کربلا از کدام طرف است آقای معلم؟!

برای روح‌ا... رجایی که یک تکه از روح ما را با خود برد

کربلا از کدام طرف است آقای معلم؟!

گفت تو که به ما سر می‌زنی، بنویس! گفتم ستون می‌نویسم. گفت گزارش بنویس. گفتم حوصله قدیم را ندارم. خندید. گفت نوشتن حوصله نمی‌خواهد، سوژه می‌خواهد. گفتم سوژه بده بنویسم. گفت تو اگر بنویس باشی، سوژه زیاد است. گفتم یکی بگو...خودش حالا سوژه اولین مطلبی است که در این روزهای جام‌جم می‌نویسم. کسی که هر وقت می‌خواستم کار جدیدی در مطبوعات شروع کنم با او مشورت می‌کردم. حالا هرچقدر دور خودم می‌چرخم، کسی نیست که از او بپرسم. باید روی پای خودم بایستم و این مطلب را بنویسم. همان‌طور که از سیل بعدی باید روی پای خودم بایستم و یک نفر را پیدا کنم تا کمک کند. من نه، تو خیلی‌ها را در بحران بعدی تنها گذاشتی؛ بحرانی که اگر بیاید نمی‌دانیم باید چه کنیم.می‌خواهم به سفارش سردبیری بنویسم که هیچ‌وقت مطلبم را نمی‌خواند؛ سردبیری که هیچ‌وقت بابت خوب و بد مطلبم تشکر و نهیب نمی‌زند، برای سردبیری که دیگر نیست، اما برای من همیشه سردبیر خواهد ماند. می‌خواهم برای روح‌ا... رجایی بنویسم.

یک تکه از روح آدمی
هر آدمی که می‌آید موقع رفتن، یک تکه از آدمی را با خودش می‌برد و هرچه عمیق‌تر باشد بخش بزرگ‌تری را از تن روح می‌کند و ما امروز بخش بزرگی از روحمان را به خاک می‌سپاریم و من امروز در چهارمین دهه زندگی به این نتیجه رسیده‌ام که 40 سالگی برای از دست دادن رفیق خیلی دیر است. جای خالی یک عمر خاطره را دیگر نمی‌توان پر کرد و اگر یک نفر سهمش را سوا کند، دیگر کسی نیست که بتواند جای خالی را پر کند.آن همه خاطرات جاده نجف- کربلا، آن همه خاطرات موکب‌ها، آن همه خاطرات اربعین و تهران و سیل و زلزله و هیات و هزار و یک خاطره دیگر را نمی‌توان با کسی ساخت؛ یعنی فرصتی برای ما نمانده که دوباره دوستی جدیدی به عمق آن‌که در خاک گذاشتیم، پیدا کنیم. تو تمام اینها که گفتم را با خود می‌بری و من نیم باقیمانده روحم را با تو توی خاک می‌گذارم. این یعنی از فردا چیز زیادی از من نمانده است.از عکس‌های کربلایمان نیمی را حسین شاکری با خود در سامرا برد، نیم آن نیم را علی دادمان به خاطرات سپرد و نیمی از آن تکه‌های باقیمانده را تو می‌بری. مگر یک آدم چقدر روح دارد که تو این‌همه می‌روی؟! من هنوز می‌خواهم زندگی کنم، حال آن که تو نیستی.



کربلای اول
حاج قربان می‌خواند و روح‌ا... بلندبلند گریه می‌کرد. آن طور که در فضای باز پایین میدان امام‌حسین(ع) صدایش بین آن همه گریه کن قابل تشخیص بود.از گریه‌های روح‌ا... گریه می‌کردم. می‌گفت برات کربلا را عرفه می‌دهند. همانجا با هم هم‌گریه شدیم. این‌قدر گریه کردیم که یک‌دست غیبی روی دفترچه‌هایمان نوشت «مسافر» و من اولین سفر کربلا را با روح‌ا... رفتم.من هفت بار دیگر با او کربلا رفتم، ولی آن مرتبه یک جور دیگری بود. شب تاسوعا رسیدیم به شهر کربلا و من و محمدمهدی همت در اولین کربلای خودمان بودیم. روح‌ا... بلندبلند عربی صحبت می‌کرد. معلم بود.عراقی‌ها به حمله‌دار معلم می‌گویند. همانی که جلوی گروه راه می‌رود و راه را بلد است. روح‌ا... از همان کربلای اول، معلم ما بود. همان‌طور که در کربلاهای بعدی. وقتی حسین شاکری نبود، روح ا... بود و وقتی بود لازم نبود به خودت فشار بیاوری و کلمات را معادل‌سازی کنی و جوری بگویی که عرب‌ها بفهمند. حسین شاکری که شهید شد، روح ا...دوباره راه بلد کربلای ما بود.گریه را من شروع کردم. پای اولین موکب که چای لیموعمانی می داد، انگار تازه فهمیدم کربلا هستم. بوی اسفند و کندر را از توی پره‌های بینی‌ام تو کشیدم و بغض کردم. روح‌ا... گفت این همان است، همان بوی کربلا. همان بوی بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا که یک عمر توی هیات می‌گفتی، نوش جانت!بغضم ترکید و آن‌قدر گریه کردم که اشک همه درآمد. آن‌قدر که شب تاسوعا در چهارراه سید جوده، وقتی اولین‌بار چشمم به گنبد اباالفضل العباس(ع) افتاد گریه‌های همه بالا گرفت و خود روح‌ا... خون دماغ شد و روی زمین نشست. آن کربلا را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. همان‌طور که همسفرهای کربلایم را هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد.




