رسم غریب کشی
درست نفهمید چه طعمی بود. با این که در مکزیک بزرگ شده بود و طبعش با غذاهای پرادویه و طعمهای رنگارنگ مکزیکی بار آمده بود اما نتوانست مزه آب را درست درک کند. شاید چون هجوم آب از دهان و بینی چند لحظه بیشتر فرصت مزه کردن را به اونداد یا چون طعم آب آمیخته چند طعم مختلف بود که تشخیص آن از یک کودک برنمیآمد. طعم آب گنگ و گس بود. مثل آمیختهای از طعم خاک و خون و اشک و چند چیز دیگر که هیچ کس هنوز تشخیصش نداده است.
چادر سیاه از سرش سر میخورد. گوشهایاش را به دندان گرفته بود. گوشهایاش را زده بود زیر بغل و گوشهایاش روی خاک کشیده میشد. اما باز روی سرش سر میخورد. از بس که تند و با اضطراب قدم برمیداشت. شاید میدوید. شاید همه توان یک زن حدودا چهل ساله برای دویدن همین بود که به شما بگویم تند قدم برمیداشت. نسخه دارو را گرفته بود دستش، از در داروخانه با عجله میرفت داخل و با اضطراب میآمد بیرون. تاکسی میگرفت. از در داروخانه بعد با عجله میرفت داخل و ناامید میآمد بیرون. میدوید. از در داروخانه بعدی با عجله میرفت داخل و با اشک میآمد بیرون. تکیه داد به دیوار کنار پلههای داروخانه. چادرش دیگر با خاک یکی بود و افتاده بود روی شانههایش. با کمر چسبید به دیوار و مثل رد اشک شره کرد آمد پایین و نشست روی زمین. زیپ کیفش را باز کرد و نسخه مچاله شده را گذاشت داخلش. به آسمان خیره شده بود و به پسرش فکر میکرد با پارتی بازی تخت اتاق بیمارستانش را کنار پنجره گرفتند تا بتواند به آسمان نگاه کند. پسر بچهای که درگیر سرطان بود و منتظر دارویی که حالا همه داروخانهها میگفتند نداریم، باید صبر کنید تا تکلیف تحریمها روشن شود یا قاچاقی به دستمان برسد.
به آسمانی خیره بود که کم کم در چشمش میلرزید و تار میشد. اشک از روی گونهاش غلتید و افتاد روی آسفالت خیابان. غلت خورد و خودش را رساند به خاک درخت کنار خیابان و در خاک فرو رفت و همقطار آبهای زیر زمینی شد.
شاید گروه علمی روزنامه زیر این پاراگراف را با خودکار قرمز خط بکشد، اما مطمئنم همه آبهای زیرزمینی جایی به هم میرسند و به سمت دریا راهی میشوند.
اشک زن حالا رسیده بود به خلیج فارس و قاطی شده بود با آب قلیایی شده با خاکستر هواپیمای ایرباس تهران-دبی که ناو وینسنس آمریکایی به دریا ریخته بودش. همقطار شده بود با گل سر پودر شده دخترکی که دست عروسکش را محکم گرفته بود و از پنجره هواپیما آسمان را نگاه میکرد. همه آبهای جهان یک جایی به هم میرسند.
یکی شدند و رسیدند به آب رخت چرکهای پیرزنی در ساحل یمن. پیرزنی که پیراهن خاکی و خونی پسرش را در تشت چنگ زده بود. پسری که صبح مادرش را با دو دست بغل کرده بود و خداحافظی کرده بود و اسلحه دست گرفته بود که از مادرش دفاع کند. وقتی برگشته بود هر کاری کرده بود نتوانسته بود با یک دست مادرش را کامل بغل کند. آب رخت خاکی و خونی جوان یمنی به آبهای آزاد رسیده بود. همه آبهای جهان یک جایی به هم میرسند.
نمیدانم تا خلیج مکزیک و تا مرز مکزیک-آمریکا چند طعم دیگر به آب ریخته بود اما هر چه بود دخترک طعم گسی که دهان و بینیاش را پر کرده بود را نفهمید. همانطور که نفهمید چرا باید روی دوش پدرش تا مرز دریایی آمریکا شنا کند و چرا نمیتواند مثل گنجشکها از مرز رد شود.
