«معزالدیوان فكری در قامت یك هنرمند و بزرگ خاندان» در گفت و شنود با مهرماه فكری
پدربزرگم را فراموش كردهاند!
غلامعلیخان فكری معروف به «معزالدیوان فكری ارشاد» در عرصه تئاتر ایران، نامی پرآوازه است، اما از جزئیات زندگی وی اطلاعات چندانی منتشر نشده است. آشنایی با نواده او، به لطف دوستم زندهیاد داریوش اسدزاده میسور شد. بانو مهرماه فكری در این گفت و شنود و در آستانه سی و چهارمین سالروز فوت پدربزرگ، از زندگی هنری و شخصی وی گفته است. بحث را به رفتار وی در زندگی خصوصی او كشاندیم كه نشان دهیم مدعیان هنر در اكنون، تا چه حد از میراث تربیتی و اخلاقی اسلاف خود فاصله گرفتهاند!
قدیمیترین خاطراتی كه از پدربزرگتان به یاد دارید، كدامند؟
زندگی من سراسر خاطره است. من در آغوش پدربزرگم بزرگ شدم و همیشه هم سعی كردم حرفهای ایشان را ملاك عمل قرار بدهم. اگر به من میگفتند چپ نرو، راست برو،كاملا اطاعتپذیر بودم. الان میبینم هر آنچه كه دارم از پدر و مادرم دارم كه فوقالعاده خوب بودند، ولی پدر بزرگم برایم جایگاه و ابهت دیگری داشت. ابهتی كه احساس میكردم پشتوانه من است و هیچ وقت برایم قابل قبول نبود كه ما را ترك كند و برود، بهخصوص من كه هرجا میرفتم و میروم، با افتخار میگویم نوه معزالدیوان فكری هستم! كاش بود و تئاتر ما، بیش از این تئاتر میشد!
قاعدتا به عنوان نوه معزالدیوان فكری، دوست داشتهاید به عرصه هنر هم وارد شوید. چه شد كه این كار را نكردید؟
من هر كاری كه داشتم و هر چیزی را كه میخواستم بپرسم، درباره آن از پدربزرگم سوال میكردم. خاطرم هست یك روز به پدرم گفت میخواهم وارد كار فیلم و سینما شوم. این پیشنهاد را خانم كتایون امیرابراهیمی به من داده بود. ایشان گفت: «برو پیش پدربزرگت و از ایشان كسب تكلیف كن، اگر ایشان اجازه داد، برو!» من هم، همه چیزم پدربزرگم بود. وقتی پیش ایشان رفتم، با همان لحن جالب همیشگی گفت: «بهبه! مهمان خانم تشریف آوردند! حالت چطور است بابا؟» برخوردشان با آدم عمیق و تاثیرگذار بود. گفتم: «بابا معز! آمدهام از شما كسب اجازه كنم». پرسید: «بابت چی بابا؟» گفتم: «میخواهم در فیلم بازی كنم». نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: «اگر در كار فیلم وارد شدی، اسم مرا از كنار اسم خودت بردار!» من هم چون خیلی حساس بودم، ناراحت شدم، ولی حرف پدربزرگم برایم حجت بود. آمدم پیش پدرم. پدرم پرسید: «چه شد بابا؟ كی میروی؟» گفتم: «ایشان اجازه ندادند!»
چرا اجازه ندادند؟
چون محیط خراب بود. تاریخ این مشورت مربوط به دو سال قبل از ازدواجم بود. حدود سال 1350 كه اوج جریانات مربوط به فیلمفارسی بود.
مگر ایشان در محیط سینما چه دیده بود كه شما را منع میكرد؟
میگفت محیط خوبی نیست و درست هم میگفت. وقت محیط سالمی نبود الان هم كه داستان به شكل دیگری ادامه دارد!
به شما فقط یك «نه» گفت یا توضیح هم داد؟
ایشان كلا در خانه، ابداً راجع به كارش صحبت نمیكرد و برای من هم توضیح نداد. فقط گفت اگر خواستی بروی، اسم مرا از كنار اسم خودت بردار! اما با توجه به شرایط، مشخص بود كه درباره چه چیزی حرف میزند.
در سالهای آخر عمر كه با ایشان بودید، چه خاطراتی را از او شنیدید؟
گفتم كه من همه چیز را از پدربزرگ و مادربزرگم كه در كدبانوگری نظیر نداشت، یاد گرفتم. زندگی كردن، آدم بودن، غمخوار بودن، كمك كردن، احترام گذاشتن به دیگران، توجه به شرایط اطرافیان را از این دو یاد گرفتم. همانطور كه گفتم پدربزرگم هیچ وقت درباره كار و محیط كارش در خانه صحبت نمیكرد. این عادت همیشگی پدربزرگ بود كه میگفت كارم، كار من است و خانهام، خانهام ولی همیشه در خانهاش به روی همه باز بود.
