نسخه Pdf

نقشه شوم نوه

نقشه شوم نوه

هوا گرگ و میش شده بود که از خانه بیرون زد. هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود، اما نفس‌هایش به شماره افتاد. خودش می‌دانست تمام خستگی و کرختی بدنش از هیجان است. سرد بود و استرس درونی‌اش به این سرما دامن زده بود. بینی‌اش از سرما سر شده بود.
خواست کیفش را روی شانه جا‌به‌جا کند اما انگشتانش تاب تکان خوردن نداشتند. با هر زور و زحمتی که بود انگشت‌ها را دور بند کیف گره کرده و آن را کمی تکان داد. با خم شدن هر بند انگشت، صدای ترکیدن خشکی استخوان را می‌شنید.
دست‌هایش را نزدیک دهان آورد و کمی گرما از درون به انگشت‌ها هدیه داد. گرمای دلچسبی بود. نفس‌نفس‌زنان قدم می‌زد.
مغزش مثل یک انبار تاریک بود که یک نفر با چراغ قوه هر‌دقیقه خاطره‌ای از آن پیدا می‌کرد و بیرون می‌آورد. خاطرات تلخ مثل اولین بار  که همراه مادر به خانه عزیز‌جون رفت و دید عزیز همه فامیل را دعوت کرده اما به آنها چیزی نگفته است.
 آنها سرزده به خانه مادر‌بزرگ رفتند و دیدند  همه دور سفره پر‌رنگ و لعاب نشسته‌اند. او خیلی کوچک بود. از دیدن بچه‌های فامیل به وجد آمده بود و ذوق می‌کرد. به‌سرعت جایی میان دیگران باز کرد و کنار سفره نشست. هنوز هم وقتی به گوشت‌های درون خورشت آن روز فکر می‌کرد آب در دهانش جمع می‌شد. برای خودش ظرفی پر از پلو و خورشت و سالاد آماده کرده بود که ناگهان مادر همراه عزیز با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد و او را از سر سفره بلند کرد و برگشتند. حتی یک لقمه هم نخورده بود. او خیلی کوچک بود اما می‌دانست   اتفاقی افتاده است. بعدها فهمید   عزیز، مادرش را دوست ندارد. البته وقتی بزرگ‌تر شد به عزیز حق می‌داد. خودش هم مادر را دوست نداشت.
هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست مادر یا پدر مقابل مدرسه به‌دنبالش بیایند و حتی اگر دوست هم می‌داشت آنها خودشان نمی‌آمدند. آنقدر مشغول بودند که حتی نمی‌دانستند او کلاس چندم است. هرسال کارنامه‌اش در مدرسه رتبه می‌آورد اما خودش به تنهایی در جشن مدرسه شرکت می‌کرد یا نهایتا از خاله می‌خواست همراهی‌اش کند.
سال پنجم دبستان بود که ناظم او را کنار کشید و گفت امسال دیگر به خانواده‌ات خبر بده و با آنها به جشن بیا. سال پنجم رتبه اول را آورده بود. دل کوچکش آشوب بود. نمی‌دانست به پدر بگوید یا مادر. اصلا به هرکدام که بگوید برایشان فرقی ندارد؟ با کلی سختی، مادر را هوشیار پیدا کرد و داستان را به او گفت. مادر اول لبخند زد. او را در آغوش کشید. ذوق کرد. بالا و پایین پرید. اما شب دوباره همه‌چیز یادش رفت چون بدنش درد داشت و دنبال دوا می‌گشت.
در افکارش پرسه می‌زد که به نیمکت پارک پشت خانه مادر‌بزرگ رسید. حتی به نشستن روی نیمکت هم فکر نکرد. بدنش خودکار به سمت نیمکت رفت پشت به نیمکت ایستاد، زانو‌هایش خم شد، موقعیت مناسب را برای نشستن پیدا و خود را رها کرد. کمی در همان حالت نشسته جا‌به‌جا شد و کیفش را کنار خود قرار داد. دوباره دست‌ها را برای گرم شدن کنار دهان گرفت. چشمش به گوشه ناخن افتاد. لاک سر ناخن‌هایش پریده بود اما اهمیتی نداشت. در آن حالت، لاک ناخن و مرتب بودن ظاهر، آخرین چیزی بود که مغزش را مشغول می‌کرد.
