داستان دنیای ته ‌کوچه

مقصد را که نشان کنی،‌راه پیدا می‌شود...

داستان دنیای ته ‌کوچه

الان كه نشسته‌ام زیر درخت سیب خانه ننه‌زهرا و تكیه داده‌ام به پارچه سیاه دیوار حس عجیبی دارم. امروز صبح هم مثل هر روز زودتر از آفتاب از خواب بیدار شدم. به زورِ چای ناشتای اول صبح بی‌خوابی‌ام را قورت دادم، پیراهنی كه حوصله اتو كردنش را نداشتم را دور از چشم زن و دخترم پوشیدم و از خانه بیرون زدم. لابد شب كه بیایم یقه‌ام می‌كنند كه باز با این سر و وضع ژولیده و لباس چروك رفته‌ای سر كار. هر چه می‌گویم اتو كردن پیراهن من فایده‌ای ندارد به خرج‌شان نمی‌رود. می‌گویم پیراهنی كه صبح تا شب بچسبد به صندلی ماشین اتو كردنش بخیه به آب‌دوغ زدن است. بالاخره چروك می‌شود. بعد هم برای مسافرهایی كه نهایت امر یك ربع سوار ماشین من می‌شوند كه مهم نیست راننده تاكسی پیراهنش چروك بوده یا اتو كشیده. آنها می‌خواهند به مقصدشان برسند. اصلا قیافه راننده و شمایل تاكسی به چه كارشان می‌آید؟ گرگ و میش بود كه یك را چاق كردم و از كوچه زدم بیرون. نگاهی به كوچه بن‌بست كناری انداختم كه چند كودك دو سر یك پارچه مشكی را گرفته بودند و با دیوار كناری‌شان اندازه می‌كردند. دیوار خانه ننه زهرا. این ننه زهرا هم حوصله دارد. هر سال دم محرم می‌شود هم‌سن این بچه‌ها و پا به پای‌شان راه می‌آید تا تكیه كوچك‌شان را ته كوچه بن‌بست علم كنند. كنار دیوار خانه‌اش و زیر سایه درخت سیبی كه از حیاط‌ش سر خم كرده توی كوچه. دم غروب، كوفته كلاچ و ترمز مسیر خانه را می‌راندم كه دوباره رسیدم سر كوچه بن‌بست ننه زهرا. تكیه بچه‌ها علم شده بود. بخار سماور زغالی‌شان از دور چشمم را گرفت. ویرم گرفت بروم و خستگی‌ روز را در یك استكان چای زغالی حل كنم و سری از كار این بچه‌ها در بیاورم. رسیدم، كمی سر به سر بچه‌ها گذاشتم كه مگر كوچه بن‌بست هم جای بساط كردن است؟ لااقل بروید جایی كه گذر مشتری باشد! پاخور داشته باشد! این كوچه كه دسته عزا هم بیاید گیر می‌كند! آخر اینجا راه به جایی ندارد. دست آخر هم پول خرد ته جیبم را خالی كردم روی سینی كمك به هیات‌شان و یك سیب از سینی كناری برداشتم.  الان كه نشسته‌ام زیر درخت سیب خانه ننه‌زهرا و تكیه داده‌ام به پارچه سیاه دیوار حس عجیبی دارم. پارچه‌ای كه بهش تكیه داده‌ام، چادر سیاه است. چادر سیاهی كه هنوز ازش صدای لالایی می‌آید. انگار ته این كوچه بن‌بست مال این شهر نیست. انگار از این‌شهر سفر كرده‌ام. انگار شهرم سفر كرده و من را با این وطنِ ندیده تنها گذاشته است. به پیراهن چروكم نگاه می‌كنم. به تاكسی زردم كه سر كوچه است نگاه می‌كنم. به كوچه بن‌بست نگاه می‌كنم. گازی به سیب می‌زنم و به این فكر می‌كنم كه من از این كوچه بن‌بست به وطنی جدید رسیده‌ام. مثل همه مسافرهایی كه به مقصدشان رسیدند و اصلا نپرسیدند از كدام راه می‌رویم. فكر اینم كه مقصد مهم است. مقصد را كه نشان كنی راه پیدا می‌شود...