صبح وقتی دونالد ترامپ شیر روشویی کاخ سفید را باز کرد و آبی به صورتش زد، طعم آب را نفهمید. نفهمید که آب با چه بغض و نفرتی خودش را از لوله پرت میکند بیرون و انگار میخواهد بپرد یقهاش را بگیرد. آب یقه میگیرد. آب وقتی که اشک و خون و خاکستر قاطیاش شود، یک روز از در و دیوار و پنجره کاخ سفید میریزد داخل و یقه میگیرد. همه آبهای جهان یک جایی به هم میرسند.
چادر سیاه از سرش سر میخورد. گوشهایاش را به دندان گرفته بود. گوشهایاش را زده بود زیر بغل و گوشهایاش روی خاک کشیده میشد. اما باز روی سرش سر میخورد. از بس که تند و با اضطراب قدم برمیداشت. شاید میدوید. شاید همه توان یک زن حدودا چهل ساله برای دویدن همین بود که به شما بگویم تند قدم برمیداشت. نسخه دارو را گرفته بود دستش، از در داروخانه با عجله میرفت داخل و با اضطراب میآمد بیرون. تاکسی میگرفت. از در داروخانه بعد با عجله میرفت داخل و ناامید میآمد بیرون. میدوید. از در داروخانه بعدی با عجله میرفت داخل و با اشک میآمد بیرون. تکیه داد به دیوار کنار پلههای داروخانه. چادرش دیگر با خاک یکی بود و افتاده بود روی شانههایش. با کمر چسبید به دیوار و مثل رد اشک شره کرد آمد پایین و نشست روی زمین. زیپ کیفش را باز کرد و نسخه مچاله شده را گذاشت داخلش. به آسمان خیره شده بود و به پسرش فکر میکرد با پارتی بازی تخت اتاق بیمارستانش را کنار پنجره گرفتند تا بتواند به آسمان نگاه کند. پسر بچهای که درگیر سرطان بود و منتظر دارویی که حالا همه داروخانهها میگفتند نداریم، باید صبر کنید تا تکلیف تحریمها روشن شود یا قاچاقی به دستمان برسد.
به آسمانی خیره بود که کم کم در چشمش میلرزید و تار میشد. اشک از روی گونهاش غلتید و افتاد روی آسفالت خیابان. غلت خورد و خودش را رساند به خاک درخت کنار خیابان و در خاک فرو رفت و همقطار آبهای زیر زمینی شد.
شاید گروه علمی روزنامه زیر این پاراگراف را با خودکار قرمز خط بکشد، اما مطمئنم همه آبهای زیرزمینی جایی به هم میرسند و به سمت دریا راهی میشوند.
اشک زن حالا رسیده بود به خلیج فارس و قاطی شده بود با آب قلیایی شده با خاکستر هواپیمای ایرباس تهران-دبی که ناو وینسنس آمریکایی به دریا ریخته بودش. همقطار شده بود با گل سر پودر شده دخترکی که دست عروسکش را محکم گرفته بود و از پنجره هواپیما آسمان را نگاه میکرد. همه آبهای جهان یک جایی به هم میرسند.
یکی شدند و رسیدند به آب رخت چرکهای پیرزنی در ساحل یمن. پیرزنی که پیراهن خاکی و خونی پسرش را در تشت چنگ زده بود. پسری که صبح مادرش را با دو دست بغل کرده بود و خداحافظی کرده بود و اسلحه دست گرفته بود که از مادرش دفاع کند. وقتی برگشته بود هر کاری کرده بود نتوانسته بود با یک دست مادرش را کامل بغل کند. آب رخت خاکی و خونی جوان یمنی به آبهای آزاد رسیده بود. همه آبهای جهان یک جایی به هم میرسند.
نمیدانم تا خلیج مکزیک و تا مرز مکزیک-آمریکا چند طعم دیگر به آب ریخته بود اما هر چه بود دخترک طعم گسی که دهان و بینیاش را پر کرده بود را نفهمید. همانطور که نفهمید چرا باید روی دوش پدرش تا مرز دریایی آمریکا شنا کند و چرا نمیتواند مثل گنجشکها از مرز رد شود.
صبح وقتی دونالد ترامپ شیر روشویی کاخ سفید را باز کرد و آبی به صورتش زد، طعم آب را نفهمید. نفهمید که آب با چه بغض و نفرتی خودش را از لوله پرت میکند بیرون و انگار میخواهد بپرد یقهاش را بگیرد. آب یقه میگیرد. آب وقتی که اشک و خون و خاکستر قاطیاش شود، یک روز از در و دیوار و پنجره کاخ سفید میریزد داخل و یقه میگیرد. همه آبهای جهان یک جایی به هم میرسند.
تیتر خبرها