نسخه Pdf

از رنجی که برده‌ایم

یادداشت‌های یک نوجوان دهه 40 درباره بهمن 57

از رنجی که برده‌ایم

اولین‌بار که عاشقت شدم 15سالت بود. آن موقع‌ها نمی‌توانستم از عشقم با هیچ‌کس حرف بزنم، دوست داشتن‌ات ممنوع بود. فقط می‌توانستم به تو فکر کنم و دلم یواشکی غنج برود. چقدر رویای رسیدن به تو برایم شیرین بود. تمام امید و انگیزه‌ام برای ادامه دادن نامه‌های تو بود که در هفت تا سوراخ قایم‌شان می‌کردم. هر چقدر که بیشتر می‌شناختمت بیشتر عاشقت می‌شدم و هرچقدر که به تو نزدیک‌تر می‌شدم اشتیاقم بیشتر می‌شد. با تو بودن همان چیزی بود که برای آینده‌ام می‌خواستم. اگر قرار بود از بین ما یک نفر بماند، می‌خواستم این تو باشی که می‌مانی. می‌خواستم برای تو جانم را جوانیم را بدهم. من با تو پاییز را قدم نزدم، دویدم. و حاضرم قسم بخورم زمستانی که به دست‌های تو رسیدم بهار بود، خود خود بهار ... . می‌بینی که هنوز هم که هنوز است پایت ایستاده‌ام، حالا می‌توانم با صدای بلند در کوچه و خیابان فریاد بزنم: من عاشق انقلابم.

مریم امام / پژوهش : سمیه قاسمی

فردا اول مهر است. در سال‌های دبیرستان هرچقدر کلاس‌مان بالاتر می‌رود جمعیت بچه‌ها هم کمتر می‌شود. خانواده‌ها بیشتر ترجیح می‌دهند بچه‌هایشان در کنار خودشان کار کنند. این‌طوری هم کمک‌حالی برای وضع معیشت‌شان می‌شوند و هم این‌که با سطح سواد نسبتا پایینی که جامعه دارد لزومی نمی‌بینند بچه‌هایشان مدرک دانشگاهی داشته باشند. 
دیروز دایی‌جان هم از ده به خانه ما آمده بود. از احوال دختردایی و پسردایی پرسیدم. گفت با وجودی که چند سالی هست سپاه دانش تشکیل شده و در روستاها مشغول به سوادآموزی است اما هنوز روستایشان مدرسه ندارد. پسردایی برای تحصیل به ده کناری رفته اما دختردایی دیگر درس نمی‌خواند و برایش خواستگار می‌آید. حق هم دارد. درس خواندن برای دختر‌ها دردسر‌های زیادی دارد. مدارس دخترانه چه در شهر و چه در روستا کمتر از مدارس پسرانه‌اند. تازه همان‌ها هم اگر دختری باحجاب باشد احتمالا هزارجور  متلک از مدیر و ناظم باید تحمل کند حتی اگر هم که مدرسه را تمام کنند باز هم در دانشگاه فقط 6درصد دانشجوها دخترند. برای دخترهای مذهبی هم محدودیت‌های سختی وجود دارد. چادر پوشیدن را در دانشگاه ممنوع کرده‌اند، دختر‌های باحجاب را استخدام یا بورسیه نمی‌کنند و هزار مشکل دیگر. اما من که دوست دارم خواهرم که بزرگ شد دکتر شود، واقعا استعدادش را دارد. 


