توهم خیانت
غزاله مالکی تپش
دنیا روی سرش آوار شد. انگار هنوز چیزی را بهدرستی هضم نکرده بود. بوی خون در سرش میپیچید. تمام بدنش قفل شده بود و نمیتوانست مفاصلش را خم کند. صدای جیغ زنانهای در یک لحظه او را به خود آورد. مغزش فرمان فرار داد، اما پاهایش از دستور پیروی نکردند و یکباره شل و بیحال پخش زمین شد.
پانزده سال و اندی رفاقت با او، شبیه فیلم کوتاه چندثانیهای، جلوی چشمش به رقص درآمد. صدای پسرک کلاس اولی را شنید که در حیاط مدرسه ایستاده و با آب و تاب از بازی کامپیوتریای که تازه خریده بود تعریف میکرد. شش یا هفت پسر دیگر هم دورش جمع شده بودند و با دقت به حرفهایش گوش میدادند. تمام هوش و حواسش به پسرک همکلاسی جلب شد و این اتفاق، همان ابتدای رفاقت شیرین دونفره را رقم زد.
رفتهرفته آنقدر به یکدیگر نزدیک شده بودند که انگار برادرند. دو پسر چشم و ابرو مشکی با قد و هیکلی ریزنقش. کلاس اول تمام شد. با هم قد کشیدند و درس خواندند. کلاس دوم را گذراندند. با هم نفس کشیدند و شیطنت کردند. سال تحصیلی سوم به پایان رسید. دیگر پسرکان باسوادی بودند که با هم سر جدول ضرب مسابقه میگذاشتند. کلاس چهارم. همچنان در یک میز کنار هم مینشستند و زمین و زمان را به بازی میگرفتند. کلاس پنجم. اجازه داشتند خودکار آبی و قرمز دست بگیرند و مشقهایشان را با خودکار مینوشتند.
مقطع راهنمایی بودند که دعوا و بحثهای هر روز و شب پدر و مادرش شروع شد. هر روز شدیدتر از روز قبل. صدای مادر از پدر بلندتر، دست پدر از مادر سنگینتر.
چشمانش را باز کرد، دوباره کمتر از یک لحظه به خودش آمد، هنوز در وضعیت قبلی بود. بدن بیحرکت و منقبض شده، کنار بدن بیجان عزیزترین فرد زندگیاش، جا خشک کرده بود. صدای ضجههای زنانه همچنان به تنهایی فضای اتاق را پر میکرد. صدا از گوشش وارد میشد و یکراست به سمت مغزش میرفت، بدنش را لختتر و سردتر میکرد، درست مثل صدای جیغهای مادرش. صدای مادرش اما سوز درد را همراه داشت. جیغش با این جیغها فرق داشت. وقتی که زیر لگدهای پدر استخوان نرم میکرد، جیغ میکشید و ناله میکرد. صدای مادرش با تهدید همراه بود، اما این صدا هیچ تهدیدی نداشت. این صدا هیچ نداشت، این صدای زنانه حتی زندگی هم نداشت. به زنی که روبهرویش ایستاده خیره شد.
هیچ معلوم نبود که این زن همان مادر دوستش است. انگار که مردهای دیگر از قبر درآمده، بالای سر دوستش نشسته و جیغ کشیدن تنها کاری است که از عهدهاش بر میآید. نه این زن نمیتوانست همان زنی باشد که تا نیم ساعت قبل، خاله زیبا صدایش میزد.
باز برگشت به خانه اول، مغزش یاری نمیکرد انگار. سعی داشت همه چیز را از اول به یاد آورد. دقیقتر از قبل به چهره زن نگاه کرد. خاله زیبا بود. مادر دوستش و حتی دوست مادرش. از وقتی دو پسر با هم دوست شدند، مادرها هم ارتباط صمیمیای پیدا کردند و مدام با هم رفتوآمد داشتند. حتی وقتی پدر و مادر او از هم جدا شدند باز هم خاله زیبا یک حامی و مشوق خوب برای مادرش بود و هیچوقت آنها را تنها نگذاشت.
همه چیز عالی پیش میرفت حتی بدون حضور پدر. پدرش او و مادر را به خاطر دختری زیبا و جوان ترک کرده بود، اما زندگی همچنان ادامه داشت. مادرش همیشه حامی او بود و نگذاشت در زندگی کمبودی حس کند یا لااقل تمام سعی خود را کرد که پسرش کمبودی حس نکند، اما موفق نبود.