کبلایی!
تهران خوب بود. بعضی جاها بوی گل می‌داد، بعضی جاها بوی چمن، بعضی جاها بوی غذا می‌آمد، بوی دود ماشین‌ها، اما بعد از آن کربلا هیچ‌وقت بوی خانه را نمی‌داد. حالم بد بود و به این فکر می‌کردم که تاسوعا و عاشورا کربلا بودم و انگار هیچ نفهمیدم. همین که زنده برگشته بودم خودش جرم بود.قرار گذاشتیم. آن روزها خبری از این کرونای لعنتی نبود و راحت در آغوشم کشید. گفت «خداقوت کبلایی» و من دوباره بغضم ترکید. نمی‌دانم توی آن کبلایی او چه کاشته بودند که با تمام کربلایی‌ها فرق داشت، اما هر چه بود اشکم را درآورد.گفت فرق این کبلایی با همه آن کربلایی‌های دیگر این است که یک کبلایی به تو می‌گوید. تو از این به بعد از غذای روزت، از تفریحت، از لباست، از کتابت و از هرخرج دیگری یک سهم بر می‌داری و داخل صندوق کربلایت می‌ریزی و هر بار به اندازه یک کربلا شد بدون معطلی می‌روی.راست می‌گفت. از فردای آن روز من از تمام زندگی‌ام یک گوشه کوچک بریدم و به کربلای بعدی چسباندم، همان‌طور که معلم گفته بود و من حالا کبلایی‌ام و هر بار که به کربلا می‌روم بوی خانه می‌آید؛ همان بویی که روح‌ا... می‌گفت.





بوسه بر پیشانی
کنار جاده نشسته بودم و صدای خش‌خش کفش‌های خسته‌ای را می‌شنیدم که توی جاده نجف به کربلا زمین را جارو می‌زنند. کنارم نشست و صورتم را بوسید:«سلام کبلایی!»شوق دیدن همسفر قدیمی آن‌قدر توی این جاده زیاد است که انگار دوباره پای رفتن درآوردم. بلند شدم و توی راه شعر خواندیم. گفت، گفتم، خاطره‌بازی کردیم. ستون‌ها را نشان می‌کردیم به یاد رفقای جا مانده و بلندبلند مداحی گوش کردیم.وقتی رسیدیم به محل قرار، گفت نمی‌ماند. گفتم یک روز استراحت کنیم و توی موکب رفقا کمک کنیم و بعد برویم. گفت دیر می‌شود. گفتم کمک کردن هم صفایی دارد. گفت صبح زود باید بروم. قرار دارم.
آن شب زیر آسمان خدا و پرچم حسین (ع) خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، نبود. رحمان می‌گفت خواستم بیدارت کنم. گفت مرتضی پاهایش درد می‌کند. بعد پیشانی‌ات را بوسید و رفت. می‌خواست زودتر به کربلای حسین (ع) برسد.





کجایی آقای برادر؟
آخرین اربعین بود. به نجف که رسیدیم تا اربعین چهار روز مانده بود و باید بلافاصله حرکت می‌کردیم. درشلوغی، ‌تو و داوود را گم کردیم. بعدها فهمیدم توی گروه پیام دادی که ما شما را پیدا نکردیم، جلوجلو می‌رویم و در کربلا همدیگر را می‌بینیم.
خیلی کفری شدم، آن‌قدر که تمام طول سفر به این فکر می‌کردم تو چقدر بی‌معرفت بودی که نایستادی تا با هم برویم. وقتی درکربلا دیدمت، صدایم را بلند کردم. مثل همیشه خندیدی و توضیح دادی و آخرش پرسیدی آقای زائر امام حسین(ع)، چکار کنم که ببخشی؟! صورتم را بوسیدی و صورتت را بوسیدم، ولی هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که آن کربلا از من زودتر رفتی و از من زودتر رسیدی.
حالا آقای روح‌ا...! من از تو ناراحتم. من از تو شاکی‌ام. تو زودتر از من رفتی. من اگر نرسیدم به اربعین امسال، آن وقت چطور می‌خواهی با من آشتی کنی؟! آقای روح‌ا...! من زائر امام حسینم. بلند شو و صورتم را ببوس. بلند شو و دلداری بده. از دلم در بیاور. من از صبح دارم گریه می‌کنم و هر کسی صورتم را می‌بوسد اشکم تمام نمی‌شود. من راه کربلا را بلد نیستم آقای معلم! بلند شو و ما را دوباره به کربلا ببر.




تنهای تنهای تنها
این روزها که به لیست شماره‌های تلفنم نگاه می‌کنم، آنها که در بهشت‌زهرا و امامزاده علی‌اکبر و وادی السلام زندگی می‌کنند، دارند از آنها که در شهر پرسه می‌زنند، سبقت می‌گیرند. این یعنی پسر، تو دیگر اینجا تنها می‌مانی.
رفیق، برادر، معلم، سردبیر، کبلایی، جهادی، چه خوب که در تمام عکس‌ها می‌خندی! تو یک عمر از توی خاک و خل، چه با پیراهن هلال‌احمر و چه با جلیقه خبرنگاری، ما را پشتیبانی کردی. من باور دارم این خاک با برادرمان، با آشنای قدیمی خود، مهربان خواهد ماند.
امروز ما برادری را به خاک می‌سپاریم. برای ما الرحمن بخوانید.