چند شب پیش آقابهرام همسایه‌مان با خانواده‌اش شب‌نشینی آمده بودند خانه ما. آقا بهرام نظامی است اما خودش را برای این‌که مجبور نشود در جنگ‌های عمان و ویتنام شرکت کند پیش از موعد بازنشسته کرده. آقابهرام معتقد بود با وجود این‌که شاه در سخنرانی‌هایش گفته منافع کشور ایجاب می‌کند که ارتش در خارج از مرزها هم قربانی ‌بدهد اما این جنگ‌ها بیشتر از منافع ایران برای منافع خارجی‌هاست. می‌گفت سال 1350 هم انگلیس با فشار و زمینه‌سازی باعث شد شاه با جدایی بحرین از ایران موافقت کند. تعریف می‌کرد که در پایگاه‌های نظامی هم آمریکایی‌هایی که برای آموزش نظامی ما آمده‌اند رفتارشان با ایرانی‌ها خیلی تحقیرآمیز است. حتی وقتی می‌خواهند چیزی تعمیر کنند، ما را بیرون می‌کنند تا یاد نگیریم. به خاطر قانون کاپیتولاسیون هم هیچ‌کس حق اعتراض به آمریکایی‌ها را ندارد.
من خوانده بودم که شاه گفته ایران را به دروازه‌های تمدن بزرگ می‌رساند. یعنی ما هم مثل خارجی‌ها پیشرفت می‌کنیم.
شاید برای همین آمریکایی‌ها این‌قدر توی ایران زیادند. می‌خواهند ایران را هم مثل آمریکا تبدیل به یک کشور پیشرفته کنند. 
اما اگر ما نتوانیم هواپیماهایمان را تعمیر کنیم، چطور می‌توانیم پیشرفت کنیم؟ چند روز است به این موضوع فکر می‌کنم.

من بار‌ها در کتاب‌های مدرسه در مورد اصلاحات ارضی خوانده بودم تا قبل از این اصلاحات در روستاها ارباب‌ها صاحب زمین بودند و رعیت‌ها در زمین‌های ارباب کار می‌کردند و پول می‌گرفتند اما بعد از آن زمین‌های بزرگ ارباب‌ها بین رعیت‌ها تقسیم شده و به هرکدام یک قطعه زمین کوچک رسیده تا هرکس روی زمین خودش کار کند. به نظرم می‌رسید این کار به نفع کشاورز‌ها باشد.
اما دیروز از آقارحیم حرف‌های جدیدی شنیدم. آقارحیم چند سال پیش از روستایشان مهاجرت کرده بود به تهران. تعریف می‌کرد که بعد از اصلاحات ارضی به آنها هم یک قطعه زمین کوچک رسیده بود اما مثل بیشتر کشاورزان به تنهایی از عهده خرید تجهیزات و مواد اولیه برای زمین‌هایشان برنمی‌آمدند. حتی اگر هم می‌توانستند بکارند باز هم آن مساحت کم سودی نداشت که زندگی را بگرداند. برای همین مجبور شدند زمین‌هایشان را بفروشند و بیایند به شهر. می‌گفت بعضی‌های دیگر هم که کارشان پارچه‌بافی بود به خاطر عدم حمایت از تولید داخل و خرید پارچه‌های خارجی مجبور شدند کسب‌وکارشان را تعطیل کنند. واقعا چقدر پیامدهای یک مساله می‌تواند با چیزی که در نگاه اول به نظر می‌آید متفاوت باشد.

امروز تیم فوتبال مسجدمحله ما با تیم یک محله دیگر مسابقه داشت. قرار شد برویم تماشا. بازی را که دیدم خیلی کیف کردم. فکر نمی‌کردم تیم مسجد این‌قدر حرفه‌ای باشد. بعد فهمیدم برنامه‌های دیگری هم دارند تئاتر و اردو و کلاس‌های فرهنگی و این‌طور چیزها. البته مدرسه هم گروه‌های پیشاهنگی دارد اما حال و هوای کلاس‌های مسجد یک‌جورهایی خودمانی‌تر است.  دیدیم تا آنجاییم نماز را هم بخوانیم. حاج‌آقای مسجد را تا حالا بار‌ها در محل دیده بودم ولی اولین‌بار بود پای حرف‌هایش می‌نشستم. می‌گفت مسلمان نباید زیر دست کافر باشد. نباید اجازه بدهد مورد ظلم قرار بگیرد. مسلمان باید آزاده باشد. 
از آن موقع تا حالا به این فکر می‌کنم که فرق آزاده بودنی که حاج‌آقا می‌گفت با آزادبودن چیست؟
مثلا در همین محله ما هم مشروب‌فروشی هست هم مسجد. خب، ما آزادیم راه‌مان را به سمت کدام‌شان کج کنیم. اما از آن‌طرف هم همین پارسال معلم ادبیات ما از نیمه‌های سال دیگر نیامد. بعد‌ها شنیدیم که دستگیر شده. یا مثلا توی همین مسجد جلد بعضی کتاب‌ها را کاغذکادو پیچیدند و یک جایی دور از دید گذاشتند چون ممنوعه بودند. خب پس ما بالاخره آزاد هستیم یا نه؟ باید از حاج‌آقا دفعه بعد سوال کنم.

