فعلا از مرگ نمیترسم
سردر اینستاگرامش برای معرفی خودش نوشته است: باز ما ماندیم و عدل ایزدی. بیرون اینجا: علیالحساب سردبیر روزنامه جامجم. اینجا : زندگی شخصی با فیلتر کمتر و علاقهمندیهای شخصیتر ... اینستاگرام روحا... رجایی دیگر به روز نمیشود...
آخرین پست
خب، آسیاب به نوبت است و شتر کرونا دیروز در خانه ما نشست و تست من مثبت شد تا ببینم دو هفته دیگر جمع میکند، برود یا چی... به دعاهای شما محتاجم خیلی ...
بهنام پسر
پدر و پسری این هفته را در استادیوم آزادی برگزار کردیم، همراه عمو و پسرعموی حسامالدین. با سپاس از علی آقا جوادی برای بلیت و عمو فرشاد عباسی برای عکس.
به نام دختر
ای باد بامدادی، خوش میروی به شادی، پیوند روح کردی، پیغام دوست دادی... پادشاهی و ملک آسمانها و زمین تنها و تنها برای خداست. هر چه بخواهد میآفریند به هر که بخواهد دختر و به هر که بخواهد پسر میبخشد... و به من اول حسامالدین و بعد شهابالدین و سپس نرگس را بخشید برای اینکه لالتر از همیشه باشم در شکر این شادیها...
علم بر دوش میروند
بسما... بعد از هفت سفر اربعین که روزیام شده و بعد از همه زیارتها که حالا حسابش از دستم دررفته، یکی دو سالی است چیزی از این رزقهای پربرکت نمینویسم. یا دستکم برای خودم چیزی نمینویسم و جایی منتشر نمیکنم. از اربعین امسال که با 10 رفیق نازنین رفتم، اما اگر بخواهم کوتاه بنویسم همین عکس که سید مرتضی فاطمی از من گرفته همه چیز را بهخوبی و تمام نشان میدهد. من خوابیدهام و بقیه علم بر دوش در سحرگاه مشغول رفتناند. شرح عکس هم این بیت از خانم فاطمه راکعی است که : به آرزوی به تصور به خواب میماند / به پرسشی که ندارد جواب میماند...خلاص !
اگر قرار باشد 70 سال عمر کنم
این چند خط را چند سال قبل نوشته بودم در 33 سالگی. حالا بعد از چهار سال حرف تازهای ندارم. چیزی عوض نشده جز یک عدد که آن هم تمام میشود.
حالا 33 ساله شدهام. اگر قرار باشد نزدیک به 70 سال عمر کنم این تقریبا نصف عمر من است. یعنی اگر قرار باشد دو روز زندگی کنم یک روزش گذشته است. این یعنی الان افتادهام توی سرپایینی.گاهی از اینکه این روزهای جوانی سپری شدهاند یا دارند، میشوند، حالم گرفته میشود.کمی بهش فکر میکنم و البته زود یادم میرود. از اینکه روزگار جوانی به سر رسیده کلافه میشوم، اما از مرگ نترسیدهام. چند سالی است هر اردیبهشتی که میآید به مرگ فکر میکنم و هیچ نمیترسم. فکر نمیکنم چیز سختی باشد.
مطمئن نیستم چون هنوز چند علاقهمندی دارم که سیر نشدهام ازشان. هنوز تکراری نشدهاند با این حال و با وجود همین علاقهمندیها دلم نمیخواهد چیزی که قرار است تمام بشود زیادی و بیخودی کش بیاید. خودم را لوس نمیکنم. فاز روشنفکری و مرگآگاهی و از این چیزها هم ندارم. شاید نظرم زود عوض شود، اما در حال حاضر این حرف آخرم است: نصف راه را آمدهام و حاضرم همینجا برگردم. برای دیدن و تجربه کردن آن نیمه دیگر اصراری ندارم. فقط از خدا میخواهم لطفا در اربعین باشد... این سنگ قبر یک « رجایی» است. بابابزرگ که از مرگ نمیترسید ...
پسرم چه خوب سینه میزند
توی کوچه ما هیات کوچکی هست که خب بدکی هم نیست. خوب و بدش را که من نمیشود و نمیتوانم بگویم. میخواهم بگویم برای اینکه گاهی خودم هم بروم انتخاب بدی نیست. بیشتر نوجوانان و جوانهای محل خودمان و یکی دو محله اطرافند. حسامالدین چند ماهی است پای ثابت این هیات شده. مدتی قبل با همین هیات به مشهد هم رفت. جمعه این هفته هم شد مسؤول پخش و چسباندن اطلاعیهها و تراکتهای هیات توی کوچههای اطراف. همه اینها را گفتم برای اینکه امشب بگویم : وقتی رسیدم خانه رفته بود هیات. خیلی زودتر از نماز مغرب. آخرهای هیات من هم رفتم. توی تاریکی تصادفی کنارش ایستادم، حواسش نبود و مرا ندید. دیدم چه خوب سینه میزند. دست بردم که صورتش را بگیرم و بغلش کنم، صورتش خیس اشک بود... امشب حس کردم شب اول محرم، قدم پیش امام حسین کمی بلندتر از همیشه شده است... پی نوشت: عکس را هم یواشکی گرفتم وقتی داشت، جدی و خستگیناپذیر سینه میزد.
