جایی خارج از زمان و مكان
اسد گفت: تو چه بودی تو زندگی قبلیت؟ یعقوب گفت من؟ اسد گفت:ها! یعقوب گفت: من اسب یه تفنگچی بودم تو نهضت جنگل، امانا... خان كه میرزا رو فروخت داد جنگلیها بیصاحب شدن پخش شدن تو جنگل، خوردیم به برف و بوران دست راستم شكست عذاب میكشیدم صاحبم یه گلوله تو مخم خالی كرد خونم پاشید رو برف و خلاص. اسد گفت: جعفر تو چه بودی! جعفر گفت: من؟ من یه لاكپشت بودم تو آریزونا یه بار میخواستم از عرض خیابون رد بشم برم اون ور یه راننده كادیلاك مست منو ندید و از روم رد شد و لاكم قاچ خورد و عین پِهِن پخش شدم كف آسفالت و خلاص... اسد گفت عبدی توچی؟ عبدی گفت: من؟ هیچی! سیگار داری؟ یونس گفت منم بگم؟ اسد گفت:ها كه بگو!
یونس گفت: من كمونچه بودم، كهنه و مهردار... صاحبم یه چوپون بود توكوهرنگ... آرشهام شاید از دم موی اسب بود كسی چه میدونه شاید موی دم یعقوب او زمانا كه اسب بوده! یعقوب خندید یونس گفت: كوفت بگمت كرهخر خوبه؟ اسد گفت ترش نكن بگو! یونس گفت: صدایی داشتم كه نگو و نپرس... همدمش بودم تو شبای زاگرس... صاحبم عاشق شده بود...دل داده بود به ایلیاتی دختر كه كبابش كرده بود... عاشق یه دختر... یه دختر لر... میگفت بلال بلالی از من میكشید و میخوند كه زهله سنگ میتركید. صدایی آمد كه: خب! یونس گفت: مطرب اگه میخواد از سازش پول دربیاره باید برا كمر و قرش بزنه ولی اون لاكردار میزد و عروسیها رو میكرد دشت كربلا، غم عالم رو میریخت به جون ایل و میرفت، هشكه شاباشش نمیداد، روضهخون ایل بود گویی، مجلسمون كه تموم میشد میرفتیم و تو ورم تپههای كوهرنگ گم میشدیم تا عاروسی بعدی... صدایی گفت: خب! یونس گفت جنگ شد، منو با یه برنو طاق زد. تو نگو من افتادم به دست برار دخترك، برا لر افت داره با برنوی قرضی امانتی بجنگه، خرید بره گرازكشی... رفت برنگشت... تو ایل پیچید تیر و تفنگش كردن، نعششم گم شده، بعد چندسال یه گونی آوردن گفتن استخوناشه، جوونای ایل بردن خاكش كردن بالای تپه زیر اون بلوط پیره، دختر یه شب منو ورداشت یه چال كند بغل قبرش منو همونجا دفن كرد و خلاص....پرستار زیبا وارد شد و گفت: پسرا وقت داروتونه! مردها مثل برههای مسیح رام روی تختهایشان جاگیر شدند. یونس آمپول داشت، تزریقش را كه گرفت در نشئگی سكرآور مسكنش زیر لب زمزمه كرد: بلال بلال ای بلال بلال و پلكهایش روی هم آمد. پرستار جوان (شاید نوه دختر لر) تلفن سیار توی جیبش زنگ خورد و همینطور كه با گردن كج تلفن را بین شانه وگوشش نگه داشته بود یك دسته موی شرابیش بیرون ریخت و خیلی شیرین گفت: آسایشگاه اعصاب و روان بفرمایید...
یونس گفت: من كمونچه بودم، كهنه و مهردار... صاحبم یه چوپون بود توكوهرنگ... آرشهام شاید از دم موی اسب بود كسی چه میدونه شاید موی دم یعقوب او زمانا كه اسب بوده! یعقوب خندید یونس گفت: كوفت بگمت كرهخر خوبه؟ اسد گفت ترش نكن بگو! یونس گفت: صدایی داشتم كه نگو و نپرس... همدمش بودم تو شبای زاگرس... صاحبم عاشق شده بود...دل داده بود به ایلیاتی دختر كه كبابش كرده بود... عاشق یه دختر... یه دختر لر... میگفت بلال بلالی از من میكشید و میخوند كه زهله سنگ میتركید. صدایی آمد كه: خب! یونس گفت: مطرب اگه میخواد از سازش پول دربیاره باید برا كمر و قرش بزنه ولی اون لاكردار میزد و عروسیها رو میكرد دشت كربلا، غم عالم رو میریخت به جون ایل و میرفت، هشكه شاباشش نمیداد، روضهخون ایل بود گویی، مجلسمون كه تموم میشد میرفتیم و تو ورم تپههای كوهرنگ گم میشدیم تا عاروسی بعدی... صدایی گفت: خب! یونس گفت جنگ شد، منو با یه برنو طاق زد. تو نگو من افتادم به دست برار دخترك، برا لر افت داره با برنوی قرضی امانتی بجنگه، خرید بره گرازكشی... رفت برنگشت... تو ایل پیچید تیر و تفنگش كردن، نعششم گم شده، بعد چندسال یه گونی آوردن گفتن استخوناشه، جوونای ایل بردن خاكش كردن بالای تپه زیر اون بلوط پیره، دختر یه شب منو ورداشت یه چال كند بغل قبرش منو همونجا دفن كرد و خلاص....پرستار زیبا وارد شد و گفت: پسرا وقت داروتونه! مردها مثل برههای مسیح رام روی تختهایشان جاگیر شدند. یونس آمپول داشت، تزریقش را كه گرفت در نشئگی سكرآور مسكنش زیر لب زمزمه كرد: بلال بلال ای بلال بلال و پلكهایش روی هم آمد. پرستار جوان (شاید نوه دختر لر) تلفن سیار توی جیبش زنگ خورد و همینطور كه با گردن كج تلفن را بین شانه وگوشش نگه داشته بود یك دسته موی شرابیش بیرون ریخت و خیلی شیرین گفت: آسایشگاه اعصاب و روان بفرمایید...