همه چیز از چفیه لیلا خالد شروع شد

خیلی سال است که زندگی آرمانگرایانه ما با چفیه‌های فلسطینی عجین شده است

همه چیز از چفیه لیلا خالد شروع شد

  شاید اولین‌بار که من با شکل و شمایل و کاربرد چفیه آشنا شدم، برای دوره‌ پیش از مدرسه بود. یعنی دوره‌ طاغوت و شاهنشاهی. چهار پنج سال بیشتر نداشتم. عمویم برخی از ویژه‌نامه‌های مجلات را که می‌خواند برای ما می‌آورد. جوانان، اطلاعات هفتگی، تهران مصور. اکثر این هفته‌نامه‌ها و مجلات ویژه‌نامه‌های خاصی برای نوروز داشتند. رویه‌ای که تا این دوره هم ادامه داشته است.
من که مدرسه نمی‌رفتم و خواندن نمی‌دانستم. ولی تماشای عکس‌های این مجلات از سرگرم‌کننده‌ترین مشغولیات بود برایم. ورق می‌زدم و حظ می‌بردم. در یکی از این ویژه‌نامه‌ها گزارشی داشت که مثل مطالب دیگر از نوشته‌هایش چیزی نمی‌دانستم ولی عکس‌ها‌ش برایم گیرا بود و غور شدنی. درگیری بود و هجوم پلیس و دست‌گیر کردن جمعی و زنی که جایی با کت و دامن بازداشت شده بود و در صفحات دیگر شالی با چهارخانه‌های ویژه دور سر و گردنش بود در حالت‌های مختلف. و بعد هم اسلحه‌ای در دست چپش. همین عکس آخری که مسلسل به دست، شالی با چهارخانه‌های ویژه دور سر و گردنش بود مرا جذب کرد. چهار پنج سال بیش‌تر نداشتم ولی این مجله را در بساط اسباب‌بازی‌های خود حفظ کرده بودم که هر از چندی به این صفحات‌ سر زده و آن زنی که اسلحه داشت و شالی دور سر و گردن را ببینم. تا وقتی که از پدرم خواستم چیزهایی که در آن صفحات هست را برایم
توضیح دهد.
پدر که از پیگیری من کنجکاو شده بود اول کل گزارش را خواند و بعد خلاصه‌اش را برایم تعریف کرد. این ‌که اسم این خانم لیلا خالد است. لیلا فلسطینی است و برای آزادی فلسطین می‌جنگد و برای این‌ که دیگران هم بدانند چرا می‌جنگد یک هواپیمای اسراییلی را از مسیرش خارج کرده و به سمت لندن برده و در لندن توسط پلیس بازداشت شده ولی بعدها دوستانش یک هواپیمای آمریکایی را گروگان گرفتند تا لیلا آزاد شود و شد.
و بعد از این بود که من فهمیدم جایی به نام فلسطین وجود دارد که الآن آزاد نیست و لیلا که شالی دور سر و گردن دارد و اسلحه‌ای در دست، با دوستانش برای آزاد کردن آن‌جا می‌جنگند. سال‌ها بعد که انقلاب شد و راه ارتباط ایران و فلسطینی‌ها باز شد، دیدم آن‌چه دور سر و گردن لیلا خالد بود حالا به شکل ویژه تزیین شده و با عقال روی سر یاسر عرفات سفت شده است که به آن چفیه می‌گویند. همانی که سال‌ها بعد
لیلا خالد با دست خود در کنفرانس اسلامی تهران بر گردن رهبر انقلاب انداخت.
من هنوز هم پس از  چهل و چند سال، آن ویژه‌نامه را در آرشیو مجله‌های قدیمی‌ام دارم که در آن زنی با چفیه‌ دور سر و گردن و اسلحه‌ای در دست برای آرمان فلسطین می‌جنگیده است.

