شکنجه‌های آریامهری

روایتی از کتاب خاطرات اسدا... تجریشی

شکنجه‌های آریامهری

یكی از سیاه‌ترین برگ‌های كارنامه رژیم پهلوی، جنایات‌، قتل‌عام‌ها و شكنجه‌های مردم بود كه روایت آن توسط شاهدان عینی، می‌تواند عمق آن جنایت‌ها را نشان بدهد. اسدا... تجریشی از مبارزان انقلابی است كه سال‌ها در زندان‌های رژیم پهلوی شكنجه شده است. وی در كتاب خاطرات خود كه مركز اسناد انقلاب اسلامی منتشر كرده است، درباره وضعیت زندان‌های رژیم پهلوی و بازدید نماینده صلیب سرخ از زندان‌ها می‌گوید.

 13 سال در زندان‌های رژیم پهلوی روی صلیب سرخ بسته بود. آنها مكررا درخواست می‌كردند كه از زندان‌های ایران بازدید كنند و محمدرضا پهلوی قبول نمی‌كرد. بالاخره همزمان با آمدن كارتر و ایجاد فضای باز سیاسی با محمدرضا به توافق رسیدند و به آنها اجازه داده شد تا از زندان‌های ایران بازدید كنند و دو گزارش تهیه كنند كه یكی برای محمدرضا پهلوی و دیگری برای صلیب سرخ ارسال شود؛ با این شرط كه مسائل آن در هیچ‌یك از رسانه‌های گروهی دنیا مطرح نگردد.
محمدرضا از آنها سه چهار ماه وقت گرفت. در این چند ماه گروه‌های مختلفی از پزشكان به زندان می‌آمدند و بچه‌ها را به اتاق می‌بردند و معاینه می‌كردند و سؤال می‌كردند كه شكنجه شده‌اند یا نه و آثار شكنجه را می‌دیدند. همه موارد را گزارش می‌كردند. این گزارش‌ها بعد از یك هفته به دست محمدرضا پهلوی رسید. شاه دید اوضاع خراب است و خواست دعوتی را كه از صلیب سرخ كرده بود لغو كند، اما دیگر نتوانست؛ در دنیا مطرح شده بود كه صلیب سرخ می‌خواهد از زندان‌های ایران بازدید كند؛ بنابراین وضعیت زندان‌ها را مقداری تعدیل كردند.
در آن زمان فردی به نام سرهنگ زمانی كه بسیار خبیث و ناپاك بود رئیس زندان بود. او مكررا نیروهایش را می‌آورد و بچه‌ها را با چوب و چماق می‌زد و سر و كله آنها را می‌شكست كه مثلا چرا نماز می‌خوانید یا چرا نماز را به جماعت می‌خوانید. 
دوستان من تعریف می‌كردند كه روزی سرهنگ زمانی كه رئیس زندان بود، اعلام كرد برای كارهای صنفی زندان سه نفر از مذهبی‌ها و سه نفر از غیر مذهبی‌ها به دفتر من بیایند و اگر مشكل صنفی دارند، مطرح كنند. سؤال می‌كند مذهبی‌ها چه كسانی هستند؟ می‌گویند: «ما هستیم». می‌گوید: «این طرف بایستید». به بچه‌های مذهبی می‌گوید: «شما خدا را می‌پرستید؟» می‌گویند: «بله می‌پرستیم». می‌گوید: «آن خدایی كه می‌پرستید به من نشان بدهید تا ببینم كیست؟» می‌گویند: «خدا نشان‌دادنی نیست. خدا آثاری دارد كه ما از روی آنها معتقدیم كه خدایی وجود دارد». می‌گوید: «من یك خدایی دارم كه می‌پرستم و هر وقت به من بگویید كجاست من نشان‌تان می‌دهم.» و اشاره می‌كند به عكس بالای سرش و می‌گوید: « نگاه كنید! این شاه، خدای من است.»
 صلیب سرخ جهانی سه روز به زندان قصر آمد. این سرگرد با صلیب سرخی‌ها از راهرو عبور می‌كرد. روز ملاقات هم بود و مقدار زیادی مرغ و گوشت و میوه آورده بودند كه مال غیرمذهبی‌ها یك طرف و مال مذهبی‌ها در طرف دیگر بود. از اینجا كه رد شدند، آن صلیب سرخی پرسید كه این گوشت و مواد غذایی چیست؟ آن سرگرد به زبان انگلیسی جواب داد این چیزهایی است كه زندان در اختیار زندانیان قرار می‌دهد؛ غافل از این‌كه بچه‌ها همراه آنها در حركت‌اند.
