داستان عشق و ازدواج و ستون طنز روزنامه
روزی جوانی از پدر خود كه شخصی حكیم بود، پرسید: «ای پدر، فرق عشق همینطوری و ازدواج چیست؟»
پدر جوان گفت: «ای فرزند، واقعا سوال خوبی پرسیدی.» جوان گفت: «اگر جوابش را بگویی واقعا خوبتر میشود.»
پدر جوان برخاست و به داخل كتابخانهاش رفت و یك كتاب شعر نفیس دوزبانه به همراه مینیاتورهای استاد ترسیمچی آورد و به جوان داد و گفت: «این مال تو.»
جوان گفت: «وای پدر ممنون.» و كتاب را روی میزش گذاشت تا سر فرصت بخواند. دقایقی بعد پدر جوان یك روزنامه به جوان داد و گفت: «این مال تو نیست. صاحبش نیمساعت دیگر میآید و آن را میبرد.» جوان با عجله مشغول خواندن اخبار و مطالب و بهویژه ستون طنز روزنامه شد. پدر جوان گفت: «آهان. فرق عشق همینجوری با ازدواج همین است.»
جوان دست از خواندن روزنامه كشید و گفت: «ای پدر، میشود بیشتر توضیح دهید؟»
پدر جوان گفت: «بلی. ازدواج مانند آن كتاب نفیس دوزبانه با مینیاتورهای استاد ترسیمچی است؛ زیبا و نفیس و ماندگار. اما تو با خیال راحت از اینكه آن كتاب برای همیشه مال توست، آن را به گوشهای میگذاری و به آن بیاعتنایی میكنی.»
جوان گفت: «خب خب؟»
پدر جوان ادامه داد: «عشق همینطوری مثل این روزنامه است. امروز اعتبار دارد و فردا ندارد. تازه مال تو هم نیست و خودش صاحاب دارد. اما توی خاكبرسر با هول و ولع شروع به خواندن آن میكنی تا مبادا فرصت را از دست بدهی.»
جوان گفت: «اما ستون طنز آن خیلی جالب و خندهدار است.» پدر جوان گفت: «كو ببینم؟» و دوتایی به خواندن ستون طنز روزنامه مشغول شدند و با خواندن داستان خودشان هارهار خندیدند.
پدر جوان گفت: «ای فرزند، واقعا سوال خوبی پرسیدی.» جوان گفت: «اگر جوابش را بگویی واقعا خوبتر میشود.»
پدر جوان برخاست و به داخل كتابخانهاش رفت و یك كتاب شعر نفیس دوزبانه به همراه مینیاتورهای استاد ترسیمچی آورد و به جوان داد و گفت: «این مال تو.»
جوان گفت: «وای پدر ممنون.» و كتاب را روی میزش گذاشت تا سر فرصت بخواند. دقایقی بعد پدر جوان یك روزنامه به جوان داد و گفت: «این مال تو نیست. صاحبش نیمساعت دیگر میآید و آن را میبرد.» جوان با عجله مشغول خواندن اخبار و مطالب و بهویژه ستون طنز روزنامه شد. پدر جوان گفت: «آهان. فرق عشق همینجوری با ازدواج همین است.»
جوان دست از خواندن روزنامه كشید و گفت: «ای پدر، میشود بیشتر توضیح دهید؟»
پدر جوان گفت: «بلی. ازدواج مانند آن كتاب نفیس دوزبانه با مینیاتورهای استاد ترسیمچی است؛ زیبا و نفیس و ماندگار. اما تو با خیال راحت از اینكه آن كتاب برای همیشه مال توست، آن را به گوشهای میگذاری و به آن بیاعتنایی میكنی.»
جوان گفت: «خب خب؟»
پدر جوان ادامه داد: «عشق همینطوری مثل این روزنامه است. امروز اعتبار دارد و فردا ندارد. تازه مال تو هم نیست و خودش صاحاب دارد. اما توی خاكبرسر با هول و ولع شروع به خواندن آن میكنی تا مبادا فرصت را از دست بدهی.»
جوان گفت: «اما ستون طنز آن خیلی جالب و خندهدار است.» پدر جوان گفت: «كو ببینم؟» و دوتایی به خواندن ستون طنز روزنامه مشغول شدند و با خواندن داستان خودشان هارهار خندیدند.