روایتهای یک مادر کتابباز
تِتابِ توب!
خب طبعا ما هم مثل تمام خانوادههایی که فرزند نوپا دارند، یکی از لذتهای عمیق روزانهمان این بود که با پسرک یادگیری لغات جدید را تمرین کنیم:
«بگو پلو!»
«پُاُ»
«آفرررین! حالا بگو توپ!»
«توت!»
«باریکلا! بگو سیب.»
«تیییت!»
و کمکم دامنه این لغات را گسترش میدادیم به کلمات سختتر: «زرد! قرمز! آبی! سبز!»
«آاابیییی. تَد....»
القصه! آخرشبی بود و پسرک را برده بودم بخوابانم. اتاق نیمهتاریک بود و اسباببازی سادهای جلوی پسرک بود تا با بازیکردن با آنها، کمکم باد هیجانات روزانهاش را از بادکنک کلهاش خالی کنم و آماده خواب شود.
میان بازی، دخترک سرش را با احتیاط کرد توی اتاق و بررسی کرد که آیا واردشدن بیخطر است یا نه. از بس خواب پسرک سبک است و بارها ورود بیموقع دیگران، طوری از خواب بیدارش کرده که تا یکیدوساعت زحمت خواباندن مجددش نصیب من و خشم اژدهای من از ورود بیاحتیاط و بیموقع، نصیب دیگران شده است.
وقتی دید هنوز به مرحله آخر باقی مانده و پسرک سرگرم زیرورو کردن قطعات اسباببازی است، کتاب کودکانهای از پشت سرش درآورد و گفت: «مامان میشه من امشب براش کتاب بخونم؟ معلم ادبیاتمون تکلیف داده که برای خواهربرادر کوچیکمون کتاب بخونیم.»
قبل از اینکه من جوابی بدهم، ناگهان بچه با ذوق دستش را به طرف خواهرش دراز کرد و گفت: «تِتاب؟ تِتاب؟!»
من و دخترک نگاهی از تعجب و شعف به هم انداختیم، چرا که کتاب جزو کلماتی نبود که با او تمرین کرده باشیم و خودش از مکالمات عادی ما، این کلمه را یاد گرفته بود.
بنابراین، عکسالعمل منطقی در آن لحظه آن بود که حمله کردیم تا بچه را بیش از دیگری بچلانیم و سهم بزرگتری از او برای فشاردادن در اختیار داشته باشیم:
«اییییی قربووووونت برم ننه!!!!! تو کی کتاب یاد گرفتی؟!»
«عزیزززززززم جیگر خواهر! میگه تتاب! فدااااات بشم!»
و این میان صدای بچه وسط درگیری تنبهتنی که رخ داده بود، بهسختی درمیآمد: «نهههههه.... مامااااان!... نِحاااان!....نَدَدَدَن...»
بعد از برقراری آرامش نسبی، وقتی دخترک نشسته بود کنار بچه و برایش کتاب میخواند و بچه هم با لذت گوش میکرد و یک خطدرمیان هم چنگ میزد تا کتاب را خودش بگیرد و ورق بزند، داشتم نقشه میکشیدم که هرچه سریعتر برای بچه، چند کتاب تازه و مناسب سنش تهیه کنم و برنامه کتابخوانی را از گاهیگداری، به برنامهای منظم تبدیل کنم.
این فرصت چند روز بعد دست داد که با دوست عزیزی در کتابفروشی محل کارش قرار دیدار گذاشتم.
پس از پایان گپها و صحبتها، خواهش کردم کمکم کند تا برای سهگروه سنی موجود در منزل، کتاب انتخاب کنم.
رفیق که گنجینه شناخت و بررسی کتابهای کودک و نوجوان بود، کتابهای فراوانی معرفی کرد و من هم بهتناسب بودجه و نیاز، چند جلد را برای خرید انتخاب کردم.
