روایتهای یک مادر کتابباز
شبِ کتاب
صداهایی نزدیک سرم میشنیدم. واضح نبود. فقط بود. بخشی از مغزم اصرار داشت بیدار شوم. اما بخش بزرگتری، هنوز مقاومت میکرد. تقریبا چیزی از وضعیتی که در آن بودم، نمیدانستم. فقط صداها. بیوضوح. و البته از اصرار بخش کمزور مغزم به بیدارشدن، این را میدانستم که خوابم!
این اصرار بیوقفه ادامه داشت و تلاش میکرد سطح هوشیاریام را افزایش دهد.
اصرار بیوقفهاش باعث شد متوجه شوم صدای جدیدی به محیط پیرامونم اضافه شده. صدایی که از فاصله دورتری میآمد. بعد، لمس اتفاق افتاد. اول دست، بعد بازو و بعد ناگهان گردن و صورت. جسم کوچکی روی گردن و صورت و راه نفسم افتاده بود. با تکانی ناگهانی بیدار شدم و متوجه شدم بچه دارد چهاردستوپا از روی سر و سینهام عبورمیکند تا از تخت برود پایین و خواهرش، آنسوتر دم در اتاق ایستاده و خندان و در حال ذوق، با برادر کوچکش حرف میزند.
سرم منگ و سنگ بود. دقیقا انگار سنگ بزرگ بیخاصیتی روی گردنم سوار باشد. با صدایی که خودم از شنیدنش جا خوردم، پرسیدم: «ساعت چنده؟»
دخترک گفت: «نهونیمه.»
چند ثانیهای طول کشید تا این خبر را پردازش کنم. اما وقت بیدارشدن پسرک بود. با این حساب معلوم بود خیلی وقت نیست بیدار شده و صداهایی را که میشنیدم، ایجاد کرده.
تلاش کردم سرم را بلند کنم و بچه را در آغوش خواهرش ببینم. نشد. پرسیدم: «تو الان کلاس داری؟»
دخترک گفت: «مامان! حواست کجاست! امتحانام دیروز تموم شد. مدرسهم کلا تموم شده!»
راست میگفت. این هم جزو اطلاعاتی بود که مغز سنگینم، دیر بهیادم آورده بود.
گفتم: «میشه لطفا نیمساعت بچه رو نگه داری؟ من واقعا باید نیمساعت دیگه بخوابم.»
دخترک با لحنی مشکوک و در عین حال نگران پرسید: «مامان خوبی؟! مریض شدی؟»
گفتم: «خوبم. نگران نباش. فقط هنوز خیلی خوابم میاد.»
به خلاف جهت غلتیدم و در آخرینثانیهها پیش از دوباره از هوش رفتن، جویدهجویده تاکید کردم: «خیلی مواظبش باشها! چشم ازش برندار.»
و دوباره از عالم واقع بهدر شدم.
آن لحظه که دوباره صدای دخترک به گوشم رسید، طوری بود که حسکردم دقیقا یک ثانیه بعد از آخرین گفتوگوی من و اوست. وقتی دخترک صدا زد: «مامااااان!» و با لحنی ناراضی این کلمه را کش آورد، چشمهایم را که سبکتر شده بودند، باز کردم و گفتم: «چیه باز؟! یه نیمساعت قرار بود نگهش داریها!»
دخترک اعتراض کرد: «مامان خانوم! الان یک ساعته خوابیدیها! تازه داداشیام اومد کمکم. یهکم بهش شیر و بیسکوییت دادیم. ولی دیگه پوشکشو کثیف کرده. بو میده. بلند شو دیگه.»
وضعیت بسیار کمسابقهای بود. اینکه دخترک بایستد و با من دعوا کند که بیدار شوم. اینکه من برای خوابیدن بیشتر، بچه را به دخترک بسپارم. اینکه بر خلاف معمول که عاشق پیش از همه بیدارشدن هستم، آخرین نفری باشم که از جا بلند میشوم.
بدنم کمی همراهتر بود و سرم کمی سبکتر. از جا بلند شدم و با کمی کش و قوس، بدنم را آماده بلندشدن کردم. حوله کوچک بچه را انداختم روی دوشم و پسرک را به مقصد حمام برای تعویض پوشک، از خواهرش تحویل گرفتم.
بعد از عملیات شستوشوی نینی، برنامه صبحگاهی را با تاخیر شروع کردم. آمادهکردن صبحانه پسرک که بهعلت تهبندی با شیر و بیسکوییت چندان به آن اشتها نداشت و انواع ترفندها و بازی و در نهایت کارتوندیدن هم ترغیبش نکرد که بیش از چند قاشق بخورد. بعد هم رهاکردن پسرک برای بازی با اسباببازیهایش و عازم آشپزخانهشدن برای صبحانه مختصر معمول خودم که بهعلت تاخیر و بیش از حدگرسنهشدن، جوابگو نبود.