یكی از بچه‌ها آن صلیب سرخی را كنار كشید و گفت: «او دروغ می‌گوید، این‌ها را خانواده زندانیان آورده‌اند. غذاهای این‌ها بوی تعفن می‌دهد.» و خلاصه این‌كه تمام گزارش‌ها را داد. 
بعد قرار شد صلیب سرخ با بچه‌ها مصاحبه كند و دیداری داشته باشد. از آنها خواسته بودند كه كل نیروهای نگهبان و انتظامی را از بالا و سالن و اطراف و محدوده زندان دور نگه دارند تا وقتی زندانیان می‌خواهند صحبت كنند، وحشت نداشته باشند. آن طور هم شد. قرار بود دو روز به بند ما بیایند. حدود صد نفر مذهبی در بند 5بودیم. یك روز را برای بچه‌های مذهبی و یك روز را برای بچه‌های غیرمذهبی گذاشتند.
 یك جوان آلمانی حدود 27 ساله آمد. تمام مأمورها رفته بودند و فقط گاهی اوقات ساواكی‌ها از پشت شیشه‌ها سر و شكلی نشان می‌دادند و بچه‌ها را می‌ترساندند كه مسائل را بازگو نكنند و به این شیوه رعب و وحشت ایجاد می‌كردند. بچه‌ها هم اعتنایی نمی‌كردند، چون شنیده بودند كه یك مقدار اوضاع عوض شده و دیگر آن طور نیست. درخت سیبی داخل حیاط كنار حوض آب بود كه سیب‌های زرد می‌داد. یك صندلی برای آن صلیب سرخی گذاشتند و مقداری میوه و هندوانه برای او آوردند.
صلیب سرخی‌ها چهار پنج نفر بودند كه هر كدام به یك بند رفته بودند و این جوان نیز به بند ما آمده بود. بچه‌ها قرار بر این گذاشته بودند آقای حسین شریعتمداری كه تسلط كامل به انگلیسی داشت با او صحبت كند و حرف‌های بچه‌ها را ترجمه كند و چون غالب شكنجه‌ها یكدست و یكنواخت است، اگر یكی، نوعی شكنجه را می‌گوید دیگری تكرار نكند و مواردی نو مطرح شود. بچه‌ها شروع كردند، یكی از بچه‌ها شكنجه‌ای را تعریف كرد كه جالب بود. او برای حسین می‌گفت و او هم برای آن آقا ترجمه می‌كرد. 
آن شخص گفت كه من را آوردند و روی تخت خواباندند. كلاهكی كه به «كلاهك آپولو» معروف بود، روی سر من گذاشتند. هر چه فریاد زدم صدا در آن كلاه می‌پیچید و گوشم از سر و صدای ایجاد شده داشت پاره می‌شد و مجبور بودم كه صدایم در نیاید. بعد از آن به بدنم برق وصل كردند و كابل زدند. حالت تشنگی خاصی به من دست داد. طلب آب می‌كردم، ولی به من آب نمی‌دادند و در نهایت منوچهری آمد و به آنها گفت: به او آب بدهید. من را باز كردند و بردند. نزدیك دستشویی خواباندند و منوچهری در دهان من ادرار كرد... 
وقتی حسین این [روایت آن شخص زندانی درباره شكنجه‌های ساواك] را برای آن آلمانی ترجمه كرد، نماینده صلیب سرخ نتوانست خودش را حفظ و از چشمانش اشك سرازیر شد. به انگلیسی به حسین گفت: «من زندان‌های فلسطین، ویتنام و جاهای مختلف دنیا را كه در شكنجه معروف‌اند دیده‌ام، ولی این نوع شكنجه باید به نام شكنجه آریامهری در تاریخ ثبت و ضبط گردد كه عوض آب، ادرار می‌دهند.» 
در آن روز حركت طوری بود كه او نتوانست احساسات خودش را كنترل كند و از چشمانش اشك می‌ریخت.