بعد، پرسیدم: «خب! کتابای ارزون مناسب کودک نوپا چی دارید؟»
با تعجب پرسید: «ارزون؟! یعنی درعینحال که محتواش مناسبه، قیمتشم مناسب باشه؟»
خندیدم: «نه. کتابایی که واقعا فقط ارزون باشه. خیلی ارزون. محتوا و کیفیتش اصلا مهم نیست.»
در حالی که به قفسه کتابی نزدیک در ورودی اشاره میکرد، گفت: «این چه مدل انتخاب کتابه؟! میخوای بچینی توی کتابخونه تعداد کتابا زیاد بشه؟»
گفتم: «نه! راستش کتاب ارزون مناسب پارهکردن میخوام که بندازم جلوی دستش که با خیال راحت پارهپوره کنه و مرحله کتابپارهکنی رو با این کتابای بیخود بگذرونه و کتابای خوبش سالم بمونن.»
رفیق لبخندی زد و گفت: «چه جالب! کتاب مناسب پارهکردن نشنیده بودم.»
بالاخره دوسهتا کتاب ارزان رنگارنگ مناسب پارهکردن هم به خریدم اضافه کردم و روانه خانه شدم.
کتابها را روی فرش پهن کردم و دورش حلقه زدیم. کتابهای نو و رنگارنگ، آنهم پس از سالها دوری از نسخه کاغذی کتابهای ایرانی، خیلی دلبری میکردند.
دخترک سریع کتابهایش را سوا کرد و شروع کرد ورقزدن. کتابهای بچه را هم چیدم جلویش و اجازه دادم لمسشان کند و بردارد. کمی ورقشان زد و بعد ناگهان دستهایش هیجانزده شدند و چنگ زد به صفحات کتابهای گرانتری که از جهت محتوا با وسواس انتخابشان کرده بودم تا برایش بخوانم.
دخترک جیغ کشید و تلاش کرد کتاب را از دستش بقاپد.
سریع یکی از کتابهای ارزان را برداشتم و دادم دست پسرک و نامحسوس کتاب اصلی را از دستش خارج کردم.
پسرک مشغول کتاب جدید شد و کتاب قبلی را فراموش کرد.
چند روزی به این منوال گذشت که هرکداممان فرصت میکردیم، وقت و بیوقت یکی از «کتابخوب»ها را دست میگرفتیم و کنار بچه مینشستیم و برایش میخواندیم. اما تا هیجانش شروع میشد و هوس پارهکردن به دستهایش دست میداد، یکی از کتابارزانها را میگذاشتیم جلوی دستش و کتاب اصلی را از مهلکه نجات میدادیم.
تا اینکه یک روز از جلوی سطل آشغال کنار مبلها میگذشتم که دیدم بچه جلوی آن ایستاده و چیزی داخلش میاندازد. کنجکاو شدم که در سکوت نظارهاش کنم. چیزی رنگارنگ در سطل انداخت و دور شد. آمدم جلو و خم شدم و دیدم همان چند «کتابارزان» مناسب پارهشدن را بدون آنکه حتی گوشهای از ورقی پاره شده باشد، سالم و دستنخورده انداخته توی سطل. از سطل گذشتم و گشتم دنبالش که ببینم چه میکند.
صدای خرتخرتی از پشت میز توجهم را جلب کرد. رسیدم بالای سرش و دیدم بهترین کتابی که برایش انتخاب کرده بودم و این روزها مدام برایش خوانده بودم و از عکسالعملهایش اینطور برمیآمد که آن را بیشتر از همه هم دوست دارد، گذاشته جلویش و با نهایت دقت ورق به ورق پاره میکند و پیش میرود. سایهام را که دید، سرش را بلند کرد، لبخندی زد.
لبخندی که میگفت: «مامان جان! کتاب برای اینکه کتاب حساب بشه، اول باید محتوای درستدرمونی داشته باشه. اینا که شما ارزون خریدی، متاسفانه اصلا کتاب حساب نمیشن که حالا بعدش بشن کتاب مناسب پارهکردن! ضمن اینکه مگه نشنیدی شاعر میگه اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!»
