حیف نامههای ننوشته
هدی برهانی / آموزگار
اولین مواجهه من با «امامخمینی» برمیگشت به آن عكس ساده كوچك از امام جلوی یك پرده آبی كه مامان آن را توی كلاسور تدریس قدیمیاش گذاشته بود. بعد از آن كمكم بزرگ شدم و از او بیشتر دانستم. مثلا فهمیدم كه آقای خامنهای پسر امام خمینی نیست. فهمیدم امام شاه را از ایران بیرون كرده. چند سالی فرانسه بوده و در بهشتزهرا برای مردم سخنرانی كرده. حتی فهمیدم كه نوع امام بودن او با امام بودن امام رضا (ع) فرق داشته. نشان به آن نشان كه گنبد حرمش نقرهای است و گنبد امام رضا طلایی. (البته اینها كه میگویم مال قدیم است.)
من خیلی كندتر از یك نوجوان جنگدیده با امام آشنا شدم. من امام را با عكسهای خندان اول كتابهای درسی شناختم. با آن عكس عرقچین به سر داخل آشپزخانه. با پلاكارد كوچكی كه بابا در تظاهرات دانشجویان دستش گرفته بود. با جمله «بیعشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد.» كه خاله كوچیكه اول كتاب «جهاد اكبر یا مبارزه با نفس» توی كتابخانهاش نوشته بود. با خاطرات مامانجون از روز تشییع جنازه امام كه از میدان خراسان تا بهشت زهرا را پیاده رفته تا با رهبر محبوبش خداحافظی كند.
برای من شناختن آقا سید روحا... خیلی دیر اتفاق افتاد. تا آن زمانی كه دیگر بزرگ شدم و توانستم كتابهای جدیتری بخوانم. تازه آن زمان هم اولین چیزی كه از امام خواندم «دیوان امام» بود. از اینكه اینقدر دیر این مرد را شناختم ناراحتم. برای همین هم رسم چند سالهای توی مدرسه راه انداختهام تا بچهها به بهانه یك روز هم كه شده كمی بیشتر با رهبرشان آشنا شوند.
امسال به رسم هر سال برای سوم دبستانیها یك تكلیف نامهنگاری داریم. نامهای برای رهبران انقلاب ایران. نمیدانم اصلا این ایده از كجا شكل گرفت. شاید جرقههای اولیهاش بعد از خواندن «گلبرگ شكوفهها» زده شد. مجموعه سه جلدی كه نامههای بچهها برای امام خمینی در آن چاپ شده بود. بعد از دیدن این كتاب بود كه تصمیم گرفتم هرسال حوالی چهاردهم خرداد با سومیها دو تا نامه بنویسیم. یكی برای امام و دیگری برای آقا. نامههای ساده و كوچكی كه بیشترش را احساسات بچهها تشكیل میدهد. هر سال نامهها را جمع میكنم، میخوانم و بعد مثل یك گنج گرانبها داخل آرشیو میگذارم. شاید مثلا یك روزی از آنها كتابی ساختم، یا اینكه پستشان كردم به دفتر رهبری. نمیدانم!
بچههای امروز شاید حتی كمتر و دیرتر از ما با امام آشنا میشوند. شانس كمتری برای شنیدن خاطرات قدیمیها از زندگی با امام دارند، همه چیز برایشان گنگ است. اغلب اطلاعاتشان خلاصه میشود در برنامههای نلویزیون. كمتر پیش میآید كه از یك «امام دیده» درباره امام بشنوند و بخوانند. كاش یكنفر برود خاطرات قدیمیها از امام را كتاب كند. حیف است این نامههای ننوشته به دست فراموشی سپرده شوند.
من خیلی كندتر از یك نوجوان جنگدیده با امام آشنا شدم. من امام را با عكسهای خندان اول كتابهای درسی شناختم. با آن عكس عرقچین به سر داخل آشپزخانه. با پلاكارد كوچكی كه بابا در تظاهرات دانشجویان دستش گرفته بود. با جمله «بیعشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد.» كه خاله كوچیكه اول كتاب «جهاد اكبر یا مبارزه با نفس» توی كتابخانهاش نوشته بود. با خاطرات مامانجون از روز تشییع جنازه امام كه از میدان خراسان تا بهشت زهرا را پیاده رفته تا با رهبر محبوبش خداحافظی كند.
برای من شناختن آقا سید روحا... خیلی دیر اتفاق افتاد. تا آن زمانی كه دیگر بزرگ شدم و توانستم كتابهای جدیتری بخوانم. تازه آن زمان هم اولین چیزی كه از امام خواندم «دیوان امام» بود. از اینكه اینقدر دیر این مرد را شناختم ناراحتم. برای همین هم رسم چند سالهای توی مدرسه راه انداختهام تا بچهها به بهانه یك روز هم كه شده كمی بیشتر با رهبرشان آشنا شوند.
امسال به رسم هر سال برای سوم دبستانیها یك تكلیف نامهنگاری داریم. نامهای برای رهبران انقلاب ایران. نمیدانم اصلا این ایده از كجا شكل گرفت. شاید جرقههای اولیهاش بعد از خواندن «گلبرگ شكوفهها» زده شد. مجموعه سه جلدی كه نامههای بچهها برای امام خمینی در آن چاپ شده بود. بعد از دیدن این كتاب بود كه تصمیم گرفتم هرسال حوالی چهاردهم خرداد با سومیها دو تا نامه بنویسیم. یكی برای امام و دیگری برای آقا. نامههای ساده و كوچكی كه بیشترش را احساسات بچهها تشكیل میدهد. هر سال نامهها را جمع میكنم، میخوانم و بعد مثل یك گنج گرانبها داخل آرشیو میگذارم. شاید مثلا یك روزی از آنها كتابی ساختم، یا اینكه پستشان كردم به دفتر رهبری. نمیدانم!
بچههای امروز شاید حتی كمتر و دیرتر از ما با امام آشنا میشوند. شانس كمتری برای شنیدن خاطرات قدیمیها از زندگی با امام دارند، همه چیز برایشان گنگ است. اغلب اطلاعاتشان خلاصه میشود در برنامههای نلویزیون. كمتر پیش میآید كه از یك «امام دیده» درباره امام بشنوند و بخوانند. كاش یكنفر برود خاطرات قدیمیها از امام را كتاب كند. حیف است این نامههای ننوشته به دست فراموشی سپرده شوند.