نسخه Pdf

داداش سعید و یاد امام

ماجرای كتاب‌هایی كه درباره یك قهرمان است

داداش سعید و یاد امام

نجمه نیلی‌پور / روزنامه‌نگار

 سال‌های بمباران و حكومت نظامی و وضعیت قرمز و سفید را به خوبی به یاد دارم. بعد از شهادت داداش سعید، بی‌بی گل خاتون خیلی بیقراری می‌كرد برای همین همه وسایلش را در یك صندوقچه گذاشتند و بردند در آخرین و تاریك‌ترین منطقه زیرزمین پنهان كردند  كه 
بی‌بی حتی وقتی می‌خواهد به سركه‌هایش سر بزند هم چشمش به صندوق یادگاری‌های داداش سعید نیفتد. هر چند بیقراری بی‌بی گل خاتون هیچ‌وقت از بین نرفت، اما بردن وسایل داداش سعید هم بی‌تأثیر نبود. سعید ما در عملیات كربلای پنج، سال 65 مجروح شد و سال 80 بر اثر مجروحیت به شهادت رسید. 
درست از همان وقت دلم برای داداش تنگ شد و سر زدن به آن صندوق شد یكی از آرزوهایم. درست ده سال بعد آقاجان 
خدا بیامرز هم رفت. بعد از مرگ آقاجان تا همین امسال، بی‌بی اصرار داشت تا برویم و وسایلی كه در زیرزمین خانه است را بیاوریم بالا و تكلیف ارث و میراثش را مشخص كنیم. ولی هیچ‌كدام از بچه‌ها زیر بار نمی‌رفتند. اما من كه هنوز در حسرت یادگاری‌های داداش سعید بودم بالاخره پیشقدم شدم. 
چهارده خرداد سالگرد شهادت داداش سعید بود و همه قرار بود خانه بی‌بی جمع شوند. فرصت را غنیمت شمردم و از صبح به خانه بی‌بی رفتم. اول از همه سراغ صندوقچه تمام روكش مخمل یادگاری‌ها رفتم. در صندوق را كه باز كردم انگار ماشین زمان باشد، من را درست پرت كرد به سال 68. همان سالی كه همه مردم ایران عزادار شدند. آنچنان عزادار كه خیلی‌هاشان در مرگ عزیزانشان این‌گونه داغ بر دلشان ننشست. یادم افتاد به لحظه‌ای كه سرم را گذاشته بودم روی پاهای بی‌بی و اشك‌هایم از گوشه چشم یواشكی و بیقرار روی پاهای بی‌بی جا خوش می‌كردند. صفحه تلویزیون داشت مراسم تشییع امام خمینی را نشان می‌داد و همه ما گریه می‌كردیم. داداش سعید كه بعد از مجروحیت خانه‌نشین شده بود بیشتر از همه بیقرار بود. من آن موقع شش سال داشتم و از همان وقت فهمیدم كه عزیز بودن تنها به همخون بودن نیست. 
 سرپا شدن داداش سعید كه بعید بود... از آن سال به بعد، بعیدتر هم شد. هر وقت كنارش می‌نشستم برایم از خاطرات امام می‌گفت؛ از كتاب‌هایی كه می‌خواند، از وقت‌هایی كه یواشكی در زیرزمین مسجد اعلامیه‌های امام را در بسته‌های چایی و كیسه‌های برنج جاساز می‌كردند. می‌گفت: «امام خیلی مهربان بود. او یك ابرمرد بود. او با وجود داشتن قدرت و نفوذ زیاد، هرگز ذره‌ای از اون رو برای خود یا خانواده و یارانش استفاده نكرد. او مثل پایین‌ترین طبقات مردم زندگی كرد و ابداً سهم بیشتری برای خود و اطرافیانش قائل نبود.» (خورشید در كوچ، مریم جمشیدی و نشر كانون) داداش سعید همین‌طور كه از امام می‌گفت گریه می‌كرد. آن زمان بهترین جا و تقریبا تنهاترین جایی كه ما می‌توانستیم با خیال راحت برویم و كتاب بگیریم و بخوانیم كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان بود.  داداش سعید پول می‌داد و می‌گفت: «برو هر چی كتاب در مورد امام هست از هر انتشاراتی بخر و بیار. 
بعدش بخون و برو مدرسه برای بچه‌ها از امام بگو.» 