و بعد با نهایت اشتیاق و هیجان به ریزریزکردن کتاب محبوبش ادامه داد!
«بگو پلو!»
«پُاُ»
«آفرررین! حالا بگو توپ!»
«توت!»
«باریکلا! بگو سیب.»
«تیییت!»
و کمکم دامنه این لغات را گسترش میدادیم به کلمات سختتر: «زرد! قرمز! آبی! سبز!»
«آاابیییی. تَد....»
القصه! آخرشبی بود و پسرک را برده بودم بخوابانم. اتاق نیمهتاریک بود و اسباببازی سادهای جلوی پسرک بود تا با بازیکردن با آنها، کمکم باد هیجانات روزانهاش را از بادکنک کلهاش خالی کنم و آماده خواب شود.
میان بازی، دخترک سرش را با احتیاط کرد توی اتاق و بررسی کرد که آیا واردشدن بیخطر است یا نه. از بس خواب پسرک سبک است و بارها ورود بیموقع دیگران، طوری از خواب بیدارش کرده که تا یکیدوساعت زحمت خواباندن مجددش نصیب من و خشم اژدهای من از ورود بیاحتیاط و بیموقع، نصیب دیگران شده است.
وقتی دید هنوز به مرحله آخر باقی مانده و پسرک سرگرم زیرورو کردن قطعات اسباببازی است، کتاب کودکانهای از پشت سرش درآورد و گفت: «مامان میشه من امشب براش کتاب بخونم؟ معلم ادبیاتمون تکلیف داده که برای خواهربرادر کوچیکمون کتاب بخونیم.»
قبل از اینکه من جوابی بدهم، ناگهان بچه با ذوق دستش را به طرف خواهرش دراز کرد و گفت: «تِتاب؟ تِتاب؟!»
من و دخترک نگاهی از تعجب و شعف به هم انداختیم، چرا که کتاب جزو کلماتی نبود که با او تمرین کرده باشیم و خودش از مکالمات عادی ما، این کلمه را یاد گرفته بود.
بنابراین، عکسالعمل منطقی در آن لحظه آن بود که حمله کردیم تا بچه را بیش از دیگری بچلانیم و سهم بزرگتری از او برای فشاردادن در اختیار داشته باشیم:
«اییییی قربووووونت برم ننه!!!!! تو کی کتاب یاد گرفتی؟!»
«عزیزززززززم جیگر خواهر! میگه تتاب! فدااااات بشم!»
و این میان صدای بچه وسط درگیری تنبهتنی که رخ داده بود، بهسختی درمیآمد: «نهههههه.... مامااااان!... نِحاااان!....نَدَدَدَن...»
بعد از برقراری آرامش نسبی، وقتی دخترک نشسته بود کنار بچه و برایش کتاب میخواند و بچه هم با لذت گوش میکرد و یک خطدرمیان هم چنگ میزد تا کتاب را خودش بگیرد و ورق بزند، داشتم نقشه میکشیدم که هرچه سریعتر برای بچه، چند کتاب تازه و مناسب سنش تهیه کنم و برنامه کتابخوانی را از گاهیگداری، به برنامهای منظم تبدیل کنم.
این فرصت چند روز بعد دست داد که با دوست عزیزی در کتابفروشی محل کارش قرار دیدار گذاشتم.
پس از پایان گپها و صحبتها، خواهش کردم کمکم کند تا برای سهگروه سنی موجود در منزل، کتاب انتخاب کنم.
رفیق که گنجینه شناخت و بررسی کتابهای کودک و نوجوان بود، کتابهای فراوانی معرفی کرد و من هم بهتناسب بودجه و نیاز، چند جلد را برای خرید انتخاب کردم.
بعد، پرسیدم: «خب! کتابای ارزون مناسب کودک نوپا چی دارید؟»
با تعجب پرسید: «ارزون؟! یعنی درعینحال که محتواش مناسبه، قیمتشم مناسب باشه؟»
خندیدم: «نه. کتابایی که واقعا فقط ارزون باشه. خیلی ارزون. محتوا و کیفیتش اصلا مهم نیست.»
