدین و فرزندان باشند فاجعه خیلی عمیق‌تر می‌شود.
 به عنوان مخاطب تا یك جای خوبی از داستان دوست داشتم پدر و مادر آلبی را بكشم! آن‌قدر كه بلد نبودند پدر و مادر باشند. (حالا خودتان بعد از خواندن داستان به من حق خواهید داد!) تا جایی كه بالاخره خود مادر آلبی از حفاظش بیرون آمد و اعتراف كرد بلد نیست، ولی تمام تلاشش را می‌كند. 
و نگاه ساده  آلبی را ببینید:
قبلا هیچ‌وقت فكر نكردم مادر بودن چیزی است كه باید برایش سعی كنی مثل ریاضی یا دیكته. مادر بودن فقط چیزی بود كه آدم بود.
شاید مسأله‌ای كه در پدر و مادر آلبی باعث شده است این قدر در برابر فهمیدن مقاومت كنند، بر‌می‌گردد به چیزی به نام پیش‌انگاره‌ها! با یك جست‌و‌جوی ساده در اینترنت، تعریفی كه از پیش‌انگاره‌ها پیدا می‌كنیم این است كه پیش‌انگاره‌ها، اصول و بدیهیات بسیار نامحسوس و پنهانی هستند كه در جملات یا باورها یا به‌صورت كلی در فضای ذهنی شما نهادینه شده‌اند. 
مثلا این كه شاید در ته ذهن ما یك شغل‌هایی ارزش بیشتری داشته باشند و دلیل چندان منطقی هم نداشته باشیم و اصلا شاید یادمان نیاید از كی این طرز تفكر را داریم. (و اصلا عمیق‌تر این كه چه چیز‌هایی در ذهنمان منطق محسوب می‌شوند) و هرچه هم تلاش كنیم كه با دلایل منطقی خودمان را قانع كنیم و این ارزشگذاری را تغییر دهیم، باز هم در لحظاتی در خودمان می‌یابیم كه به آن شغل‌ها احساس بهتری داریم و همه ما پر هستیم از این پیش‌انگاره‌های بعضا بدون دلایل منطقی.
یكی از مهم‌ترین دلایلی كه مادر و پدر آلبی، نمی‌توانند فرزندشان را همان‌طوری كه هست بپذیرند، بر‌می‌گردد به پیش‌انگاره غلطی كه درباره چیزی شدن در ذهن آنهاست و در نتیجه نمی‌توانند قبول كنند آلبی در هیچ‌كدام از مسائلی كه برایشان اهمیت دارد، خیلی خوب نیست و فقط تقریبا خوب است و با تقریبا خوب بودن نمی‌تواند چیزی بشود!
و شاید مهم‌ترین دلیل جذابیت كتاب برای من همین موضوع بود كه چقدر این مشكل را در خودم و اطرافیانم هم می‌بینیم. آن دید منفی‌ای است كه به كسانی داریم كه در حیطه‌های با ارزش در ذهن اكثریت جامعه، خیلی خوب نیستند. مثلا كسانی كه رتبه كنكورشان خیلی خوب نمی‌شود یا كسانی كه ریاضی‌شان در مدرسه خیلی خوب نیست.
(اصلا قرار است همه در یك چیزی خیلی خوب و عالی باشند؟ شاید هم حرف آلبی درست باشد:
بعضی آدم‌ها تو هیچی خیلی عالی نیستند. بعضی آدم‌ها فقط خیلی دونات دوست دارند.)
و همان حرف كلیشه‌ای و درست كه ماهی‌ها را مجبور نكنیم از درخت بالا بروند.
این كتاب همان‌طور كه قبل‌تر گفتم به درد پدر و مادر‌ها می‌خورد و احتمالا معلم‌ها و علاوه بر آن به درد كسانی كه پیدا كردن كاری كه می‌خواهند تمام عمرشان انجام دهند (برایش خلق شده‌اند)، هنوز دغدغه‌شان است و كسانی كه می‌خواهند بهتر بقیه آدم‌ها را بفهمند و كسانی كه می‌خواهند كشف كنند، چرا این‌قدر داستان‌های نوجوانان ما از آن‌ور آبی‌ها ضعیف‌تر است.
رمان «مطلقا تقریبا»، نوشته لیزا گراف را نشر پیدایش منتشر کرده است.
ضمیمه قاب کوچک