از بیبی زینب(س) میخواهم هیچوقت خسته نشوم
اینطور نبود كه همه جز من موافق رفتن پسرم باشند؛ مخالفتها هم زیاد بود. یكی از اقوام نزدیك من حتی دفاع در سوریه را جهاد و كشته شدن در آنجا را شهادت نمیدانست! دل خودم هم راضی نمیشد. اما آنقدر بیتابی كرد تا اجازه گرفت برود پادگانی در یزد آموزش ببیند. فكر میكردم دوام نمیآورد و برمیگردد، اما برنگشت. با پسر كوچكترم محمد و عموی بچهها رفتیم یزد دنبالش. وقتی فهمید آمدهایم آنجا خیلی ناراحت شد.
شب بیست و یكم رمضان با دخترم رفتیم جمكران. هرسال میرویم. نماز را كه خواندم یاد سهراب افتادم كه گفته بود مامان دعا كن خدا من را به آرزوهایم برساند. من به سوریه فكر كردم. از امام مهدی(عج) خواستم پسرم را به همه آرزوهایش برساند، اما پایش را به سوریه باز نكند. همان شب بیست و سوم تماس گرفت و بعد گوشیاش خاموش بود. حدس زدیم رفته باشد. رفتیم یزد، ولی اسم و فامیلش را اشتباه گفته بود تا پیدایش نكنیم! بعد هم كه مدارك را بیشتر بررسی كردند، گفتند اعزام شده است.
20 روز یا یك ماه بعد از سوریه زنگ زد كه مامان من حالم خوب است، نگران نباش. از آن به بعد هر وقت میتوانست زنگ میزد. زمانی هم جنگ خیلی شدید شد. شبكه خبر سوریه را نشان میداد كه ماشینهای داعش آمده بودند پشت خاكریزها. یك حسی به من میگفت پسرم همینجاست! هرچند در فیلم او را ندیدم. شب كه زنگ زد گفت مامان حال ما خوب است. برایش خبر تلویزیون را تعریف كردم، خندید و گفت ما هم آنجا بودیم.
سری اول سه ماه در سوریه بود. اول محرم راضیاش كرده بودم دیگر نرو. اما میگفت نگران نباش. ما الان 15 ایرانی و 15 افغانستانی هستیم كه كارهای پشت دوربین را انجام میدهیم. اینها را میگفت برای این كه من نترسم.
پارسال 20 روز مانده بود دوماهش تمام شود؛ روز اربعین نذری داشتم. فردایش صبح زود دخترم آمد. گفتم چه خبر شده؟ گفت چیزی را جا گذاشتم آمدهام دنبال آن. از چشمهایش معلوم بود گریه كرده است. گفتم سهراب زنگ زده؟ گفت مامان، سهراب ساعت 4 صبح به من زنگ زد و گفت زخمی شده. دیگر از خود بیخود شدم و حرف هایش را نشنیدم.
اصلا امید نداشتم زنده باشد. تا چند روز اسمش بین مجروحان پروازهای سوریه نبود. یك ختم قرآن گرفتم. نمیتوانستم خانه بنشینم. روز پنجم رفتم زیارت امامزاده بیبی سكینه(س). از دخترم شنیدم سهراب پاهایش را از دست داده. باور نمیكردم. گفتم شاید اشتباه شنیده است. دیگر نتوانستیم با خودش صحبت كنیم. دو شب بعد خواب دیدم آدم قدبلند و خیلی خوشقیافهای لباس سفید پوشیده و یك پایش از دیگری كوتاهتر است. دیگر باور كردم سهراب پایش را از دست داده است.
تا اینكه خبر دادند او را آوردهاند بیمارستان بقیها.... اتاق پر از مجروحان مجرد افغانستانی بود. وقتی رسیدیم آنجا اصلا گریه نكردم. قبل از اینكه برویم به دخترم گفته بودم دیگر امید زندگی ندارم. دخترم میگفت مامان این اتفاق برای سهراب افتاده... دیگر الان باید خودت را جمع و جور كنی كه بتوانی سهراب را جمع كنی. اما به بیمارستان كه رسیدم، بین آن همه مجروح خدا را شكر كردم. چون روحیه سهراب خیلی بالا بود. من هم شكایتی نداشتم و به خاطر همین روحیهاش كمتر اذیت شدم.
اول یك ماه بیمارستان بود و شكر خدا جز یك عمل جراحی كه خیلی اذیت كرد، زخم هایش زودتر از همه خوب شد. تقریبا سه چهارماه در بیمارستان و نقاهتگاه بود. تاحالا هم پرستاری از بیرون برای ما نیامده است. زحمت همه جابهجاییهای او با برادر كوچكترش بوده. تا الان كه توانستهام پرستارش باشم و از خدا و بیبی زینب(س) میخواهم هیچوقت خسته نشوم. تنها آرزویم این است كه خدا و بیبی زینب كمك كنند سهراب بتواند راه برود. آرزوی هر مادری را خودتان میدانید كه چیست.