توهمات خانه نیمهساز
دخترک آش گرم داخل کاسه را کمی با قاشق هم زد تا خوب از یکدست بودن موادش مطمئن شود، بعد یک نفس عمیق کشید تمام بوی خوش را داخل کشید. به نظر خودش عالی شده بود. نگاهش از دیدن منظره اشتهاآور کاسه آش، برق میزد. چندبار خواست یک ظرف برای خودش بکشد و بخورد اما مادر اجازه نمیداد. این عادت همیشگی مادر بود. اول باید سهم همسایهها را در کاسههای مخصوص جای میداد و با سلیقه خاص خود تزئین میکرد، بعد هم نوبت به او میرسید که ظرفها را دم در خانه همسایهها ببرد. همه این کارها که تمام میشد، تازه اعضای خانه اجازه خوردن آش را داشتند.
دیگر دلش طاقت نداشت. نقنقکنان به سمت مادر رفت که کمی غر بزند اما دید همه چیز آماده است و نوبت به پخش کردن رسیده. سینی بزرگ را برداشت و کاسهها را یکی پس از دیگری درونش جای داد، چادر گلیاش را سر کرد، کفش به پا کرد و راه افتاد.
برای آنکه چادر از سرش سر نخورد، یک طرف آن را با دو دندان گرفته بود و طرف دیگر تقریبا در جایی بین انگشتان دستش و سینی قرار داشت. اولین همسایه با دیدن چهره او پشت در لبخند آشنایی به لب آورد و کاسه را از سینی برداشت. انگار با این صحنه آشنا بود.
همسایه بعدی با یک تشکر مختصر، سر و ته قضیه را به هم وصل کرد و زودتر با برداشتن کاسه به داخل پناه برد. همه همسایهها هم به همین ترتیب، با روش خاص خود با دخترک برخورد کردند و کاسه سهمیه آش خود را برداشتند و به داخل رفتند.
دخترک فارغ از همه جا و سرخوش از آنکه دیگر میتواند آش بخورد وارد خانه شد. تا خواست سر سفره بنشیند مادر گفت: ننشین، ننشین، این کاسه را هم ریختم برای ساختمان نیمهکاره روبهرو. اینم ببر مادر جان، سر ظهر است ممکن است ناهار نداشته باشند. خیر ببینی.
به کاسه در دستهای مادر نگاه کرد و یک لحظه تمام بدنش سست شد: مامان مگر قرار نشد از این به بعد نذریهای آنجا را رضا ببرد؟ من دلم نمیخواهد آنجا بروم. اون آقاهه یکجوری نگاهم میکند. دوست ندارم بروم.
مادر چهرهاش را درهم کرد نگاهی به پسر جوان و تپلش کرد که به دیوار تکیه داده و دو لپی آش میخورد و گفت: حالا ایندفعه هم تو ببر، چه میشود. نمیبینی رضا دارد آش میخورد؟ اگرم صبر کنم تا غذا خوردن رضا تمام شود، آش سرد میشود دیگر از دهن میافتد و ممکن است کارگرهای آنجا خوششان نیاید.
دخترک نگاهی به برادر و مادرش کرد و دیگر بحث نکرد. کاسه را با دو دستش گرفت و دوباره چادر به سر کرد و راه افتاد. از آپارتمان بیرون رفت و پشت در ساختمان نیمهکاره ایستاد. دستانش تاب در زدن نداشتند. از آنجا بودن ناراحت بود. دفعههای قبل هم همین حس را داشت اما مادر قبول نمیکرد و فکر میکرد او به خاطر تنبلی میگوید نمیخواهد به ساختمان نیمهکاره برود.
دلش هر لحظه ممکن بود از سینه بیرون بزند. خواست کاسه را همانجا پشت در بگذارد و فرار کند اما میترسید مادر از پشت پنجره ببیند و بعد دعوایش کند. با دلهره و ترس و لرز دستش را به سمت در بزرگ که از ضایعات آهنی درست شده بود، برد و چندبار آرام به در زد. در دل خدا خدا میکرد که کسی در ساختمان نباشد و او بتواند زودتر برگردد که ناگهان در باز شد و همان نگاه سنگین دوباره رویش افتاد و... .
