حكایت پروانگان و‌شمع مخصوص

مقطع حساس کنونی

حكایت پروانگان و‌شمع مخصوص

 به ملکه پروانگان خبر دادند شمعی به بازار آمده است در‌نهایت گرمی و گیرایی و جذابیت كه هیچ پروانه‌ای را یارای تاب‌آوردن در برابر او نیست و تا او را می‌بیند جذب او می‌شود و به نزدیك او می‌رود و پفی‌می‌سوزد و خاكستر می‌شود و آن شمع را در محافل ادبی روشن می‌كنند تا پروانه‌ها به گردش جمع شوند و بسوزند و شاعران در اثر تماشای این واقعه شعرهای عاشقانه و سوزناك بسرایند. ملکه پروانگان گفت: عجب. پروانگان گفتند: بلی.
 ملکه پروانگان گفت: مأموری گسیل می‌دارم تا برود و ببیند و خبر درست را به ما برساند تا تصمیمات مقتضی را اتخاذ كنیم. پس یكی از پروانگان كاركشته را كه با شمع‌های بسیاری نشست و برخاست داشته، اما در نهایت جان سالم به در برده بود مأمور كرد به محافل ادبی سطح شهر برود و از شمع یادشده خبر بیاورد. پروانه كاركشته رفت و شب‌هنگام بازگشت. ملکه پروانگان از او پرسید: آنچه می‌گویند حقیقت دارد؟ پروانه كاركشته گفت: بلی. ملکه پروانگان پرسید: خودت دیدی؟ پروانه كاركشته گفت: بلی. ملکه پروانگان گفت: دروغ است.
 و دستور داد او را بیرون كنند. سپس یكی دیگر از پروانگان كاركشته را مأمور كرد تا برود و خبر صحیح را بیاورد. پروانه كاركشته دوم چون به محفل ادبی رسید و شمع یادشده را دید، عنان اختیار از كف بداد و بسوی شمع برفت و پفی‌بسوخت و خاكستر بشد. پروانگان هرچه در انتظار بازگشت پروانه كاركشته دوم نشستند، خبری از او نشد. فردای آن‌روز ملکه پروانگان سایر پروانگان را گرد آورد و گفت: خبر راست بود. پروانگان گفتند: ولی مأمور شما هنوز بازنگشته است. ملکه پروانگان گریست و گفت: آن را كه خبر شد خبری باز نیامد. آن پروانه در آتش شمع سوخته و خاكستر شده است و همین نشان می‌دهد كه آن خبر راست است. پروانه كاركشته اول پیش آمد و گفت: بنده هم روز قبل آن شمع را دیدم و از آنجا كه كاركشته هستم، خودم را كنترل كردم و به او نزدیك نشدم، اما خیل پروانگانی را كه سوخته و جزغاله شده بودند و دورش ریخته بودند مشاهده كردم، آیا حتما باید تلفات می‌دادیم تا شما صحت خبر را تایید و تصمیم مقتضی را اتخاذ نمایید؟ ملکه پروانگان گفت: بلی. پروانه كاركشته گفت: چرا؟ ملکه پروانگان گفت: برای شكل‌گیری حكایت به این قشنگی با این نتیجه‌گیری شاعرانه و پروانگان ترجیح دادند خاموش شوند.