نوایی نوایی...
خیال و آرزوی سفر کربلا را بابابزرگ به من داد وقتی بچه بودم و خاطراتش را برایم تعریف میکرد.« کربلایی محمد رحیم» اگر یک کشاورز ساده نبود حتما گزارشنویس خوبی میشد بسکه دقیق و جذاب توصیف میکرد. شبهایی که توی حیاط خانه باغ دراز میکشیدم و قصههای کربلا را میگفت. هنوز روشنترین خاطرات زندگیام هستند.گاهی که وسط خاطره گفتنها سوالی میپرسیدم، جواب میداد: «حالا خودت میروی و میبینی بابا» .حالا به برکت عشقی که او و کربلایی صدیقه - بیبیام - از کربلا در دلم کاشتهاند، زائر شدهام.آنقدر که حسابش از دستم دررفته. دیشب حوالی عمود 800 وقتی باد سردی میآمد ، بیشتر یاد بابابزرگ کردم. در خیالم به سالهایی رفتم که هنوز زنده بود. سن خودم را ده سالی بزرگتر کردم. راه کربلا را هم باز کردم و همراهش به پیادهروی اربعین رفتم. آه که چه سفری میشد، اگر میشد.توی خیالم داشتم سفر بابابزرگ را پیاده راه میرفتم که ناگهان دیدمش. به خدا خودش بود با همان دستار سفید بر سر، پاهای بلندش را جمع کرده بود توی سینهاش و دستها را قلاب زده بود دورشان. اینبار هم درست در مرکز نشسته بود. بقیه گرد بر گردش و داشت چیزی میگفت. شاید داستانی، لطیفهای یا خاطرهای چاشنی کمی نصیحت سعدیطور. جلو رفتم سلام کردم. صدایش دلنشین بود مثل بابابزرگ. بیشتر از چند دقیقه اگر حرف میزدم بغضم میترکید و خودم را میانداختم توی بغلش و این حداقل آنجا هیچ چیز خوبی نبود. عکس را که گرفتم و راه افتادم با همان اینترنت فکسنی عراقی دو ترک از پنجه در خون سمندری را دانلود کردم و نوایی نوایی را توی جاده نجف به کربلا گوش دادم. دیدن این پیرمرد اگر نشانه حضور کربلایی محمد رحیم در این پیادهروی نبود پس چه بود؟
خب، آسیاب به نوبت است و شتر کرونا دیروز در خانه ما نشست و تست من مثبت شد تا ببینم دو هفته دیگر جمع میکند، برود یا چی... به دعاهای شما محتاجم خیلی ...
بهنام پسر
پدر و پسری این هفته را در استادیوم آزادی برگزار کردیم، همراه عمو و پسرعموی حسامالدین. با سپاس از علی آقا جوادی برای بلیت و عمو فرشاد عباسی برای عکس.
به نام دختر
ای باد بامدادی، خوش میروی به شادی، پیوند روح کردی، پیغام دوست دادی... پادشاهی و ملک آسمانها و زمین تنها و تنها برای خداست. هر چه بخواهد میآفریند به هر که بخواهد دختر و به هر که بخواهد پسر میبخشد... و به من اول حسامالدین و بعد شهابالدین و سپس نرگس را بخشید برای اینکه لالتر از همیشه باشم در شکر این شادیها...
علم بر دوش میروند
بسما... بعد از هفت سفر اربعین که روزیام شده و بعد از همه زیارتها که حالا حسابش از دستم دررفته، یکی دو سالی است چیزی از این رزقهای پربرکت نمینویسم. یا دستکم برای خودم چیزی نمینویسم و جایی منتشر نمیکنم. از اربعین امسال که با 10 رفیق نازنین رفتم، اما اگر بخواهم کوتاه بنویسم همین عکس که سید مرتضی فاطمی از من گرفته همه چیز را بهخوبی و تمام نشان میدهد. من خوابیدهام و بقیه علم بر دوش در سحرگاه مشغول رفتناند. شرح عکس هم این بیت از خانم فاطمه راکعی است که : به آرزوی به تصور به خواب میماند / به پرسشی که ندارد جواب میماند...خلاص !
اگر قرار باشد 70 سال عمر کنم
این چند خط را چند سال قبل نوشته بودم در 33 سالگی. حالا بعد از چهار سال حرف تازهای ندارم. چیزی عوض نشده جز یک عدد که آن هم تمام میشود.