پسر جوان حدود دوسال قبل از روستا به شهرستان آمده بود. اوایل فکر میکرد در شهرستان کار زیاد است و یکساله میتواند بار خود را ببندد و خانه و زندگیاش را بسازد اما بعد از چند ماه متوجه شد هیچ چیز راحت به دست نمیآید و او هم راحتطلب بود.
در طول این دوسال چند بار کارش را عوض کرد و هربار با صاحبکارش به مشکل میخورد. فکر میکرد همه میخواهند حقش را بخورند و او هم سعی میکرد با زور و حتی گاهی اوقات با دزدی، حقش را از دیگران پس بگیرد. آخرین بار در یک مغازه خواربارفروشی مشغول کار شده بود که در آنجا هم اجناس را گرانتر از قیمت واقعی به مردم میفروخت و اضافهاش را خودش برمیداشت تا اینکه صاحب مغازه بو برد و او را اخراج کرد.
بعد از آن مدتی بیجا و مکان مانده بود تا اینکه یکی از همولایتیهایش که او هم در همان شهر زندگی میکرد، کمکش کرد و برایش سر ساختمان کار جور کرد. از او قول گرفته بود که مانند قبل نباشد و کاری نکند که پیش همه روسیاه شود و سرش به زندگی خودش باشد. پسرجوان هم شروط را قبول کرده بود و دو ماهی میشد که همه چیز عالی پیش میرفت.
محل ساختمان نیمهکارهای که در آن مشغول بود، یک محله آرام و قدیمی بود که اهالی آنجا همه یکدیگر را میشناختند و محترمانه برخورد میکردند. حتی یکی از اهالی همیشه فرزندانش را میفرستاد تا برای او و همکارانش غذا و خوراکی بیاورند. از این موضوع خیلی خوشحال بود. هر بار دم ظهر گوشش به در بود و اگر کسی در میزد، او سریع خود را میرساند. با خود میگفت شاید دخترک باز هم غذا آورده باشد.
بهخاطر غذا که نه، بهخاطر دخترک دم در میرفت. حتما دخترک هم از او خوشش میآمد وگرنه این همه آدم در آن خانه بودند. چرا دخترک هربار غذا میآورد؟ او بارها دیده بود که حتی دختر همسایه موقع غذا دادن به او لبخند میزد. در ذهن پسر جوان لبخند دیگر مهر آخر برای اثبات این فکر بود.
آن روز ظهر هم مثل همیشه منتظر صدای در بود، اما با همیشه یک تفاوت داشت. آن روز، تعطیل رسمی بود هیچکسی جز او در ساختمان نبود. این فکر مانند مته مغزش را سوراخ میکرد اما مدام سعی داشت همه چیز را فراموش کند. با خود قدم میزد و فکر میکرد. در به صدا درآمد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. انگار او نبود که بهسرعت دم در پرید. انگار کسی دیگر بود. انگار او نبود که با دیدن دخترک قلبش حتی راه گلو را بسته بود. انگار کسی دیگر بود. انگار چشمان یک نفر دیگر سیاهی رفت. انگار دستان یک نفر دیگر سعی کرد دخترک را به داخل ساختمان بکشد. حتی میدید دخترک سعی دارد فرار کند و جیغ میکشد اما قسمت انسانیت مغزش از کار افتاده بود. دخترک تقلا میکرد و او محکم چادر دختر را دور گردنش پیچید، دخترک تعادلش را از دست داد، پاهایش سست شد و افتاد، سرش به بلوکهای سیمانی گوشه حیاط خورد. همه دنیا چند ثانیه مکث کرد. تنها چیز متحرک، صحنه خونی بود که از سر دخترک روی آجرها و زمین ریخته میشد. تازه داشت میفهمید چه کاری کرده. حالش بد بود. سرش به سمت در چرخید. در باز بود. مغزش کار نمیکرد اما پاهایش چرا. فقط دوید. تندتر از هر وقتی که به یاد داشت میدوید. در همچنان باز بود. خبری از پسر جوان نبود.