عشق داداش سعید به امام همه ما را درگیر كرده بود. همان سال‌ها یادم می‌آید چند كتاب خریدم و بردم به سعیدمان نشان دادم. او باز هم پول داد و گفت بروم از هر كدام دو جلد دیگر بخرم و به كتابخانه مدرسه‌مان اهدا كنم. حالا كه در صندوق را باز كرده‌ام، با دیدن همان كتاب‌ها به سال 68 پرتاب شدم. «آب و مهتاب» مجموعه شعری بود از چند شاعر برجسته مثل جعفر ابراهیمی، اسدا... شعبانی، شكوه قاسم نیا و بیوك ملكی كه زبان ساده و روان اشعاری در مورد امام خمینی و موضوعات دیگر داشت. «خاطرات مه گرفته» هم پانزده شعر از افشین علا بود كه در وصف امام خمینی و انقلاب 
به چاپ رسیده بود. 
كتاب «گل‌های باغ» خاطره هم مجموعه‌ای از خاطراتی بود  
از نزدیكان و دوستداران امام خمینی، از مراحل مختلف زندگی ایشان که توسط گروهی از نویسندگان جمع آوری شده و 
به چاپ رسیده بود. 
همین‌طور كه داشتم كتاب‌ها را نگاه می‌كردم، رسیدم به كتاب خانم سوسن طاقدیس. یادم آمد آن روز كه این كتاب را خریدم داداش سعید خیلی خوشش آمده بود. می‌گفت: «كتاب خوب و جالبی است. زبان كتاب خیلی ساده و روان است. از این كتاب چند تای دیگر بخر و برای تولد دوستات بهشون هدیه بده.» و همان موقع گفت: «بشین، بشین ببینم، بشین بخون برام، می‌خوام ببینم چقدر سواد خوندن و نوشتن داری؟» و من زدم زیر خنده و گفتم: «شما كه می‌دونی چقدر سواد دارم. می‌دونی كه اگه شاهنامه هم بذاری جلوم مثل بلبل برات می‌خونم.» و شروع كردم به خواندن: «خیلی وقت پیش، قبل از پیروزی انقلاب بود. امام همراه با عده‌ای از دوستانش به مشهد رفته بودند.
در آنجا خانه كوچكی گرفته بودند. خانه‌ای با یك ایوان با صفا، از توی ایوان، حیاط كوچك خانه، باغچه‌های پر از درخت و گل آن پیدا بود. 
بعدازظهرها وقتی كه هوا كمی بهتر می‌شد، نسیم خنكی عصر می‌وزید. آن وقت، نشستن در آن ایوان و نوشیدن چای خستگی را از تن بیرون می‌كرد. دل را پر از صفا می‌كرد. 
امام خمینی و همراهانشان، بعدازظهرها كمی استراحت می‌كردند. بعد هم با هم به سوی حرم مطهر می‌رفتند. همه برای زیارت می‌رفتند. می‌رفتند به دیدار امام غریب.
می‌رفتند تا در كنار حرم مطهرش درد و دل كنند و قلب‌هایشان را از درد و غم سبك كنند. به او بگویند كه شاهان چقدر ظالمند. در میان آنها تنها امام بود كه زودتر از هر كس از حرم دل می‌كند و به خانه می‌آمد. خانه را آب و جارو می‌كرد و چای دم می‌كرد و منتظر می‌ماند تا دوستانش از حرم بیایند. وقتی دوستانش می‌آمدند، می‌گفتند: راضی به زحمت نبودیم، راضی نبودیم زیارت خود را كوتاه كنید تا به این كارها برسید. امام پاسخ می‌داد: «من كه ثواب این كار را كمتر از آن زیارت و دعا نمی‌دانم.» (پنجره‌ای رو به آفتاب، سوسن طاقدیس، نشر كتاب‌های قاصدك)
 یادم می‌آید داستان را كه تمام كردم تا یك ساعت داداش سعید گریه می‌كرد و می‌گفت: «رحمه‌ا... علیه» داداش سعید عاشق امام بود و تا زنده بود هر كاری از دستش برمی‌آمد برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره امام كرد. آنقدر عاشق بود كه روز شهادتش با سالگرد رحلت امام یكی شد. و حالا من مانده‌ام با این صندوقچه مخملی و كتاب‌هایی از سعیدمان به یادگار مانده است. دست می‌برم و كتاب «هدیه‌ای برای تو» از سوسن طاقدیس را بر می‌دارم و صفحه اولش را باز می‌كنم. 
خط داداش سعید است: «برای نرگس نازنینم، روزه‌هایت را كه گرفتی دیدم بهترین هدیه كتاب است. این كتاب را بخوان و به دیگران هم بده تا بدانند امام خمینی یك ابرمرد بود، یك 
قهرمان بود. قهرمان‌ها هرگز نمی‌میرند. دوستدار تو 
داداش سعید.» 
ضمیمه قاب کوچک