این روز‌ها همه جا شلوغ پلوغ است. چند روز پیش با معلم جغرافیا سر کلاس بحث کردم. داشت با افتخار می‌گفت که ایران ژاندارم آمریکا در منطقه است و آمریکایی‌ها روی ایران حساب می‌کنند و این حرفا. اجازه گرفتم و گفتم: خب، این چیزی شبیه مستعمره بودن نیست؟ این‌که مهمانی به‌جای میزبانش تصمیم بگیرد و مدام در حال باج گرفتن باشد؟ 
زنگ تفریح بعد دو تا سیلی در دفتر مدیر نوش‌جان کردم. گمان می‌کنم در مورد فرق آزادی و آزادگی به جواب خوبی رسیدم: آزادی به این معنا که بدون هیچ قانونی هرکس هر کاری خواست بکند هیچ‌وقت محقق نمی‌شود اگر هم بشود سنگ روی سنگ بند نمی‌شود اما آزادگی یعنی نگذاری به خودت یا کس دیگر ظلم شود، یعنی این‌که بتوانی از حق دفاع کنی و حرف حق را بزنی. فکر می‌کنم این همان چیزی باشد که در جامعه ما گم شده. 
از طریق بچه‌های مسجد چندین‌بار نامه‌هایی را خواندم از آیت‌ا... خمینی به اسم اعلامیه. تصورم از آقای خمینی با خواندن اعلامیه‌ها حسابی با چیزی که قبل‌تر درباره ایشان فکر می‌کردم فرق کرد. یک نوع میل به اصلاح و آگاهی‌بخشی در متن‌شان بود که در دل آدم شور و هیجان به وجود می‌آورد. گفتم دفعه بعدی من هم برای پخش اعلامیه می‌آیم.

سعید روز ۱۷شهریور شهید شد. حالا مبارزه جدی‌تر شده. از روزی که سینما رکس آبادان را آتش زدند، مردم در شعارهایشان مرگ بر شاه می‌گویند. امروز به مناسبت سالگرد تبعید امام خمینی، به طرف دانشگاه تهران راهپیمایی کردیم. دانشگاه پر از جمعیت دانش‌آموزها و دانشجویان بود. سربازها به طرف مردم تیراندازی می‌کردند. ما زخمی‌ها و کشته‌ها را به دانشکده پزشکی می‌بردیم. می‌دانستیم خبر این کشتار سانسور می‌شود. چند ساعت بعد، با دانشجوها دو پلاکارد بزرگ درست کردیم و سر دست گرفتیم و در خیابان‌های اطراف چرخاندیم؛ «دانشگاه شهید داد»... «شهادت ۵۶ نفر در دانشگاه»... امروز بیشتر شهدا دانش‌آموز بودند. تمام مدت روز احساس می‌کردم قلبم تکه‌تکه شده. مردم انقلاب می‌خواستند. یک انقلاب اسلامی. انقلابی که دارد از خون همین جوان‌ها همین دانشجوها و دانش‌آموزها جان می‌گیرد. شاید آن اوایل تعداد کمی از مردم و خواص به دنبال یک حرکت بزرگ بودند اما به مرور همه مردم حتی با عقاید و وابستگی‌های مختلف با این جریان همراه شدند چون حرف حساب داشت. جریانی که با آنچه من امروز دیدم نمی‌شود پیش از آن‌که به خواسته‌اش برسد با زور و تهدید جلویش را گرفت. یک روز همه می‌فهمند ما چرا و به چه قیمتی انقلاب کردیم. خدا کند که خون امثال سعید پایمال نشود. 

