بوی نفت عطر سینما ...

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

بوی نفت عطر سینما ...

موهای جوگندمی پرپشتی داشت، ریشش را هم مدل ستاری زده بود. كت و شلوار از مد افتاده‌ای پوشیده بود و دور و بر عوامل صحنه پرسه می‌زد. تا بچه‌ها ریل بچینند و نور را طراحی و تنظیم كنند نشست بغل دست من روی یكی از همان چهارپایه پلاستیكی‌های معروف سینه موبیل (همان كامیون‌های كانتینرداری كه تجهیزات و لوازم فیلمبرداری در آن حمل و نقل می‌شود.) یكی از دوستانم داشت كلیپی برای مدافعان حرم می‌ساخت و رفته بودم ببینمش برای كاری. همان مرد ریش جوگندمی را با اشاره نشانم داد و گفت: لامصب بو میكشه می‌بینه كجا فیلمبرداریه میاد التماس می‌كنه كه یه بار از جلو دوربین رد بشه. عشقش همینه. رفتم توی نخش. دوتا چایی ریختم و سر صحبت را باز كردم. می‌گفت كارمند رسمی شركت نفت بوده. یك بار توی اداره‌شان فیلمبرداری بوده و به او گفته‌اند بیا جلوی دوربین یكی دوتا دیالوگ بگو ... از همانجا عشق سینما افتاده توی سرش و كارش را، استخدام رسمی‌اش را ول كرده و رفته دنبال سینما ... سنی از او گذشته بود و هنوز معتقد بود یك روز عكسش می‌افتد سردر سینماها و می‌شود بازیگر اول سینمای ایران. چندتا عكس با چندتا بازیگر داشت كه توی گوشی همراهش بود و نشانم داد. عاقله‌مرد قصه ما از آنها بود كه عاشقانه تصمیم گرفت و عاقلانه رفتار نكرد. به نظر اگر عاقلانه تصمیم می‌گرفت و كارمندی شركت نفت را ول نمی‌كرد که بچسبد به سیاهی‌لشكر شدن برای روزی 30 هزار تومن، حالا احتمالا زندگی‌اش شرایط دیگری داشت. كسی چه می‌داند، راستی شما با دلتان تصمیم می‌گیرید یا با عقلتان؟