سفرنامه دمعشق...
راستش ما برای ساختن یك نماآهنگ آمدهایم دمشق. امروز برای دیدن مکانهای مدنظر كارگردان به همراه طراح صحنه و مدیر تصویربرداری سیدهاشم میآید دنبالمان كه برویم تماشا. سید منطقه جُوبر را پیشنهاد میدهد، ما نمیدانیم جوبر كجاست كه پیشنهاد را قبول كنیم یا رد، دنده ون را چاق میكند و ون زوزهكشان قد اتوبان را طی میكند، از زیر تابلوی لبنان ۸۰ كیلومتر رد میشویم، ون حدود صد كیلومتر سرعت دارد، بچهای عرض اتوبان را دارد طی میكند، سید ترمز میكند لاستیكها جیغ میكشند، ناخودآگاه یك: كره خر از بین لبهایم بیرون میپرد، سید نگاهش میكند میگوید دورش بگردم، از خودم خجالت میكشم، سید میگوید چهار پنج سال پیش توی همین اتوبان یك خرگوش رد میشد تكتیراندازها میزدندش، حالا اینقدر امن شده كه بچه تنها میآید توی همان اتوبان و سرخوشانه عرضش را طی میكند. میرسیم به جوبر. یك جایی است مثل شهرك اكباتان یا همان مسكن مهرهای معروف، كه ساختمانهایی نهایتا چهارطبقه و تقریبا همه بتونآرمه مسلح به گرده هم فشار میآورند، از ویرانی یك چیزی میگویم یك چیزی میشنوید، یك وجب سطح خالی نمیبینید كه تیر و تركش نگرفته باشد. بهسیدهاشم میگویم كار داعش است؟ میگوید: نه، ارتش سوریه. میگویم چرا؟ میگوید شده بود منطقه مسلحین! میگفت یك چیزی بودند مثل منافقین خودمان، منطقه را گرفته بودند و زن و بچه را میكردند توی قفسهای بزرگ و میبردند روی پشتبامها كه هواپیماها و هلیكوپترهای ارتشی ببینند و نزنند... .
ویرانی مطلق است پرنده پر نمیزند هیچ نشانی از حیات و زندگی نیست، همانطور كه دنبال مکان دلخواه میگردیم یك تراس آباد میبینم ... چند تا گلدان با گلهایی شكوفا و خوشرنگ ... پیرمردی بر تاج تراس ایستاده و به ما كه غریبهایم زل زده... چشم تو چشم میشویم، میخندد، بفرما میزند بیا بالا... پلههای پر از كاشی و شیشه شكسته را بالا میروم... تاریكی دهانه ورودی ساختمان مرا میبلعد...
ویرانی مطلق است پرنده پر نمیزند هیچ نشانی از حیات و زندگی نیست، همانطور كه دنبال مکان دلخواه میگردیم یك تراس آباد میبینم ... چند تا گلدان با گلهایی شكوفا و خوشرنگ ... پیرمردی بر تاج تراس ایستاده و به ما كه غریبهایم زل زده... چشم تو چشم میشویم، میخندد، بفرما میزند بیا بالا... پلههای پر از كاشی و شیشه شكسته را بالا میروم... تاریكی دهانه ورودی ساختمان مرا میبلعد...