مقطع حساس کنونی
داستان دختر هشتگدار سرچهارراه
دختری نزد مادرش رفت و گفت: مادر، اجازه میدهی یك پیج عمومی در اینستاگرام داشته باشم؟ مادر كه در امر تربیت فرزندان سختگیر و حساس بود و نسبت به شبكههای اجتماعی نیز ملاحظاتی جدی داشت، گفت: دخترم، این كار را نكن.
دختر گفت: ولی آخر چرا؟ مادر گفت: من یك چیزی میدانم كه میگویم. نكن.
دختر گفت: ای مادر، احترام تو نزد من واجب است و من وظیفه خود میدانم به حرف تو گوش دهم، اما دوره زمانه عوض شده است و امروزه باید در امر تربیت از روشهای اقناعی استفاده كرد، نه روشهای تحكمی.
مادر گفت: باشد. حال كه آنقدر زیبا سخن گفتی، من شرطی دارم. اگر به آن عمل كردی، كاری را كه دوست داری انجام بده.
دختر گفت: اوكی. مادر گفت: فردا صبح رأس ساعت ۹ به سر چهارراه برو و روی زمین بیفت و وانمود كن بیهوش شدهای و ببین چه اتفاقی میافتد. بعد بیا و برای من تعریف كن. فردای آن روز دختر رأس ساعت ۹ به سر چهارراه رفت و خود را روی زمین انداخت و وانمود كرد بیهوش شده است. افسر پلیس راهور كه سر چهارراه ایستاده و مشغول كنترل ترافیك صبحگاهی بود فورا بالای سر دختر آمد و او را بلند كرد و به كنار جدول برد و به صورتش آب معدنی پاشید. دختر وانمود كرد به هوش آمده است و از افسر پلیس راهور تشكر كرد و از جا بلند شد و به خانه بازگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف كرد.
مادر گفت: خیلی خوب. فردا صبح نیز همین عمل را تكرار كن. فردا صبح دختر بار دیگر به سر چهارراه رفت و رأس ساعت ۹ خود را روی زمین انداخت و وانمود كرد بیهوش شده است. افسر پلیس راهور بار دیگر بالای سر دختر آمد و او را از وسط چهارراه جمع كرد و به كنار جدول برد و به صورتش آب جوب پاشید. دختر باردیگر وانمود كرد به هوش آمده است. افسر پلیس راهور به او گفت: شما دیروز هم همینجا نیفتادی؟ مشكلی چیزی داری؟ دختر گفت: نه. و از جا بلند شد و به خانه بازگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف كرد. مادر گفت: بسیار عالی. فردا صبح نیز همین عمل را تكرار كن. دختر گفت: واقعا؟ مادر گفت: بلی واقعا.
[ادامه داستان را فردا در همین مكان بخوانید]
دختر گفت: ولی آخر چرا؟ مادر گفت: من یك چیزی میدانم كه میگویم. نكن.
دختر گفت: ای مادر، احترام تو نزد من واجب است و من وظیفه خود میدانم به حرف تو گوش دهم، اما دوره زمانه عوض شده است و امروزه باید در امر تربیت از روشهای اقناعی استفاده كرد، نه روشهای تحكمی.
مادر گفت: باشد. حال كه آنقدر زیبا سخن گفتی، من شرطی دارم. اگر به آن عمل كردی، كاری را كه دوست داری انجام بده.
دختر گفت: اوكی. مادر گفت: فردا صبح رأس ساعت ۹ به سر چهارراه برو و روی زمین بیفت و وانمود كن بیهوش شدهای و ببین چه اتفاقی میافتد. بعد بیا و برای من تعریف كن. فردای آن روز دختر رأس ساعت ۹ به سر چهارراه رفت و خود را روی زمین انداخت و وانمود كرد بیهوش شده است. افسر پلیس راهور كه سر چهارراه ایستاده و مشغول كنترل ترافیك صبحگاهی بود فورا بالای سر دختر آمد و او را بلند كرد و به كنار جدول برد و به صورتش آب معدنی پاشید. دختر وانمود كرد به هوش آمده است و از افسر پلیس راهور تشكر كرد و از جا بلند شد و به خانه بازگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف كرد.
مادر گفت: خیلی خوب. فردا صبح نیز همین عمل را تكرار كن. فردا صبح دختر بار دیگر به سر چهارراه رفت و رأس ساعت ۹ خود را روی زمین انداخت و وانمود كرد بیهوش شده است. افسر پلیس راهور بار دیگر بالای سر دختر آمد و او را از وسط چهارراه جمع كرد و به كنار جدول برد و به صورتش آب جوب پاشید. دختر باردیگر وانمود كرد به هوش آمده است. افسر پلیس راهور به او گفت: شما دیروز هم همینجا نیفتادی؟ مشكلی چیزی داری؟ دختر گفت: نه. و از جا بلند شد و به خانه بازگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف كرد. مادر گفت: بسیار عالی. فردا صبح نیز همین عمل را تكرار كن. دختر گفت: واقعا؟ مادر گفت: بلی واقعا.
[ادامه داستان را فردا در همین مكان بخوانید]