هندی‌ها در خانه ما

پدرم هنوز هم‌فکر می‌کند قرار است مثل بچه‌های رائول، بگذاریمش خانه سالمندان

هندی‌ها در خانه ما

احمدرضا رضایی شاعر و نویسنده‌ای که با بروسلی و آمیتاب باچان و رونالدو بزرگ شده است

حسن‌آقا همیشه دود و دمش به راه بود. سیگار را با سیگار آتش می‌کرد. عین زغال شده بود؛ سیاه سیاه. کل مایحتاجش را چپانده بود زیر تشک و با هال و آشپزخانه و دستشویی کلا قطع رحم کرده بود. آن اتاق خفه مرطوب و آن تلویزیون پارس 14 اینچ را با دنیا عوض نمی‌کرد. عاشق فیلم شعله بود. لااقل 3000 بار تماشایش کرده بود و تک‌تک دیالوگ‌های جبار سینگ را از حفظ می‌گفت. گاهی سر دلش باز می‌شد و با زیرکی و شیطنت و افسوس داد سخن می‌داد که: این شعله آن شعله نیست آقا. رنگ و بو ندارد. رمقش را گرفته‌اند نامسلمان‌ها. آخر آن چهار تا رقص و آواز چه کسی را کافر می‌کرد که قلوه‌کنش کردند؟
آن روزها ما یک پیکان یخچالی داشتیم و یک کارتون پر از فیلم هندی. همسایه‌مان ویدئو کلوپ داشت. شَستش خبردار شده بود که آجان‌کشی است، بی‌سانسورها را گلچین کرده و داده بود به ما تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.
ما که کپه مرگمان را می‌گذاشتیم، پدرم می‌نشست پای فیلم هندی. فیلم باغبان در رگ و پی‌اش رفته بود. وقتی دلش می‌گرفت و مطمئن می‌شد ما دیگر از این بهتر نمی‌شویم، خودش را با آمیتاب باچان قیاس می‌کرد. برایش مسجل شده بود ما بالاخره یک روز زهرمان را می‌ریزیم و شبیه بچه‌های رائول، ثروتش را بالا می‌کشیم و می‌اندازیمش کنج خانه سالمندان.

ما خیال می‌کردیم اگر به هر غذایی فلفل قرمز بزنیم، هندی می‌شود و اگر صدایمان را نازک کنیم، می‌توانیم شبیه زنان ساری‌پوش آواز بخوانیم. فکر می‌کردیم اگر موهایمان را با حنای هندی بشوییم، لَخت و انبوه و شَبَق می‌شود؛ عین سِری دِیوی. ماها که دربه‌در دنبال رنگ و شادی می‌گشتیم در تور هندی‌ها افتاده بودیم. ما کم‌سوها و زپرتی‌ها در هر سوراخ و سنبه‌ای پی روغن مار و سرمه هفت‌مغز می‌گشتیم تا هزاران دردمان را به طرفه‌العینی درمان کنیم. ما زندگی ، عشق و آواز و بزن‌بزن می‌خواستیم و همه‌اش را در فیلم هندی می‌یافتیم.
آن‌روزها من به دینی پایبند بودم که سه الهه قدرقدرت و جان‌سخت داشت: بروسلی، آمیتاب باچان و رونالدو. معتقد بودم اگر این سه بزرگوار با هم کنار بیایند، روی ماه هم را ببوسند و با یکدیگر متحد شوند، می‌توانند جهان را زیر و رو کنند. من روسای قوای سه‌گانه را نمی‌شناختم اما از ازدواج آیشواریا رای می‌سوختم. آخر چرا کمی صبر نکرد تا من عقل‌رس شوم؟ چرا سیب سرخ نصیب دست چلاق می‌شود؟ مگر من چه چیزی از آبیشک باچان کم داشتم؟ مگر همه چیز پول و شهرت است ؟
با این‌که چند سال بعد توانستم روسای قوا را از هم تشخیص دهم اما هنوز هیأت دولت را از روی چهره به جا می‌آوردم. من وقت نداشتم پا در سیاست بگذارم، زیرا سِری دِیوی را در وان هتلی در دبی خفه کرده بودند و قاتلش راست راست در خیابان‌ها راه می‌رفت. من باید او را سر جایش می‌نشاندم تا دیگر کسی جرأت نکند به جنگ زیبایی و آرزو برود. آن زن همه نوجوانی من بود و الآن
خاکستر است.
عاشق و معشوقی که هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیدند. زن و شوهری که برای ماه‌عسل به شهری خوش آب و هوا می‌رفتند اما قطارشان وسط راه با قطار دیگری شاخ به شاخ می‌شد. دو برادر که یکی خدمت سلطان می‌کرد و دیگری با زور بازو نان می‌خورد و آخر دست همدیگر را نفله می‌کردند. پسری که پادو و خانه‌زاد خانواده‌ اسم و رسم‌داری بود و همیشه تو سرش می‌زدند و گوشش را می‌پیچاندند و ته فیلم مشخص می‌شد او تنها بازمانده مهاراجه‌های هند بوده است. پدر و مادری که بچه‌هایشان را مثل سگ می‌زدند اما آن بچه‌ها دست و پای آنها را می‌بوسیدند و با اشک و لابه می‌گفتند: پدرجان ما را نزن! مادرجان به ما رحم کن! اگر ما را هزار سال در قیر داغ بخوابانید و گوشتمان را قرمه کنید و پوستمان را قلفتی بکنید و با گرام‌ماسالا تفت بدهید، از شما دست نمی‌کشیم و مانند سگ نگهبان پای شما می‌مانیم.
ما زل می‌زدیم به تلویزیون، تخمه می‌شکستیم، اشک می‌ریختیم و باور می‌کردیم. مگر می‌شد باور نکرد؟ خب سینگام آن‌قدر زور داشت که می‌توانست ماشین قاچاقچی‌ها را با یک دست بلند کند. تا آخر فیلم هزار بلا بر سر شاهرخ‌خان می‌آمد و تکان نمی‌خورد. چه چیزش ناباورانه و مصنوعی است؟ مگر کسی نمی‌تواند مثل گاو وحشی پرزور باشد؟ مگر کسی نمی‌تواند با یک چوب، شهری را از ظلم و جور پاک کند؟ شماها اگر باور نمی‌کنید حتما یک چیزیتان می‌شود. به نظر من یا در کله‌تان فرو کنید یا در اولین فرصت خودتان را به روان‌شناس نشان دهید.