همتیمیام خراب کرد
داشتم توی خیالات خودم قدم میزدم که صدای مرد مثل طناب گاوچرانها پیچیده شد دور گردنم و برگشتم سمتشان. صداها وقتی از میزانی بالاتر میروند دیگر نمیشود مثل اصوات طبیعی یک شهر یا گپوگفت چند آدم از کنارشان گذشت. صداها وقتی از حدی بالاتر میروند یعنی اتفاق غیرمعمولی دارد میافتد.
مرد از ماشیناش پیاده شده بود و سر ماشین پشتسری داد و فریاد میکرد. مرد ریشداری که پیراهن مشکی پوشیده بود و پیراهنش را روی شلوار انداخته بود و دکمههای یقهاش را هم بسته بود. بلند بلند با راننده ماشین پشتسری بحث میکرد و راننده پشتسر هم صدایش را کمی برده بود بالا که: «حالا اتفاقی نیفتاده که! چرا جوش میاری؟!»
کاراکتر قهرمان این پلان یک مرد زبالهگرد بود که با سر و رویی آشفته و اصلاحنکرده و لباسهایی کثیف و پاره، گونی زبالههایش را گذاشته بود کنار یک سطل زباله مکانیزه و میگفت: «آقا چرا الکی با هم اینجوری میکنید؟ صلوات بفرستید!»
مرد پیراهنمشکی سوار ماشیناش شد و راه افتاد و چند ماشین دیگر هم پشتسرش به مسیرشان در آن کوچه نسبتا باریک ادامه دادند. چند متر جلوتر، خودروی مرد پیراهنمشکی جلوی در پارکینگی ایستاد که برود داخل و خودروهای دیگر هم پشتسرش، مرد بوق زد، در پارکینگ باز نشد، گوشی را برداشت که تماس بگیرد و همینطور که راه چند ماشین دیگر را بند آورده بود و کمکم داشت صدای رانندهها درمیآمد، حتی نگاهی سمتشان نکرد.
من اما ایستادم. مثل یک همتیمی که از بدبازی کردن همتیمیاش نگران است ایستادم به تماشا. منتظر بودم مرد پیراهنمشکی از ماشین پیاده شود و از تکتک رانندههایی که معطلشان کرده عذرخواهی کند اما نکرد. جایی که مرد پیراهنمشکی جلوی پارکینگش مانده بود یک مجموعه فرهنگی - مذهبی بود و من نگران آن پیراهن مشکیای بودم که تن مرد بود. آن پیراهن مشکی که پرچم ایام شهادت ائمه(ع) است و وقتی تن کسی میرود باید حساب رفتارش را بیش از پیش داشته باشد. مثل بازیکنی که اگر با لباس تیم ملی کشورش خلاف کند، جرمش خیلی سنگینتر از خلاف با لباس عادی است. مرد پیراهنمشکی عذرخواهی نکرد و من یاد حدیث امام حسن عسکری بودم: مایه زینت ما باشید، نه مایه ننگ ما ... .
مرد از ماشیناش پیاده شده بود و سر ماشین پشتسری داد و فریاد میکرد. مرد ریشداری که پیراهن مشکی پوشیده بود و پیراهنش را روی شلوار انداخته بود و دکمههای یقهاش را هم بسته بود. بلند بلند با راننده ماشین پشتسری بحث میکرد و راننده پشتسر هم صدایش را کمی برده بود بالا که: «حالا اتفاقی نیفتاده که! چرا جوش میاری؟!»
کاراکتر قهرمان این پلان یک مرد زبالهگرد بود که با سر و رویی آشفته و اصلاحنکرده و لباسهایی کثیف و پاره، گونی زبالههایش را گذاشته بود کنار یک سطل زباله مکانیزه و میگفت: «آقا چرا الکی با هم اینجوری میکنید؟ صلوات بفرستید!»
مرد پیراهنمشکی سوار ماشیناش شد و راه افتاد و چند ماشین دیگر هم پشتسرش به مسیرشان در آن کوچه نسبتا باریک ادامه دادند. چند متر جلوتر، خودروی مرد پیراهنمشکی جلوی در پارکینگی ایستاد که برود داخل و خودروهای دیگر هم پشتسرش، مرد بوق زد، در پارکینگ باز نشد، گوشی را برداشت که تماس بگیرد و همینطور که راه چند ماشین دیگر را بند آورده بود و کمکم داشت صدای رانندهها درمیآمد، حتی نگاهی سمتشان نکرد.
من اما ایستادم. مثل یک همتیمی که از بدبازی کردن همتیمیاش نگران است ایستادم به تماشا. منتظر بودم مرد پیراهنمشکی از ماشین پیاده شود و از تکتک رانندههایی که معطلشان کرده عذرخواهی کند اما نکرد. جایی که مرد پیراهنمشکی جلوی پارکینگش مانده بود یک مجموعه فرهنگی - مذهبی بود و من نگران آن پیراهن مشکیای بودم که تن مرد بود. آن پیراهن مشکی که پرچم ایام شهادت ائمه(ع) است و وقتی تن کسی میرود باید حساب رفتارش را بیش از پیش داشته باشد. مثل بازیکنی که اگر با لباس تیم ملی کشورش خلاف کند، جرمش خیلی سنگینتر از خلاف با لباس عادی است. مرد پیراهنمشکی عذرخواهی نکرد و من یاد حدیث امام حسن عسکری بودم: مایه زینت ما باشید، نه مایه ننگ ما ... .