مادر نگاهی به ساعت کرد. خیلی وقت بود که دختر رفته و برنگشته بود. دلش به شور افتاد. چادر به سر کرد و به کوچه رفت تا دخترک سر به هوایش را پیدا کند. در خانه نیمه ساخته باز بود. از لای در سرک کشید. هیچ ندید جز خون و بدن بیجان دخترکش.
دیگر دلش طاقت نداشت. نقنقکنان به سمت مادر رفت که کمی غر بزند اما دید همه چیز آماده است و نوبت به پخش کردن رسیده. سینی بزرگ را برداشت و کاسهها را یکی پس از دیگری درونش جای داد، چادر گلیاش را سر کرد، کفش به پا کرد و راه افتاد.
برای آنکه چادر از سرش سر نخورد، یک طرف آن را با دو دندان گرفته بود و طرف دیگر تقریبا در جایی بین انگشتان دستش و سینی قرار داشت. اولین همسایه با دیدن چهره او پشت در لبخند آشنایی به لب آورد و کاسه را از سینی برداشت. انگار با این صحنه آشنا بود.
همسایه بعدی با یک تشکر مختصر، سر و ته قضیه را به هم وصل کرد و زودتر با برداشتن کاسه به داخل پناه برد. همه همسایهها هم به همین ترتیب، با روش خاص خود با دخترک برخورد کردند و کاسه سهمیه آش خود را برداشتند و به داخل رفتند.
دخترک فارغ از همه جا و سرخوش از آنکه دیگر میتواند آش بخورد وارد خانه شد. تا خواست سر سفره بنشیند مادر گفت: ننشین، ننشین، این کاسه را هم ریختم برای ساختمان نیمهکاره روبهرو. اینم ببر مادر جان، سر ظهر است ممکن است ناهار نداشته باشند. خیر ببینی.
به کاسه در دستهای مادر نگاه کرد و یک لحظه تمام بدنش سست شد: مامان مگر قرار نشد از این به بعد نذریهای آنجا را رضا ببرد؟ من دلم نمیخواهد آنجا بروم. اون آقاهه یکجوری نگاهم میکند. دوست ندارم بروم.
مادر چهرهاش را درهم کرد نگاهی به پسر جوان و تپلش کرد که به دیوار تکیه داده و دو لپی آش میخورد و گفت: حالا ایندفعه هم تو ببر، چه میشود. نمیبینی رضا دارد آش میخورد؟ اگرم صبر کنم تا غذا خوردن رضا تمام شود، آش سرد میشود دیگر از دهن میافتد و ممکن است کارگرهای آنجا خوششان نیاید.
دخترک نگاهی به برادر و مادرش کرد و دیگر بحث نکرد. کاسه را با دو دستش گرفت و دوباره چادر به سر کرد و راه افتاد. از آپارتمان بیرون رفت و پشت در ساختمان نیمهکاره ایستاد. دستانش تاب در زدن نداشتند. از آنجا بودن ناراحت بود. دفعههای قبل هم همین حس را داشت اما مادر قبول نمیکرد و فکر میکرد او به خاطر تنبلی میگوید نمیخواهد به ساختمان نیمهکاره برود.
دلش هر لحظه ممکن بود از سینه بیرون بزند. خواست کاسه را همانجا پشت در بگذارد و فرار کند اما میترسید مادر از پشت پنجره ببیند و بعد دعوایش کند. با دلهره و ترس و لرز دستش را به سمت در بزرگ که از ضایعات آهنی درست شده بود، برد و چندبار آرام به در زد. در دل خدا خدا میکرد که کسی در ساختمان نباشد و او بتواند زودتر برگردد که ناگهان در باز شد و همان نگاه سنگین دوباره رویش افتاد و... .
پسر جوان حدود دوسال قبل از روستا به شهرستان آمده بود. اوایل فکر میکرد در شهرستان کار زیاد است و یکساله میتواند بار خود را ببندد و خانه و زندگیاش را بسازد اما بعد از چند ماه متوجه شد هیچ چیز راحت به دست نمیآید و او هم راحتطلب بود.