 اولین دوست فلسطینی من یک ابوجهاد بود
مدتی بود که در عالم روزنامه‌نگاری دارای اسم و رسمی شده بودم. انتفاضه‌ اول فلسطین به اوجش رسیده بود که به واسطه‌ یکی از دوستان راهی به دفتر جهاد اسلامی فلسطین پیدا کردم. مدت‌ها پیش، از روی علاقه‌ام در حوزه‌
 فلسطین و آرمان آزادی‌اش روی گروه‌های درگیر در سرزمین‌های اشغالی مطالعه می‌کردم. از شخصیت‌های اسطوره‌ای‌ام فتحی شقاقی بود که در یک عملیات تروریستی به شهادت رسید. فتحی دبیر کل جهاد اسلامی بود که در تهران هم دفتری داشتند. یکی از اعضای شورای مرکزی جهاد اسلامی که به روایتی معاون فتحی شقاقی هم شناخته می‌شد، نماینده‌ جهاد در تهران بود. حالا من توانسته بودم به دفترشان در محله گیشا رفته یک مصاحبه‌ چندین ساعته با ایشان داشته باشم. ابوجهاد، نماینده‌ جهاد اسلامی فلسطین در تهران در ساعاتی که با هم بودیم خارج از بحث مصاحبه، کلی بحث‌های دیگر را با من پیش کشید که من هم خیلی از آن صحبت‌ها را در قالب گزارش و حاشیه‌ مصاحبه منعکس کردم.
هم خودمانی بودن‌مان در آن ملاقات و هم نوع تنظیم و انعکاس آن مصاحبه، عامل رفاقت من و ابوجهاد شد. در همان ایام پس از آن مصاحبه، دوستی از روزنامه‌ای زنگ زد که می‌خواهد یک مصاحبه‌ حضوری با ابوجهاد داشته باشد. خب من هم تأیید کردم که کار خوبی می‌کند. ولی آن دوست و همکارمان گفت که نه، منظورش این‌ بوده به جز آن تأیید ضمنی، یک تأییدیه برای جهاد اسلامی می‌خواسته. خیلی متعجب شدم و این‌که متوجه منظور رفیق‌مان نمی‌شوم. دست آخر کاشف به عمل آمد دوستان از روزنامه‌ قدس زنگ زده‌اند دفتر جهاد اسلامی برای گفت و گو با ابوجهاد، ابوجهاد هم خیلی محکم گفته برای تأییدیه‌ کسی که برای مصاحبه می‌خواهد بیاید دفتر جهاد، به سهیل بگویید به ما زنگ بزند و خبرنگارتان را تأیید کند!
از آن پس بود که رابطه‌ من و ابوجهاد و دفتر جهاد فلسطینی از شکل عادی خارج شد و به شکل ویژه درآمد و ابوجهاد شد نخستین دوست فلسطینی من.


وقتی سرم را به فلسطینی‌های اردوگاه بوکا سپردم
دو ماه و اندی از گروگان شدنم توسط آمریکایی‌ها نگذشته بود که از کمپ کروپر در بغداد منتقل شدم به کمپ بوکا در ام‌القصر و مرز کویت در جنوب عراق. این‌جا خیلی با کروپر متفاوت بود. هم در وسعت اردوگاه و هم آدم‌هایی که با من هم‌کمپ بودند. حدود دو برابر بیش‌تر از بغداد اسیر داشت و بیشتر از ۱۰ برابر وسعت. اردوگاه بوکا مشتمل از پنج کمپ بود که در چهار تای آن عراقی‌ها بودند و در کمپ پنجم، ما ایرانی‌ها به اضافه‌ی اسرایی از
۱۸ کشور دنیا به تعداد ۲۵۰ نفر. این تعداد در ۱۷ چادر مستقر بودیم که سه تایش ایرانی و الباقی غیر‌ایرانی بودند. همه‌ اسرا به شکل کلونی در چادرهای خاص خودمان جمع بودیم. یعنی ما ایرانی‌ها در طرفی، بعد سوریه‌ای‌ها، لبنانی‌ها، الجزایری‌ها، سودانی‌ها، تونسی‌ها، لیبیایی‌ها، اندونزیایی‌ها و حتی جمعی از اعضای گروهک رجوی. تنها گروهی که تعداد قابل توجهی اسیر داشتند ولی کلونی نبودند، فلسطینی‌ها بودند. هر کدام با جمعی در چادری غیر فلسطینی. درست همین شکلی که الآن در دنیا پخش‌اند. جمعی در اردن، جمعی در سوریه، جمعی در لبنان، جمعی در کویت، جمعی در مصر و...
اقتضاء خبرنگاری و مستندساز بودنم باعث می‌شد با همه‌ این گروه‌ها رفاقت داشته باشم و بیش‌تر از همه با فلسطینی‌ها. شناخت فلسطین را از
لیلا خالد شروع کرده و با ابوجهاد به رشد رسانده و حالا با اجتماع اردوگاهی فلسطینی، زیست آوارگی و اسارت را تجربه می‌کردم. از همه قشر. از رانی که یک دانشجوی فلسطینی در دانشگاه بغداد بود، تا تِیسیر که مهندسی بوده در موصل یا ابوصیام که چوپانی بود در درعای سوریه. و عمق این دوستی‌ها در درد دل کردن‌های ابوصیام در گوشه‌ای از کمپ به اوج خود می‌رسید. با وجودی که در این جمع، شیعیان لبنان و سودان یا حتی شرق عربستان حضور داشتند، ولی خلوت کردن‌های من بیش‌تر با همین ابوصیام کم و بیش سلفی بود و رانی و محمد که گرایش به اخوان المسلمین غزه داشتند و...
و یادگاری‌ای که از همین ابوصیام داشتم، لطفش بود که در محرومیت من از امکان اصلاح سر و صورت توسط گروهبان عقده‌ای آمریکایی، پری‌یِرا نصیبم شده بود. وقتی گفت بیا برویم زیر آن سایه خودم موهایت را کوتاه کنم و پس از ۲۰ دقیقه، خنده‌ نیمی از اردوگاه و هوارهای نعیم لبنانی بر سر من بود که یا سهیل! تو مگر نمی‌دانستی که ابوصیام یک چوپان فلسطینی است که سرت را به قیچی‌اش سپردی تا مثل گوسفندهایش موهایت را بچیند...؟!
ما سرمان را امتحانی در اردوگاه آمریکایی به چوپانان فلسطینی سپردیم تا در آوردگاه جهودها برای قدس فدا کنیم. به همین زیبایی...