پسرک تمام نوجوانی و جوانیاش را میترسید. دلش نمیخواست ترک شود. دلش نمیخواست ضعیف بهنظر برسد. از رها شدن متنفر بود، اما هیچوقت از خود نقطهضعفی هم نشان نمیداد.
سال دوم دانشگاه بودند که با دختر همکلاسیاش آشنا شد و رفتهرفته به او حس پیدا کرد. مثل همیشه اولین کسی که از این رابطه خبردار شد دوستش بود. دیگر جمع همیشگی دونفریشان به جمع سه نفره تبدیل شده بود.
یکسال تمام مانند سه تفنگدار کنار هم بودند و تکتک لحظاتشان عالی میگذشت تا امروز که برای صرف ناهار به سمت خانه دوستش رفت. هنوز وارد نشده بود که از بوی غذای گرم خاله زیبا شکمش به صدا درآمد. مثل همیشه اول به آشپزخانه رفت و ناخنکی به غذا زد و بعد هم به سمت اتاق رفیقش روانه شد.
به محض ورود، اولین چیزی که نظرش را جلب کرد اسم دختر مورد علاقهاش بود که روی صفحه نمایش گوشی دوستش خودنمایی میکرد. مرد جوان با دیدن او در اتاقش هول شد و بهسرعت ارتباط تلفنی را قطع کرد، اما دیگر برای پنهانکاری دیر بود. او همه چیز را دید. مغزش فقط یک چیز را درک میکرد، ترک شدن. دستانش از مغز فرمان نمیگرفتند و فقط بهصورت خودکار در هوا تکان میخوردند. گلدان از روی میز برداشته شد. او نگاه میکرد. گلدان روی سر دوستش فرود آمد. او نگاه میکرد. دوستش نقش زمین شد. دیگر نبض نداشت. صدایی از بیرون آمد. دختر مورد علاقهاش، مادرش و خاله زیبا همزمان وارد اتاق شدند. کیک در دستان دخترک بود و همه با هم فریاد میزدند (تولدت مبارک). یکباره با دوپسر روبهرو شدند. یکی بیجان و دیگری بیحرکت. امروز تولدش بود. دوستش همراه دختر موردعلاقهاش همه چیز را برای یک تولد غافلگیرانه فراهم کرده بودند، اما...
شمع عددی 23 روی کیک آب میشد و او نگاه میکرد. دیگر برای جبران دیر بود.
پانزده سال و اندی رفاقت با او، شبیه فیلم کوتاه چندثانیهای، جلوی چشمش به رقص درآمد. صدای پسرک کلاس اولی را شنید که در حیاط مدرسه ایستاده و با آب و تاب از بازی کامپیوتریای که تازه خریده بود تعریف میکرد. شش یا هفت پسر دیگر هم دورش جمع شده بودند و با دقت به حرفهایش گوش میدادند. تمام هوش و حواسش به پسرک همکلاسی جلب شد و این اتفاق، همان ابتدای رفاقت شیرین دونفره را رقم زد.
رفتهرفته آنقدر به یکدیگر نزدیک شده بودند که انگار برادرند. دو پسر چشم و ابرو مشکی با قد و هیکلی ریزنقش. کلاس اول تمام شد. با هم قد کشیدند و درس خواندند. کلاس دوم را گذراندند. با هم نفس کشیدند و شیطنت کردند. سال تحصیلی سوم به پایان رسید. دیگر پسرکان باسوادی بودند که با هم سر جدول ضرب مسابقه میگذاشتند. کلاس چهارم. همچنان در یک میز کنار هم مینشستند و زمین و زمان را به بازی میگرفتند. کلاس پنجم. اجازه داشتند خودکار آبی و قرمز دست بگیرند و مشقهایشان را با خودکار مینوشتند.
مقطع راهنمایی بودند که دعوا و بحثهای هر روز و شب پدر و مادرش شروع شد. هر روز شدیدتر از روز قبل. صدای مادر از پدر بلندتر، دست پدر از مادر سنگینتر.
