ماجرای یک کتاب و ضربالمثلهایش
به قول معروف...
نجمه نیلیپور روزنامهنگار
به قول معروف «نردبان پلهپله»؛ هر وقت بابا یا عموهایم کاری را بدون انجام مقدماتش شروع میکردند و آقابزرگ از دستشان عاصی میشد این ضربالمثل را به کار میبرد. اصلا آقابزرگ یک دائرهالمعارف «به قول معروف» بود که هرروز هم بهروزرسانیاش میکرد. در کتابخانه آقابزرگ اولین چیزی که به چشم میآمد مجموعه کتاب امثالوحکم مرحوم دهخدا بود. این مجموعه مثل دیوان حافظ و کلیات سعدی جزءهای جداییناپذیر دست آقابزرگ بودند. آقابزرگ معتقد بود ضربالمثلها حکمتهایی هستند که در مواقع خاص بر قلب مردمان عادی الهام شده و در زندگی روزمره آنها جا باز کرده است. هر وقت ما از درس انشا شکایت میکردیم، میگفت: «اگر من جای شما بودم، امثالوحکم را دست میگرفتم از اول تا آخر ورق میزدم تا یک موضوع انشا بالاخره پیدا کنم.» معتقد بود: «امثالوحکم هم دایره واژگان را گسترش میدهد و هم اینکه باعث میشود آدم به موضوعات مختلفی فکر کند.» میگفت: «خواندن ریشه ضربالمثلها یکجور خواندن تاریخ است.» آقابزرگ خدابیامرز در روزهای آخر عمرش تمام کتابهایش را بین نوههایش تقسیم کرد. میگفت: «همه دارایی من کتابهایم هستند و میخواهم تا خودم هستم، داراییهایم را بین شما تقسیم کنم.» آقابزرگ بنا به سن هر کداممان کتاب داشت و هنگام تقسیم کتابخانهاش هم تلاش کرد به هر کداممان کتابی که متناسب با سنمان است بیفتد. از کتابخانه آقابزرگ دو کتاب «زندگی با ضربالمثلها» و «شهر ضربالمثلها» از آقای غلامرضا حیدری ابهری و کتاب «قصه ما مثل شد» از داوود میرکیانی به من رسید. کتابهایی که آقابزرگ خیلی دلش میخواست من آنقدر بخوانمشان که خط به خطش را از بر شوم. حالا که سالگرد آقابزرگ است رفتم سراغ کتابخانهام. چشمم به کتاب شهر ضربالمثلها افتاد و بیاختیار دست بردم و برش داشتم. روی کتاب نوشته است: «آموزش اخلاق با استفاده از ضربالمثلهای فارسی. کتاب را باز میکنم و اولین ضربالمثل مثل ماشین زمان عمل میکند و من را میبرد پای میز کتابخانه آقابزرگ. درست همان روزی که داشت کتابها را بینمان تقسیم میکرد. گفت: حسین جان! یادته که هر وقت بابا یا عموهات توی انجام کاری عجله میکردند و نتیجه نمیگرفتند، ناراحت میشدم، میگفتم نردبون پلهپله؟ گفتم: بله آقابزرگ. گفت: خب بیا این کتاب رو بگیر و اولین ضربالمثلش رو بلندبلند بخون. کتاب را گرفتم و شروع کردم. نردبان پلهپله: کسی که بخواهد به قله یک کوه برسد، باید قدم به قدم به طرف بالا حرکت کند. نمیشود یکدفعه از پایین کوه، به قله آن رسید. مثلا اگر بخواهی به قله دماوند برسی، باید حتما دو سه روز کوهنوردی کنی. کسی که بخواهد شاهنامه را بخواند، باید هر روز چند صفحه را مطالعه کند. امکان ندارد که کسی یکروزه این کتاب را بخواند. کسی که بخواهد نقاش ماهر شود، باید چند سال کلاس برود و برای تمرین، دهها تابلوی نقاشی بکشد. این مثالها را زدم تا بدانی که رسیدن به هر هدفی، صبر میخواهد باید قدمبهقدم به طرف هدف برویم. آقابزرگ گفت: حالا که داری میخوانی و اینقدر قشنگ میخوانی یک ضربالمثل دیگر را هم برایم بخوان، من که همیشه عاشق این بودم که برای آقابزرگ کتاب بخوانم فرصت را غنیمت دانستم و یکی دیگر از ضربالمثلها را شروع به خواندن کردم. «تو خر خودت را بران: بعضیها همیشه به فکر کارهای دیگران هستند و همیشه در کارهای مردم