در حالی که به قفسه کتابی نزدیک در ورودی اشاره میکرد، گفت: «این چه مدل انتخاب کتابه؟! میخوای بچینی توی کتابخونه تعداد کتابا زیاد بشه؟»
گفتم: «نه! راستش کتاب ارزون مناسب پارهکردن میخوام که بندازم جلوی دستش که با خیال راحت پارهپوره کنه و مرحله کتابپارهکنی رو با این کتابای بیخود بگذرونه و کتابای خوبش سالم بمونن.»
رفیق لبخندی زد و گفت: «چه جالب! کتاب مناسب پارهکردن نشنیده بودم.»
بالاخره دوسهتا کتاب ارزان رنگارنگ مناسب پارهکردن هم به خریدم اضافه کردم و روانه خانه شدم.
کتابها را روی فرش پهن کردم و دورش حلقه زدیم. کتابهای نو و رنگارنگ، آنهم پس از سالها دوری از نسخه کاغذی کتابهای ایرانی، خیلی دلبری میکردند.
دخترک سریع کتابهایش را سوا کرد و شروع کرد ورقزدن. کتابهای بچه را هم چیدم جلویش و اجازه دادم لمسشان کند و بردارد. کمی ورقشان زد و بعد ناگهان دستهایش هیجانزده شدند و چنگ زد به صفحات کتابهای گرانتری که از جهت محتوا با وسواس انتخابشان کرده بودم تا برایش بخوانم.
دخترک جیغ کشید و تلاش کرد کتاب را از دستش بقاپد.
سریع یکی از کتابهای ارزان را برداشتم و دادم دست پسرک و نامحسوس کتاب اصلی را از دستش خارج کردم.
پسرک مشغول کتاب جدید شد و کتاب قبلی را فراموش کرد.
چند روزی به این منوال گذشت که هرکداممان فرصت میکردیم، وقت و بیوقت یکی از «کتابخوب»ها را دست میگرفتیم و کنار بچه مینشستیم و برایش میخواندیم. اما تا هیجانش شروع میشد و هوس پارهکردن به دستهایش دست میداد، یکی از کتابارزانها را میگذاشتیم جلوی دستش و کتاب اصلی را از مهلکه نجات میدادیم.
تا اینکه یک روز از جلوی سطل آشغال کنار مبلها میگذشتم که دیدم بچه جلوی آن ایستاده و چیزی داخلش میاندازد. کنجکاو شدم که در سکوت نظارهاش کنم. چیزی رنگارنگ در سطل انداخت و دور شد. آمدم جلو و خم شدم و دیدم همان چند «کتابارزان» مناسب پارهشدن را بدون آنکه حتی گوشهای از ورقی پاره شده باشد، سالم و دستنخورده انداخته توی سطل. از سطل گذشتم و گشتم دنبالش که ببینم چه میکند.
صدای خرتخرتی از پشت میز توجهم را جلب کرد. رسیدم بالای سرش و دیدم بهترین کتابی که برایش انتخاب کرده بودم و این روزها مدام برایش خوانده بودم و از عکسالعملهایش اینطور برمیآمد که آن را بیشتر از همه هم دوست دارد، گذاشته جلویش و با نهایت دقت ورق به ورق پاره میکند و پیش میرود. سایهام را که دید، سرش را بلند کرد، لبخندی زد.
لبخندی که میگفت: «مامان جان! کتاب برای اینکه کتاب حساب بشه، اول باید محتوای درستدرمونی داشته باشه. اینا که شما ارزون خریدی، متاسفانه اصلا کتاب حساب نمیشن که حالا بعدش بشن کتاب مناسب پارهکردن! ضمن اینکه مگه نشنیدی شاعر میگه اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!»
و بعد با نهایت اشتیاق و هیجان به ریزریزکردن کتاب محبوبش ادامه داد!