بعد از تمام این کارها، نزدیک پسرک، نشستم پای لپتاپ تا به کارهایم برسم. اما حال صبح و دیر بیدار شدنم، کار خودش را کرده بود و «من» مرا در گذراندن روزی با سطح انرژی عادی، یاری نمیکرد.
فایده نداشت. لپتاپ را بستم و اشتیاق بچه برای همبازیشدن را نادیدهگرفتم و روی مبل دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی و چشمها گذاشتم. طوری که از گوشه چشم، بچه را ببینم و مراقبش باشم.
پسر بزرگ از اتاقش در آمد و وقتی مرا در آن حال دید، گفت: «مامان حالت خوب نیستا! مثل معتادا شدی!» و خندید. دخترک هم به ما ملحق شد و گفت: «نکنه کرونا گرفتی؟! ضعف داری؟»
گفتم: «نه باباجان! همینطوری برای خودتون معما طرح نکنین، جوابشم خودتون بدین! من فقط کمخوابی دارم. صبح ساعت نزدیک ۸ صبح تازهخوابیدم. ساعت ۹:۳۰ام که بیدار شدم. خیلی خستهام.»
پسرک پرسید: «این همه به من میگی شب بیدار نمون، خودت چرا تا صبح نخوابیدی؟!»
لبخند زدم. شب زیبایی بود. به یاد خاطرات نوجوانی و جوانی و ایام کممسؤولیت پیش از مادری. دخترک پرسید: «به چی میخندی؟»
گفتم: «آخه دیشب خیلی خوش گذشت. شاید پونزده سال بود همچین کاری نکرده بودم.»
پسرک با چشمهای تنگکرده پرسید: «کدوم کار؟»
گفتم: «اینکه یک رمان خیلی طولانی و خیلی جذاب و جدید پیدا کنم، یه نفس شب تا صبح بخونم و تا تمومش نکنم، نخوابم! دیشب یهرمان چهارجلدی روی فیدیبو خریدم. بعد که بچه رو خوابوندم، گفتم بذار چندصفحه بخونم بعد بخوابم. چندصفحهخوندن همان و خوندن هرچهارجلدش تا صبح همان! حدود ۷۰۰ صفحه جذابیت و هیجان باکیفیت! خلاصه، شب خیلی خوبی بود!»
پسرک گفت: «یعنی اونقدر کتابش خوب بود که میارزید الان مثل معتادا باشی؟»
گفتم: «بله! پس چی! تازه شاعر هم میگه: شب کتاب، کم از صبح پادشاهی نیست!» .
این اصرار بیوقفه ادامه داشت و تلاش میکرد سطح هوشیاریام را افزایش دهد.
اصرار بیوقفهاش باعث شد متوجه شوم صدای جدیدی به محیط پیرامونم اضافه شده. صدایی که از فاصله دورتری میآمد. بعد، لمس اتفاق افتاد. اول دست، بعد بازو و بعد ناگهان گردن و صورت. جسم کوچکی روی گردن و صورت و راه نفسم افتاده بود. با تکانی ناگهانی بیدار شدم و متوجه شدم بچه دارد چهاردستوپا از روی سر و سینهام عبورمیکند تا از تخت برود پایین و خواهرش، آنسوتر دم در اتاق ایستاده و خندان و در حال ذوق، با برادر کوچکش حرف میزند.
سرم منگ و سنگ بود. دقیقا انگار سنگ بزرگ بیخاصیتی روی گردنم سوار باشد. با صدایی که خودم از شنیدنش جا خوردم، پرسیدم: «ساعت چنده؟»
دخترک گفت: «نهونیمه.»
چند ثانیهای طول کشید تا این خبر را پردازش کنم. اما وقت بیدارشدن پسرک بود. با این حساب معلوم بود خیلی وقت نیست بیدار شده و صداهایی را که میشنیدم، ایجاد کرده.
تلاش کردم سرم را بلند کنم و بچه را در آغوش خواهرش ببینم. نشد. پرسیدم: «تو الان کلاس داری؟»
دخترک گفت: «مامان! حواست کجاست! امتحانام دیروز تموم شد. مدرسهم کلا تموم شده!»
راست میگفت. این هم جزو اطلاعاتی بود که مغز سنگینم، دیر بهیادم آورده بود.
گفتم: «میشه لطفا نیمساعت بچه رو نگه داری؟ من واقعا باید نیمساعت دیگه بخوابم.»
دخترک با لحنی مشکوک و در عین حال نگران پرسید: «مامان خوبی؟! مریض شدی؟»
گفتم: «خوبم. نگران نباش. فقط هنوز خیلی خوابم میاد.»