چشمانش را باز کرد، دوباره کمتر از یک لحظه به خودش آمد، هنوز در وضعیت قبلی بود. بدن بیحرکت و منقبض شده، کنار بدن بیجان عزیزترین فرد زندگیاش، جا خشک کرده بود. صدای ضجههای زنانه همچنان به تنهایی فضای اتاق را پر میکرد. صدا از گوشش وارد میشد و یکراست به سمت مغزش میرفت، بدنش را لختتر و سردتر میکرد، درست مثل صدای جیغهای مادرش. صدای مادرش اما سوز درد را همراه داشت. جیغش با این جیغها فرق داشت. وقتی که زیر لگدهای پدر استخوان نرم میکرد، جیغ میکشید و ناله میکرد. صدای مادرش با تهدید همراه بود، اما این صدا هیچ تهدیدی نداشت. این صدا هیچ نداشت، این صدای زنانه حتی زندگی هم نداشت. به زنی که روبهرویش ایستاده خیره شد.
هیچ معلوم نبود که این زن همان مادر دوستش است. انگار که مردهای دیگر از قبر درآمده، بالای سر دوستش نشسته و جیغ کشیدن تنها کاری است که از عهدهاش بر میآید. نه این زن نمیتوانست همان زنی باشد که تا نیم ساعت قبل، خاله زیبا صدایش میزد.
باز برگشت به خانه اول، مغزش یاری نمیکرد انگار. سعی داشت همه چیز را از اول به یاد آورد. دقیقتر از قبل به چهره زن نگاه کرد. خاله زیبا بود. مادر دوستش و حتی دوست مادرش. از وقتی دو پسر با هم دوست شدند، مادرها هم ارتباط صمیمیای پیدا کردند و مدام با هم رفتوآمد داشتند. حتی وقتی پدر و مادر او از هم جدا شدند باز هم خاله زیبا یک حامی و مشوق خوب برای مادرش بود و هیچوقت آنها را تنها نگذاشت.
همه چیز عالی پیش میرفت حتی بدون حضور پدر. پدرش او و مادر را به خاطر دختری زیبا و جوان ترک کرده بود، اما زندگی همچنان ادامه داشت. مادرش همیشه حامی او بود و نگذاشت در زندگی کمبودی حس کند یا لااقل تمام سعی خود را کرد که پسرش کمبودی حس نکند، اما موفق نبود.
پسرک تمام نوجوانی و جوانیاش را میترسید. دلش نمیخواست ترک شود. دلش نمیخواست ضعیف بهنظر برسد. از رها شدن متنفر بود، اما هیچوقت از خود نقطهضعفی هم نشان نمیداد.
سال دوم دانشگاه بودند که با دختر همکلاسیاش آشنا شد و رفتهرفته به او حس پیدا کرد. مثل همیشه اولین کسی که از این رابطه خبردار شد دوستش بود. دیگر جمع همیشگی دونفریشان به جمع سه نفره تبدیل شده بود.
یکسال تمام مانند سه تفنگدار کنار هم بودند و تکتک لحظاتشان عالی میگذشت تا امروز که برای صرف ناهار به سمت خانه دوستش رفت. هنوز وارد نشده بود که از بوی غذای گرم خاله زیبا شکمش به صدا درآمد. مثل همیشه اول به آشپزخانه رفت و ناخنکی به غذا زد و بعد هم به سمت اتاق رفیقش روانه شد.
به محض ورود، اولین چیزی که نظرش را جلب کرد اسم دختر مورد علاقهاش بود که روی صفحه نمایش گوشی دوستش خودنمایی میکرد. مرد جوان با دیدن او در اتاقش هول شد و بهسرعت ارتباط تلفنی را قطع کرد، اما دیگر برای پنهانکاری دیر بود. او همه چیز را دید. مغزش فقط یک چیز را درک میکرد، ترک شدن. دستانش از مغز فرمان نمیگرفتند و فقط بهصورت خودکار در هوا تکان میخوردند. گلدان از روی میز برداشته شد. او نگاه میکرد. گلدان روی سر دوستش فرود آمد. او نگاه میکرد. دوستش نقش زمین شد. دیگر نبض نداشت. صدایی از بیرون آمد. دختر مورد علاقهاش، مادرش و خاله زیبا همزمان وارد اتاق شدند. کیک در دستان دخترک بود و همه با هم فریاد میزدند (تولدت مبارک). یکباره با دوپسر روبهرو شدند. یکی بیجان و دیگری بیحرکت. امروز تولدش بود. دوستش همراه دختر موردعلاقهاش همه چیز را برای یک تولد غافلگیرانه فراهم کرده بودند، اما...
شمع عددی 23 روی کیک آب میشد و او نگاه میکرد. دیگر برای جبران دیر بود.