در گوشی با دخترم

در گوشی با دخترم

حامد عسکری

مرا ببخش به‌خاطر آن شب... آن شب بارانی كه پرستارت با عشوه‌ای گل‌درشت به قصد مشتلقی مقبول قنداقه صورتی‌ات را آورد و وقتی گفتم: اینو ببر اتاق نوزادان برو خبر سلامت مادرش رو بیار شیرینی بگیر همان شب بغض كردم، همان شبی كه مادرت دیر به هوش آمد و در اتاق نوزادان صورتت را چنگ انداختی و دو نفری به‌صورت زخمی‌ات زل زدیم و اشك ریختیم ... من از همان شب از تو شرمنده‌ام، یك بغض ده ساله چسبناك كه مثل خشتی خیس بیخ گلویم لانه كرده و نمی‌گذارد توی چشم‌هایت زل بزنم ...ولی به دامنت قسم هربار در لیوان هِلوكیتی ات برایم شربت درست كردی نوشیدمت با همه پدرانگی‌ام. می‌دانی دختر جان! پدر كه باشی دلت ضعف می‌رود برای تكه‌های درشت خیار در سالاد شیرازی كه حاصل دست دخترت است. دلت ضعف می‌رود برای عطر بخاری كه از اتوكردن روسری‌اش زیر پره‌های بینی‌ات می‌رقصد، پدر كه باشی مجبوری ببینی و نبینی، مجبوری ببینی و نبینی رد رژ پاك شده از مهمانی زنانه ظهر را... مجبوری ببینی و نبینی قر دادن‌های یواشكی جلوی آینه را وقتی هندزفری گذاشته‌ای و دلبرا جان جان جان را لب می‌زنی، پدر كه باشی می‌دانی موسیقی هر دانه «بابا»یی كه می‌گویی چقدر پشتش باید پیاده شوی، من برایت كم وقت گذاشتم، مثل همین دقایقی كه دارم این واژه‌ها را قلمی می‌كنم... 
مرا ببخش به‌خاطر نبودن‌هایم، به‌خاطر سفرهایم، بیدار خوابی‌هایی كه من كشیدم و می‌شد نكشم و تو در بغلم باشی و نفس‌های وانیلی‌ات بازویم را گرم كند... توی این هفت میلیارد وخرده‌ای نفر، تو دختر منی. مگر می‌شود دوستت نداشته باشم؟ مگر می‌شود با مو پشت گوش انداختنت توی دلم انار پاره نشود، ببخش اتاقت كوچك است، ببخش اتاقت لوستر ندارد، من از زلزله هنوز می‌ترسم ... ببخش بی‌اجازه توی جانمازت نماز به كمرم می‌زنم. من توی سی وچند سالگی از این می‌ترسم كه یك روز از پارك برسم خانه و همان‌طور كه كلاه را آویزان می‌كنم و عصایم را تكیه می‌دهم مادرت نخودی بخندد و در حین این‌كه چای جلویم می‌گذارد طوری كه هول نكنم بگوید بله، گویا خبری است بگذریم باباجان روزت مبارك گل‌دختر.