در طول این دوسال چند بار کارش را عوض کرد و هربار با صاحبکارش به مشکل میخورد. فکر میکرد همه میخواهند حقش را بخورند و او هم سعی میکرد با زور و حتی گاهی اوقات با دزدی، حقش را از دیگران پس بگیرد. آخرین بار در یک مغازه خواربارفروشی مشغول کار شده بود که در آنجا هم اجناس را گرانتر از قیمت واقعی به مردم میفروخت و اضافهاش را خودش برمیداشت تا اینکه صاحب مغازه بو برد و او را اخراج کرد.
بعد از آن مدتی بیجا و مکان مانده بود تا اینکه یکی از همولایتیهایش که او هم در همان شهر زندگی میکرد، کمکش کرد و برایش سر ساختمان کار جور کرد. از او قول گرفته بود که مانند قبل نباشد و کاری نکند که پیش همه روسیاه شود و سرش به زندگی خودش باشد. پسرجوان هم شروط را قبول کرده بود و دو ماهی میشد که همه چیز عالی پیش میرفت.
محل ساختمان نیمهکارهای که در آن مشغول بود، یک محله آرام و قدیمی بود که اهالی آنجا همه یکدیگر را میشناختند و محترمانه برخورد میکردند. حتی یکی از اهالی همیشه فرزندانش را میفرستاد تا برای او و همکارانش غذا و خوراکی بیاورند. از این موضوع خیلی خوشحال بود. هر بار دم ظهر گوشش به در بود و اگر کسی در میزد، او سریع خود را میرساند. با خود میگفت شاید دخترک باز هم غذا آورده باشد.
بهخاطر غذا که نه، بهخاطر دخترک دم در میرفت. حتما دخترک هم از او خوشش میآمد وگرنه این همه آدم در آن خانه بودند. چرا دخترک هربار غذا میآورد؟ او بارها دیده بود که حتی دختر همسایه موقع غذا دادن به او لبخند میزد. در ذهن پسر جوان لبخند دیگر مهر آخر برای اثبات این فکر بود.
آن روز ظهر هم مثل همیشه منتظر صدای در بود، اما با همیشه یک تفاوت داشت. آن روز، تعطیل رسمی بود هیچکسی جز او در ساختمان نبود. این فکر مانند مته مغزش را سوراخ میکرد اما مدام سعی داشت همه چیز را فراموش کند. با خود قدم میزد و فکر میکرد. در به صدا درآمد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. انگار او نبود که بهسرعت دم در پرید. انگار کسی دیگر بود. انگار او نبود که با دیدن دخترک قلبش حتی راه گلو را بسته بود. انگار کسی دیگر بود. انگار چشمان یک نفر دیگر سیاهی رفت. انگار دستان یک نفر دیگر سعی کرد دخترک را به داخل ساختمان بکشد. حتی میدید دخترک سعی دارد فرار کند و جیغ میکشد اما قسمت انسانیت مغزش از کار افتاده بود. دخترک تقلا میکرد و او محکم چادر دختر را دور گردنش پیچید، دخترک تعادلش را از دست داد، پاهایش سست شد و افتاد، سرش به بلوکهای سیمانی گوشه حیاط خورد. همه دنیا چند ثانیه مکث کرد. تنها چیز متحرک، صحنه خونی بود که از سر دخترک روی آجرها و زمین ریخته میشد. تازه داشت میفهمید چه کاری کرده. حالش بد بود. سرش به سمت در چرخید. در باز بود. مغزش کار نمیکرد اما پاهایش چرا. فقط دوید. تندتر از هر وقتی که به یاد داشت میدوید. در همچنان باز بود. خبری از پسر جوان نبود.
مادر نگاهی به ساعت کرد. خیلی وقت بود که دختر رفته و برنگشته بود. دلش به شور افتاد. چادر به سر کرد و به کوچه رفت تا دخترک سر به هوایش را پیدا کند. در خانه نیمه ساخته باز بود. از لای در سرک کشید. هیچ ندید جز خون و بدن بیجان دخترکش.