حكایت پسر بیشعور و كاپشن
در روزگاران قدیم (حوالی صفاریان، نرسیده به سامانیان) شخص تاجری كه دارای املاك بسیار (شامل خانه، ویلا در شمال، دو دهنه مغازه در بازار و سهدانگ از یك پاساژ) و اموال فراوان بود، درگذشت و داراییاش به تنها پسرش كه پسری بیشعور، شاعرمسلك، لاابالی و بهكلی فاقد عقل معاش بود رسید. دیری نگذشت كه پسر در اثر بیشعوری، شاعرمسلكی، لاابالیگری و فقدان عقل معاش، میراث پدر را به باد فنا داد و از همه آن اموال و املاك و مستغلات تنها یك كاپشن خارجی مارک كه بر تن داشت، برایش ماند. روزی پسرِ بیشعورِ میراثبربادده در حالی كه كاپشنش را تن كرده بود در شهر میگشت و به اطراف نگاه میكرد و شعر میسرود و باد هوا میخورد. ناگهان در گوشهای از خیابان به گلی برخورد كرد كه پیش از بهار روییده بود. از آنجا كه ضربالمثل «با یك گل بهار نمیشود» هنوز اختراع نشده بود، پسر بیشعور تصور كرد با یك گل بهار میشود و به نظرش رسید دیگر هوا گرم خواهد شد و به كاپشن نیازی نخواهد داشت. پس كاپشنش را از تن درآورد و برای فروش دست گرفت و یكی از مغازهداران منوچهری كه جنسشناس بود، كاپشن را در ازای ده سكه نقره از او خرید. پسر بیشعور به سمت میدان فردوسی به راه افتاد، اما هنوز به میدان نرسیده بود كه باد سردی وزید و پسر بیشعور احساس سرما كرد.
پس به منوچهری برگشت و نزد مغازهداری كه كاپشنش را به او فروخته بود رفت و گفت: ببخشید، اگر ممكن است كاپشنم را پس بده. مغازهدار گفت: جنس خریداریشده پس داده نمیشود. پسر بیشعور گفت: هوا سرد است، حالا من چه كنم؟ مغازهدار گفت: میتوانم كاپشن را به تو بفروشم. پسر بیشعور ده سكه نقره را كه در ازای كاپشن گرفته بود بههمراه دستش به سمت مغازهدار دراز كرد. مغازهدار گفت: اوه نه، ساعتی پیش كه كاپشنت را فروختی، قیمت دلار در كانال 11هزار تومان بود، اما اكنون وارد كانال 12هزار تومان شده و معلوم نیست كی خارج شود. این كاپشن الان 16 سكه نقره قیمت دارد، اگر داری بده و كاپشن را بخر. پسر بیشعور گفت: ندارم. مغازهدار گفت: پس به مدت شش روز بهعنوان پادو در مغازه من كار كن. پسر بیشعور گفت: نمیشه پنج روز؟ مغازهدار گفت: باشه و به اینترتیب پسر بیشعور بدون نتیجه خاصی تا پایان عمر نزد مغازهدار پادویی كرد.
پس به منوچهری برگشت و نزد مغازهداری كه كاپشنش را به او فروخته بود رفت و گفت: ببخشید، اگر ممكن است كاپشنم را پس بده. مغازهدار گفت: جنس خریداریشده پس داده نمیشود. پسر بیشعور گفت: هوا سرد است، حالا من چه كنم؟ مغازهدار گفت: میتوانم كاپشن را به تو بفروشم. پسر بیشعور ده سكه نقره را كه در ازای كاپشن گرفته بود بههمراه دستش به سمت مغازهدار دراز كرد. مغازهدار گفت: اوه نه، ساعتی پیش كه كاپشنت را فروختی، قیمت دلار در كانال 11هزار تومان بود، اما اكنون وارد كانال 12هزار تومان شده و معلوم نیست كی خارج شود. این كاپشن الان 16 سكه نقره قیمت دارد، اگر داری بده و كاپشن را بخر. پسر بیشعور گفت: ندارم. مغازهدار گفت: پس به مدت شش روز بهعنوان پادو در مغازه من كار كن. پسر بیشعور گفت: نمیشه پنج روز؟ مغازهدار گفت: باشه و به اینترتیب پسر بیشعور بدون نتیجه خاصی تا پایان عمر نزد مغازهدار پادویی كرد.