نسخه Pdf

سرمه‌ای آسمان قبل از کرونا

روایت‌های یک مادر کتاب‌‌باز

سرمه‌ای آسمان قبل از کرونا

 باز هم تندی پیچیدیم توی کوچه آخر و دخترک بلند آه کشید: «ااا مگه نگفتی می‌ریم کافی‌شاپ؟ پس چرا اومدیم خونه؟»
دستپاچه گفتم: «بچه گرسنه شده. الان بیدار می‌شه، بداخلاقی می‌کنه. اون‌دفعه‌ام ندیدی توی کافی‌شاپ چی‌کار کرد. اصلا نمی‌ذاره بشینیم.»
دمغ و دلخور تکیه داد عقب. تا وقتی که با آسانسور رفتیم بالا و وارد خانه شدیم هم، عبوس و ساکت بود.
من هم سریع رفتم سراغ آماده‌کردن غذای بچه و دیگر فرصت نشد دلخوری دخترک را رفع کنم.
این چندمین‌بار بود که از جایی برمی‌گشتیم و ناگهان تصمیم گرفته بودیم برویم کافی‌شاپی با فضای باز در نزدیکی خانه و بعد که رسیده بودیم همان حوالی، اتفاقی افتاده بود و برنامه عوض شده بود و کافی‌شاپ نرفته بودیم.
سر غذا که دور هم بودیم، میان جست‌وخیز پایان‌ناپذیر و کنترل‌ناشدنی بچه، دخترک آه کشید: «یادش بخیر! مشهد که بودیم، چقدر کافی‌شاپ می‌رفتیم. اول می‌رفتیم سینما، فیلم می‌دیدیم. بعد می‌رفتیم کافه کتاب، نفری یکی‌دوتا کتاب برامون می‌خریدی، بعدم همون‌جا برامون کلی خوراکی کافی‌شاپی و کیک و اینا سفارش می‌دادی.»
گفتم: «آره. خودمم خیلی دوست داشتم اون برنامه‌مون رو. حیف که اوضاع عوض شده.»
دخترک گفت: «می‌دونم. دیگه نه توی مشهد زندگی می‌کنیم که کافه‌کتابش بهمون نزدیک بود، نه به‌خاطر بچه فرصت می‌کنیم با خیال راحت بریم کافی‌شاپ، کرونا هم که هست، کافی‌شاپا زود می‌بندن، تازه کافی‌شاپ فضای بسته‌ام که نمی‌ریم.»
پسرک با خوشحالی خودش را انداخت وسط بحث: «تازه وارد موج چهارم کرونا هم شدیم و همون کافی‌شاپ‌های فضای بازم تعطیل شده!»
و با لذت زل زد به خواهرش که اثر خبر بدی که داد و امید او را برای کافی‌شاپ‌رفتن کمتر کرد، مشاهده کند.
پدر با نتیجه مؤثری وارد گفت‌وگو شد: «حالا یه چیزی‌ام من بگم. از چند روز دیگه ماه رمضونم شروع می‌شه و روزا کل کافی‌شاپا و رستورانا می‌بندن.»
کم مانده بود اشک دخترک دربیاید. عملا هیچ از شرایط دلخواهش باقی نمانده بود.
از درون و برون اوضاع طوری عوض شده بود که دو سال پیش، این حد از تغییر حتی در باورمان هم نمی‌گنجید. روزهای گذشته به‌نحو عجیبی تماما به گذشته پیوسته بودند.
من هم آه کشیدم: «یادتونه اون ماه رمضون که بابا چند روز نبود؟ گفتین دوست دارین طلوع آفتاب رو توی فضای باز ببینین؟ یادتونه برای سحر بیدارتون کردم. با هم سحری خوردیم، بعد آماده شدیم، بردمتون حرم؟ نشستیم توی صحن و اون‌قدر زل زدیم به آسمون تا از اون سرمه‌ای تیره یه‌دست، کم‌کم روشن شد تا موقعی که آفتاب طلوع کرد؟»
هر دو یادشان بود.
اما چه فایده؟ توی چشم‌هایشان دودو می‌زد که یادآوری خاطراتی که امکان بازسازی‌اش را ندارند، خوشحال‌شان نمی‌کند.
شاید هم حق داشتند. هر دو نوجوان بودند و نوجوان اگر بنا بود به چنین حداقل‌هایی راضی شود، پس انرژی جست‌زدن جسورانه پی آینده‌اش به‌ چه کار می‌آید؟