به خلاف جهت غلتیدم و در آخرینثانیهها پیش از دوباره از هوش رفتن، جویدهجویده تاکید کردم: «خیلی مواظبش باشها! چشم ازش برندار.»
و دوباره از عالم واقع بهدر شدم.
آن لحظه که دوباره صدای دخترک به گوشم رسید، طوری بود که حسکردم دقیقا یک ثانیه بعد از آخرین گفتوگوی من و اوست. وقتی دخترک صدا زد: «مامااااان!» و با لحنی ناراضی این کلمه را کش آورد، چشمهایم را که سبکتر شده بودند، باز کردم و گفتم: «چیه باز؟! یه نیمساعت قرار بود نگهش داریها!»
دخترک اعتراض کرد: «مامان خانوم! الان یک ساعته خوابیدیها! تازه داداشیام اومد کمکم. یهکم بهش شیر و بیسکوییت دادیم. ولی دیگه پوشکشو کثیف کرده. بو میده. بلند شو دیگه.»
وضعیت بسیار کمسابقهای بود. اینکه دخترک بایستد و با من دعوا کند که بیدار شوم. اینکه من برای خوابیدن بیشتر، بچه را به دخترک بسپارم. اینکه بر خلاف معمول که عاشق پیش از همه بیدارشدن هستم، آخرین نفری باشم که از جا بلند میشوم.
بدنم کمی همراهتر بود و سرم کمی سبکتر. از جا بلند شدم و با کمی کش و قوس، بدنم را آماده بلندشدن کردم. حوله کوچک بچه را انداختم روی دوشم و پسرک را به مقصد حمام برای تعویض پوشک، از خواهرش تحویل گرفتم.
بعد از عملیات شستوشوی نینی، برنامه صبحگاهی را با تاخیر شروع کردم. آمادهکردن صبحانه پسرک که بهعلت تهبندی با شیر و بیسکوییت چندان به آن اشتها نداشت و انواع ترفندها و بازی و در نهایت کارتوندیدن هم ترغیبش نکرد که بیش از چند قاشق بخورد. بعد هم رهاکردن پسرک برای بازی با اسباببازیهایش و عازم آشپزخانهشدن برای صبحانه مختصر معمول خودم که بهعلت تاخیر و بیش از حدگرسنهشدن، جوابگو نبود.
بعد از تمام این کارها، نزدیک پسرک، نشستم پای لپتاپ تا به کارهایم برسم. اما حال صبح و دیر بیدار شدنم، کار خودش را کرده بود و «من» مرا در گذراندن روزی با سطح انرژی عادی، یاری نمیکرد.
فایده نداشت. لپتاپ را بستم و اشتیاق بچه برای همبازیشدن را نادیدهگرفتم و روی مبل دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی و چشمها گذاشتم. طوری که از گوشه چشم، بچه را ببینم و مراقبش باشم.
پسر بزرگ از اتاقش در آمد و وقتی مرا در آن حال دید، گفت: «مامان حالت خوب نیستا! مثل معتادا شدی!» و خندید. دخترک هم به ما ملحق شد و گفت: «نکنه کرونا گرفتی؟! ضعف داری؟»
گفتم: «نه باباجان! همینطوری برای خودتون معما طرح نکنین، جوابشم خودتون بدین! من فقط کمخوابی دارم. صبح ساعت نزدیک ۸ صبح تازهخوابیدم. ساعت ۹:۳۰ام که بیدار شدم. خیلی خستهام.»
پسرک پرسید: «این همه به من میگی شب بیدار نمون، خودت چرا تا صبح نخوابیدی؟!»
لبخند زدم. شب زیبایی بود. به یاد خاطرات نوجوانی و جوانی و ایام کممسؤولیت پیش از مادری. دخترک پرسید: «به چی میخندی؟»
گفتم: «آخه دیشب خیلی خوش گذشت. شاید پونزده سال بود همچین کاری نکرده بودم.»
پسرک با چشمهای تنگکرده پرسید: «کدوم کار؟»
گفتم: «اینکه یک رمان خیلی طولانی و خیلی جذاب و جدید پیدا کنم، یه نفس شب تا صبح بخونم و تا تمومش نکنم، نخوابم! دیشب یهرمان چهارجلدی روی فیدیبو خریدم. بعد که بچه رو خوابوندم، گفتم بذار چندصفحه بخونم بعد بخوابم. چندصفحهخوندن همان و خوندن هرچهارجلدش تا صبح همان! حدود ۷۰۰ صفحه جذابیت و هیجان باکیفیت! خلاصه، شب خیلی خوبی بود!»
پسرک گفت: «یعنی اونقدر کتابش خوب بود که میارزید الان مثل معتادا باشی؟»
گفتم: «بله! پس چی! تازه شاعر هم میگه: شب کتاب، کم از صبح پادشاهی نیست!» .