در برنامه «هزار داستان» این هفته که با حضور جانباز دفاع مقدس محمدنائینی پخش شد، چهگذشت؟
روایت سفر تا پشت در بهشت
فصل چهارم برنامه «هزار داستان» به تهیهكنندگی جواد فرحانی و كارگردانی مریم نوابینژاد در ماه محرم و صفر روی آنتن شبكه نسیم رفت. در میان هزاران داستان تاثیرگذارِ هزارداستان، قصه محمد نائینیمحمدی از آن قصههای شنیدنی است كه برای اولین بار 30 شهریور 97 از این برنامه پخش شد و بهتازگی دوباره روی آنتن شبكه نسیم رفته است. این قسمت از برنامه چنان تاثیرگذار بود كه بهت محمد سلوكی، مجری برنامه و تماشاچیان حاضر در استودیو را به همراه داشت. یكی از قصههای این قسمت برنامه ماجرای نوجوانی بود كه همه او را شهید میدانستند، اما به صورت معجزهآسایی زنده ماند؛ او ماند كه این قصه پربهت و غصه را روایت كند. نائینی امروز جانبازی است كه با جای زخمها و تركشهایی كه هنوز در بدنش مانده است، زندگی میكند. روایت این جانباز از لحظات سخت شهید شدن دوستان، مواجهه با مرگ و درد آنچنان نیست كه تصور میكنید، محمد نائینیمحمدی، نوجوان دیروز و مرد امروز، قصه این جانبازی را با آرامش و بیهیاهو تعریف میكند. گویی نه دیروز ترسی در آن لحظههای سخت همراه او بوده و نه امروز از پر نكشیدن با همرزمانش شادمان است. جامجم نگاهی به این برنامه انداخته و با نائینی محمدی و کاظمی گفتوگو کرده است.
تلاش میكند.
بخش دیگر برنامه با توضیح سلوكی در مورد مهمانان اینگونه شروع شد: چند نوجوان بودند كه از بچگی با هم بزرگ شدند تا اینكه اتفاقی در زندگی آنان رقم خورد و آن جنگ بود و این دوستان با هم به جبهه رفتند.
محمد نائینیمحمدی یكی از آن چهار پنج نوجوان است؛ كسانی كه نوجوانی را با هم طی كردند و در جبهه با قصه تازهای مواجه شدند. آقای جعفر كاظمی هم از نویسندگان خوب در كنار آقای نائینی هستند و قصه را به سبك خود تعریف
خواهند كرد.
ابتدای قصه به حدود سال 58 بازمیگردد؛ زمانی كه نائینی نوجوان بوده و در یگ گروه دوستی چهار پنج نفره كه خیلی به هم وابسته بودند، حضور داشته است. او میگوید: شبها با دوستانم دور هم جمع میشدیم و بازی میكردیم ولی پس از انقلاب بلافاصله جنگ شروع شد و این دغدغه همیشه همراه ما بود كه چرا نمیتوانیم به جبهه برویم.
یادم هست 14-13 ساله بود كه یك بار از پیشوای ورامین تا سه راه تقیآباد پشت سر یك دسته اعزام راه رفتم و مدام فكرم این بود كه چرا ما را نمیبرند؟ تا اینكه پنج تایی با هم قرار گذاشتیم و به محل اعزام نیرو رفتیم. شهید سید ابراهیم طباطبایی، شهید مجبتی طباطبایی، شهید محسن شیرازی، مجید امامزاده جعفری كه اكنون جانباز اعصاب و روان است و من جزو این گروه بودیم. برای اولین بار
برای آموزش به پادگان شهید باهنر كرج اعزام شدیم در برههای كردستان بودم و آنها در جنوب حضور داشتند و گاهی در زمان مرخصی همدیگر را
میدیدیم.
نائینی با واكنش سلوكی مواجه شد كه گفت آیا خانواده به خاطر سن كم او با رفتنش به جبهه موافق بودند؟ و او جواب داد: آن زمان عادی بود. زمانی در خانواده ما پنج نفر همزمان جبهه بودند؛ من، برادر كوچكتر و بزرگترم، پدرم و دامادمان.
كاظمی هم برای ورود به قصه اصلی نائینی، گفت: سال 64 اتفاق جالبی برای آقا محمد در 17 سالگی میافتد كه من آن را در كتاب اكیپ حاج هادی نوشتهام، نمیخواهم نامش را ناگوار بگذارم چون آقای نائینی به آن افتخار میكند.
ادامه در صفحه 6