 12 بهمن 57 امام خمینی بعد از 15 سال از تبعید آمد. 10 روز بعد نظام پهلوی به طور کامل سرنگون شد. آن اوایل هیچ کس فکر نمیکرد جریانی که از دل تعدادی محدود آغاز شده بود این طور رشد کند و تمام مردم را از هر قشر و گروه و عقیده ای با خودش همراه کند. جمعیت مردم در روز استقبال از امام به قدری زیاد بودند که ما برای اینکه بتوانیم امام را ببینیم از نیمه شب به حوالی مسیر فرودگاه  رفته بودیم. دل هایمان از شوق و اضطراب میتپید. حرف و حدیث های زیادی بود که ممکن است هواپیما را بزنند، ممکن است اجازه فرود ندهند یا مسیر هواپیما در وسط راه تغییر کند  اما با دیدن سیل استقبال کنندگان دلمان قرص بود که هیچ کس جرئت در افتادن با این مردم را ندارد! 
جامعه در استانه یک تحول بزرگ بود. حالا ما داشتیم نه فقط برای خودمان که برای سرنوشت نسل های بعدمان هم یک تصمیم بزرگ می‌گرفتیم تصمیمی که شاید آن موقع اینکه در مسیرش چه اتفاقاتی قرار است بیفتد برایمان روشن نبود اما هدفش را یک صدا فریاد می‌زدیم: استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی 
22بهمن وقتی که پیروزی را باور کردیم یک لحظه به اطرافم نگاه کردم چنان در افکارم غرق بودم که انگار هیچ صدایی را نمیشنیدم ؛ به آدم های پر از هیجانی که انگار روی پاهایشان بند نبودند، به خانه ها، درخت ها ، خیابان و بعد با خودم گفتم این همه جنگیدیم تا کشورمان تا سرنوشتمان در دست های خودمان باشد حالا این دست های ما و این یک تاریخ که باید بسازیمش!

​​​​​​​ روز‌های بعد از انقلاب آن‌قدر پرمشغله بود که نتوانستم چیز زیادی بنویسم. کشور غرق آشوب بود. شورش‌های تجزیه‌طلبانه در نواحی مرزی، تحریم‌های کمرشکن، گروه‌های تروریست داخلی که از همان اوایل با ترور شخصیت‌های مهمی مثل شهید رجایی و شهید بهشتی و شهید مطهری ضربه مهلکی به این انقلاب زدند بعد هم که حمله عراق با حمایت ابرقدرت‌های جهان. 
اما با همه این فشار‌ها از همان روزهای اول جوان‌ها پای کار آمدند. بعضی از جوان‌ها نیروهای سازندگی تشکیل دادند و در مناطق محروم شروع به خدمت کردند. جوان‌هایی که تا دیروز سر کلاس دانشگاه بودند حالا عملیات‌های جنگ را فرماندهی می‌کنند و استراتژی می‌چینند. جمعی دیگر از نخبگان با تمام وجود در تلاشند تا تحریم‌ها را بی‌اثر کنند، با دست خالی و بدون کمک خارجی‌ها موشک و هواپیما می‌سازند و تقدیم جبهه‌ها می‌کنند. 
می‌دانم که هنوز مشکلات زیادی پیش پای جوان‌های این انقلاب باقی مانده می‌دانم که قدرت‌های بزرگ دست از فشار به مردم ما بر نمی‌دارند. این انقلاب به جوان‌ها اعتماد کرد، ما هم نشان دادیم مشکلی نیست که با تلاش و اراده و خودباوری حل نشود. این حرکت ما در آینده برای مردم خیلی از کشورها الگویی می‌شود که از حق‌شان دفاع کنند و تن به زور و ظلم ندهند. من ایمان دارم. 

ضمیمه قفسه کتاب