فضولی میکنند. کنارشان که بنشینی، میبینی که مرتب حرف این و آن را میزنند. همه حرفشان این است که فلانی کجا رفت و چه کار کرد. این ضربالمثل درباره همین آدمهای فضول است. این ضربالمثل میخواهد بگوید که تو به فکر کار خودت باش و درباره دیگران فضولی نکن. میخواهد بگوید که تو مشغول کار خودت باش و درباره کار خودت فکر کن. چه کار داری که فلانی کجا میرود و چه لباسی میپوشد.» آقابزرگ کتاب را از دستم میگیرد و میگوید: «پنج انگشت با هم برادرند، اما با هم برابر نیستند، خر خفته جو نمیخورد، گاو تا وقتی دمش رو از دست نداده، ارزش دم را نمیداند از جمله ضربالمثلهای دیگری هستند که آقای حیدری در این کتاب از آن نتیجهگیری اخلاقی کردهاند و با زبان ساده اخلاق روزمره را به همه ما آموزش دادهاند.» راستش را بخواهید وقتی آقابزرگ از پیش ما رفت دیگر دست و دلم به خواندن کتابهایی که داده بود، نمیرفت. حالا که دارم کتاب را ورق میزنم تازه فهمیدم که شهر ضربالمثلها یک مجموعه کتاب است در یک کتاب، پنج جلد کتاب در یک کتاب آورده شده کتابی که با زبان ساده و راحت و نثری روان و قابل فهم کلی ضربالمثل جدید یادمان میدهد. پیراهن سفید، وصله سیاه، هر آتشی عاقبت خاکستر میشود، یکی یکمو به کچل بدهند، کچل مودار میشود. آخر هر جلد کتاب هم یک خودآزمایی هست که از روی شکلها باید
حدس بزنیم ضربالمثلش چیست. راستش را بخواهید هر قدر از رفتن آقابزرگ میگذرد تازه میفهمم که چه گوهری را از دست دادهام. انگار همه نیازهای ما را میدانست و برایش کتاب خریده بود و مثل گنجی ارزشمند از آنها سالها مراقبت کرد تا به دست ما برساند، صحیح و سالم. «آقابزرگ خدا رحمتتان کند. چقدر صلوات فرستادن را
دوست داشتید.»
فضولی میکنند. کنارشان که بنشینی، میبینی که مرتب حرف این و آن را میزنند. همه حرفشان این است که فلانی کجا رفت و چه کار کرد. این ضربالمثل درباره همین آدمهای فضول است. این ضربالمثل میخواهد بگوید که تو به فکر کار خودت باش و درباره دیگران فضولی نکن. میخواهد بگوید که تو مشغول کار خودت باش و درباره کار خودت فکر کن. چه کار داری که فلانی کجا میرود و چه لباسی میپوشد.» آقابزرگ کتاب را از دستم میگیرد و میگوید: «پنج انگشت با هم برادرند، اما با هم برابر نیستند، خر خفته جو نمیخورد، گاو تا وقتی دمش رو از دست نداده، ارزش دم را نمیداند از جمله ضربالمثلهای دیگری هستند که آقای حیدری در این کتاب از آن نتیجهگیری اخلاقی کردهاند و با زبان ساده اخلاق روزمره را به همه ما آموزش دادهاند.» راستش را بخواهید وقتی آقابزرگ از پیش ما رفت دیگر دست و دلم به خواندن کتابهایی که داده بود، نمیرفت. حالا که دارم کتاب را ورق میزنم تازه فهمیدم که شهر ضربالمثلها یک مجموعه کتاب است در یک کتاب، پنج جلد کتاب در یک کتاب آورده شده کتابی که با زبان ساده و راحت و نثری روان و قابل فهم کلی ضربالمثل جدید یادمان میدهد. پیراهن سفید، وصله سیاه، هر آتشی عاقبت خاکستر میشود، یکی یکمو به کچل بدهند، کچل مودار میشود. آخر هر جلد کتاب هم یک خودآزمایی هست که از روی شکلها باید
حدس بزنیم ضربالمثلش چیست. راستش را بخواهید هر قدر از رفتن آقابزرگ میگذرد تازه میفهمم که چه گوهری را از دست دادهام. انگار همه نیازهای ما را میدانست و برایش کتاب خریده بود و مثل گنجی ارزشمند از آنها سالها مراقبت کرد تا به دست ما برساند، صحیح و سالم. «آقابزرگ خدا رحمتتان کند. چقدر صلوات فرستادن را
دوست داشتید.»