خصلت نوجوان همین غر و نارضایتی مداوم است. فعلا هم که دنیا چنان کابوسی برای همه ساکنانش تدارک دیده است که نارضایتی و دلگیری، همه‌گیر است.
ماه رمضان هم امسال مانند هرسال نخواهد بود. رمضان به آداب و آیینش رمضان است و بخش مهمی از این آداب، چون جمعی برگزار می‌شود، خاطره‌های اجتماعی می‌سازد و حال و هوا ایجاد می‌کند. گرچه در ایران همواره کمتر از دیگر کشورهای مسلمان، خبری از حال‌وهوای جشن‌ مانند جمعی و خیابانی رمضانی است‌ و اغلب آداب جمعی‌اش در شب‌های احیا و نماز عید خلاصه می‌شود، اما امسال از همان افطاری‌های جمعی و نمایشگاه‌های مناسبتی و حال‌وهوای نیمه‌بیدار شهر از فاصله افطار تا سحر هم خبری نیست.
ماه سختی در پیش داشتیم‌.
عصری که دخترک از اتاق زد بیرون، گفت: «می‌شه کیک درست کنیم؟»
و منظورش آن بود که با چند دوست، طی تماسی تصویری و آنلاین، همزمان طبق یک دستور مشابه، کیک درست کنند.
اجازه دادم. دخترک با شعف رفت پی آماده‌کردن مقدمات کار و پس از پایان پخت کیک هم، دوباره آمد سروقتم که حالا اجازه بدهم خودش میلک‌شیک خانگی درست کند.
گفتم: «داری کافی‌شاپ راه میندازی؟!»
گفت: «ااا آره! اصلا کافی‌شاپه. کیک تازه که داریم. میلک‌شیکم درست می‌کنم. هرچی می‌خواین سفارش بدین‌. اصلا یه دقیقه صبر کن!» بعد دوید توی اتاقش.
یک ربع بعد، با کاغذ زرد‌رنگی که از وسط دوتا شده بود و رویش کمی نقاشی دیده می‌شد، برگشت.
یک منوی دست‌ساز درست کرده بود و هرچه اسم از خوراکی‌های کافی‌شاپی بلد بود و می‌دانست که با مواد اولیه موجود در خانه، می‌شود چیزی شبیه‌اش را سر هم کرد، توی لیست نوشته بود.
با آداب و ترتیب تمام، سفارش هرکدام‌مان را پرسید و یادداشت کرد و بعد از این توصیه که «آشپزخونه رو نیگا نکنین‌ها!» توی آشپزخانه گم شد.
پسرک را صدا کردم و دم گوشش شروع کردم به پچ‌پچ...
دخترک با سینی بزرگی از آشپزخانه بیرون آمد: توی سینی چند فنجان و لیوان محتوی سفارش‌های ما که با تمام امکانات متنوع موجود تزئین‌شان کرده بود‌، چیده شده بود و کنارشان ظرف بزرگی گذاشته بود و کیک‌ تازه‌پخته‌اش را برش‌زده و باسلیقه توی آن چیده بود.
وقتی به ما رسید‌ تا سینی را تعارف‌مان کند، کنترل تلویزیون را برداشتم و روشنش کردم تا تیتراژ ابتدایی فیلمی که از قبل با پسرک آماده پخشش کرده بودیم، شروع شود.
بعد هم دو سه کتابی را که پشت کوسن مبل مخفی کرده بودم، برداشتم و گفتم: «خب! حالا خیال کنین چند سال پیشه و توی مشهدیم. ماه رمضونه، کرونا هنوز نیومده. بعد از افطار رفتیم سینما داریم فیلم می‌بینیم، بعدش رفتیم کافه کتاب این کتابا رو خریدین، هله‌هوله کافی‌شاپی‌ام سفارش دادین، واسه‌تون آوردن، دارین می‌خورین.»
دخترک نگاهی به کتاب‌ها کرد و گفت: «ااا مامان! تقلب کردی! این کتابا هموناست که خودم بهت گفتم هفته پیش از کتابفروشی دوستت گرفتی برام.»
پسرک گفت: «همه‌‌ چیزایی که گفتی، تقلبیه. نمی‌چسبه...»
راست می‌گفت. اما چاره چه بود؟ حقیقت این بود که هیچ!
ضمیمه چار دیواری