حالا 33 ساله شدهام. اگر قرار باشد نزدیک به 70 سال عمر کنم این تقریبا نصف عمر من است. یعنی اگر قرار باشد دو روز زندگی کنم یک روزش گذشته است. این یعنی الان افتادهام توی سرپایینی.گاهی از اینکه این روزهای جوانی سپری شدهاند یا دارند، میشوند، حالم گرفته میشود.کمی بهش فکر میکنم و البته زود یادم میرود. از اینکه روزگار جوانی به سر رسیده کلافه میشوم، اما از مرگ نترسیدهام. چند سالی است هر اردیبهشتی که میآید به مرگ فکر میکنم و هیچ نمیترسم. فکر نمیکنم چیز سختی باشد.
مطمئن نیستم چون هنوز چند علاقهمندی دارم که سیر نشدهام ازشان. هنوز تکراری نشدهاند با این حال و با وجود همین علاقهمندیها دلم نمیخواهد چیزی که قرار است تمام بشود زیادی و بیخودی کش بیاید. خودم را لوس نمیکنم. فاز روشنفکری و مرگآگاهی و از این چیزها هم ندارم. شاید نظرم زود عوض شود، اما در حال حاضر این حرف آخرم است: نصف راه را آمدهام و حاضرم همینجا برگردم. برای دیدن و تجربه کردن آن نیمه دیگر اصراری ندارم. فقط از خدا میخواهم لطفا در اربعین باشد... این سنگ قبر یک « رجایی» است. بابابزرگ که از مرگ نمیترسید ...
پسرم چه خوب سینه میزند
توی کوچه ما هیات کوچکی هست که خب بدکی هم نیست. خوب و بدش را که من نمیشود و نمیتوانم بگویم. میخواهم بگویم برای اینکه گاهی خودم هم بروم انتخاب بدی نیست. بیشتر نوجوانان و جوانهای محل خودمان و یکی دو محله اطرافند. حسامالدین چند ماهی است پای ثابت این هیات شده. مدتی قبل با همین هیات به مشهد هم رفت. جمعه این هفته هم شد مسؤول پخش و چسباندن اطلاعیهها و تراکتهای هیات توی کوچههای اطراف. همه اینها را گفتم برای اینکه امشب بگویم : وقتی رسیدم خانه رفته بود هیات. خیلی زودتر از نماز مغرب. آخرهای هیات من هم رفتم. توی تاریکی تصادفی کنارش ایستادم، حواسش نبود و مرا ندید. دیدم چه خوب سینه میزند. دست بردم که صورتش را بگیرم و بغلش کنم، صورتش خیس اشک بود... امشب حس کردم شب اول محرم، قدم پیش امام حسین کمی بلندتر از همیشه شده است... پی نوشت: عکس را هم یواشکی گرفتم وقتی داشت، جدی و خستگیناپذیر سینه میزد.
نوایی نوایی...
خیال و آرزوی سفر کربلا را بابابزرگ به من داد وقتی بچه بودم و خاطراتش را برایم تعریف میکرد.« کربلایی محمد رحیم» اگر یک کشاورز ساده نبود حتما گزارشنویس خوبی میشد بسکه دقیق و جذاب توصیف میکرد. شبهایی که توی حیاط خانه باغ دراز میکشیدم و قصههای کربلا را میگفت. هنوز روشنترین خاطرات زندگیام هستند.گاهی که وسط خاطره گفتنها سوالی میپرسیدم، جواب میداد: «حالا خودت میروی و میبینی بابا» .حالا به برکت عشقی که او و کربلایی صدیقه - بیبیام - از کربلا در دلم کاشتهاند، زائر شدهام.آنقدر که حسابش از دستم دررفته. دیشب حوالی عمود 800 وقتی باد سردی میآمد ، بیشتر یاد بابابزرگ کردم. در خیالم به سالهایی رفتم که هنوز زنده بود. سن خودم را ده سالی بزرگتر کردم. راه کربلا را هم باز کردم و همراهش به پیادهروی اربعین رفتم. آه که چه سفری میشد، اگر میشد.توی خیالم داشتم سفر بابابزرگ را پیاده راه میرفتم که ناگهان دیدمش. به خدا خودش بود با همان دستار سفید بر سر، پاهای بلندش را جمع کرده بود توی سینهاش و دستها را قلاب زده بود دورشان. اینبار هم درست در مرکز نشسته بود. بقیه گرد بر گردش و داشت چیزی میگفت. شاید داستانی، لطیفهای یا خاطرهای چاشنی کمی نصیحت سعدیطور. جلو رفتم سلام کردم. صدایش دلنشین بود مثل بابابزرگ. بیشتر از چند دقیقه اگر حرف میزدم بغضم میترکید و خودم را میانداختم توی بغلش و این حداقل آنجا هیچ چیز خوبی نبود. عکس را که گرفتم و راه افتادم با همان اینترنت فکسنی عراقی دو ترک از پنجه در خون سمندری را دانلود کردم و نوایی نوایی را توی جاده نجف به کربلا گوش دادم. دیدن این پیرمرد اگر نشانه حضور کربلایی محمد رحیم در این پیادهروی نبود پس چه بود؟