لازم نبود دیگر به چیزی فکر کند. هزار و یک بار همه‌چیز را از قبل مرور کرده و نتیجه گرفته بود. دیگر بدنش خودکار از برنامه‌ریزی قبلی مغزش پیروی می‌کرد. نشسته بود اما همچنان نفس‌نفس می‌زد. حالت تهوع داشت. چرا عزیز دیر کرده بود. او همیشه برای نماز عصر به مسجد می‌رفت و باید از کنار رودخانه رد می‌شد. چرا امروز همه چیز آن‌قدر کش می‌آمد؟
آخرین بار که این حالت را تجربه کرده بود، روز مرگ پدر بود. دقیقا همان روز که از کلاس کنکور برمی‌گشت و دید همسایه‌ها دم در خانه جمع شده‌اند. خواست جلو برود که سیمین خانم سد راهش شد.
او را در آغوش گرفت. تمام کلمات سیمین خانم را مو به مو در خاطر داشت «قربون قد و بالات برم، می‌دونم تو فرق داری با مامان و بابات ولی خب بالاخره پدر و مادر برای آدم عزیزند. خدا صبرت بده.» همه تا او را می‌دیدند تسلیت می‌گفتند و ابراز ناراحتی می‌کردند. هنوز از چیزی خبر نداشت اما بالاخره فهمید که در نبود او، پدر و ماد‌ر سر جنس با هم دعوا کردند و مادرش، پدر را کشته. خودش به تنهایی همه کار‌های کفن و دفن پدر را انجام داد بدون حضور حتی یک نفر از دوستان و آشنایان. یک دختر 18 ساله که نه از مرگ پدر ناراحت بود و نه از زندانی شدن مادر. تمام ناراحتی‌اش به‌خاطر آبروی ریخته شده بود. حتی عزیز هم مدت‌ها بود آنها را به حال خود رها کرده بود.
درک می‌کرد پدر و مادر خوبی نداشته. درک می‌کرد فامیل آنها را طرد کرده  اما گناه او چه بود. او تنها نوه از تنها پسر عزیز بود. درک نمی‌کرد چرا باید
بی‌پناه باشد.
این بار اما عزمش را جزم کرده بود که عزیز را ببیند. وضعیت مالی عزیز خیلی خوب بود. اگر عزیز هم می‌مرد همه‌چیز به او می‌رسید. او دیگر مهر و محبت نمی‌خواست و فقط پول می‌خواست.
دستانش بیشتر یخ کرد. انگار مادربزرگ امروز قصد مسجد رفتن نداشت. از جا بلند شد تا به خانه عزیز برود. همان‌جا یک‌جوری کار را یکسره کند که شاید زندگی‌اش کمی تکان بخورد. خواست اولین قدم را بردارد که ناگهان پیرزنی با چادر سیاه از پیچ کوچه نمایان شد. صبر کرد تا عزیز به نزدیک بریدگی کنار رودخانه برسد. نزدیک محل مورد نظر که رسید، او با قدم‌های تند، خود را به عزیز رساند. بلند صدایش کرد. پیرزن برگشت و از دیدن نوه‌اش جا خورد. آخرین بار که او را دیده بود یک دختر نوجوان بود اما حالا جوان زیبا و برازنده‌ای شده بود. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد و آغوشش را برای دختر باز کرد. او حتی لحظه‌ای هم شک به دلش راه نداد و به سمت عزیز رفت. یکدیگر را در آغوش گرفتند. عزیز گریه می‌کرد اما دخترک هیچ حسی نداشت. دلش می‌خواست این نمایش زودتر به پایان برسد. خود را از آغوش پیرزن جدا کرد و برای آخرین‌بار چهره او را خوب تماشا کرد؛ چهره‌ای که به نظرش یکی از عامل‌های بدبختی او بود. حالش از این ابراز احساسات به‌هم می‌خورد. دوباره نزدیک عزیز شد و کنار گوشش گفت: همتون بدبختم کردید.
بعد بدون حتی زحمت و با کمی قدرت پیرزن را به سمت رودخانه هل داد. عزیز تعادلش را از دست داد و جیغ کشید. از تپه و دیوار سیمانی رودخانه به سمت پایین پرت شد. گوشه چادرش به شاخه درخت گیر کرد اما خودش روی سنگ کنار رودخانه بی‌جان افتاده بود.
منظره سنگ خونین، چادر آویزان در باد و عزیز بی‌جان را تماشا کرد. دیگر نفس‌نفس نمی‌زد. حتی نمی‌دانست دست‌هایش یخ کرده یا نه. با دستان خودش عزیز را کشته بود.
ضمیمه نوجوانه
تیتر خبرها