در واپسین سالهایی كه با ایشان بودید، مشغولیتهای ذهنی هنریاش چه چیزهایی بودند؟
ایشان تمام مدت كاغذ دستش بود و ترجمه میكرد. با كمال علاقه و پشتكار. شاید از همین طریق بخشی از علایقش را كه از دنیای آن دور افتاده بود، برآورده میكرد. این اواخر بیشتر وقتش صرف همین كار میشد.
چه چیزهایی را ترجمه میكرد؟
نمایشنامههای خارجی را ترجمه میكرد. بعدها همه را مجید محسنی برد كه از روی آنها فیلم بسازد و نمیدانم چه شد. نشد كه كار كنند، چون مجید محسنی هم بعد از مدت كوتاهی سكته وفوت كرد. معلوم نیست این ترجمهها به دست كه افتادند! قاعدتا آثار نفیسی بودند.
بیشتر از چه زبانی ترجمه میكرد؟
بیشتر ترجمههایش از زبان فرانسه بود كه این امری طبیعی بود. ایشان در اینجا در مدرسه سنلویی درس میخواند و بعد به فرانسه رفت و آنجا تحصیلاتش را ادامه داد و وقتی هم به ایران برگشت، با زبان و متون و نمایشنامههای فرانسوی انس داشت. زبان غالب در آن زمان، فرانسه بود. انگلیسی خیلی كم كاربرد داشت. در اواخر عمر هم متون فرانسوی را ترجمه میكرد. یك بار از من پرسید: «كلاسِ چه میروی؟» گفتم: «كلاس زبان». پرسید: «چه زبانی؟» گفتم: «انگلیسی». فوری گفت: «انگلیسی نرو!» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «انگلیسی كه حرف میزنی، دهانت كج و كوله میشود!» من هم از زبان فرانسه بدم میآمد و با این حال گفتم: «چشم بابابزرگ!» ولی كلاس فرانسه هم نرفتم. از همان اول از زبان فرانسه بدم میآمد!
شما چند سال با ایشان زندگی كردید؟
شاید پانزده شانزده سال. بعد دیگر جدا شدیم. یك خانه شلوغ بود كه همه در آن بودند. بعد از مدتی، هر كسی سراغ زندگیاش رفت و آنجا تقریبا خلوت شد.
در سالهای آخر عمر با چه كسی زندگی میكردند؟
با عمهام و پرستارش.
از هنرمندان در این سالهای آخر، چه كسانی به ایشان سر میزدند؟
مجید محسنی خیلی میآمد. شهلا ریاحی و هوشنگ بهشتی را هم به خاطر دارم. میآمدند كه در مسائل هنری مشورت بگیرند و در عین حال، حالش را هم بپرسند. در این ایام من زیاد با ایشان نبودم.
چند فرزند داشتند؟
دو پسر و سه دختر. پدر و عمویم در عرض یك هفته فوت كردند. عمهبزرگم قبل از پدرم فوت شد و دو تا عمه دیگر دارم. مرتضیقلی كه پدر من بود. پرویندخت، تهمینه، فریده و مصطفیقلی.
از فرزندانشان چه كسانی پیگیر كارهای ایشان بودند؟
دو تا از عمههایم به نام پری و تهمینه مدام در كارهای ایشان ایفای نقش میكردند. البته نقشهای اساسی و اصلی نبود، بیشتر در حاشیه نمایشها بودند.
پسرها چطور؟
پدرم هم بود. عمویم كر و لال بودند، اما مینیاتوریست فوقالعاده عالیای شده بود.
در روز چقدر مطالعه میكردند؟ و علاوه بر این، چقدر برای خانواده وقت میگذاشتند؟
همه كارهای پدربزرگم روی برنامه و به قاعده بود. بچهها جای خودشان، نوهها جای خودشان، اینكه مهمانها چه وقت بیایند، مهمانی چه وقت بروند، همه چیز روی برنامه و منظم بود. علاوه بر كار نوشتن، كتابهایشان را اكثرا یكی دو ساعت قبل از خواب میخواندند. خاطرهای را تعریف كنم. ایشان منزل بزرگی داشتند با حیاط بزرگ و چند اتاق كه همه با هم در آن زندگی میكردیم. هر وقت بعد از ناهار به زیرزمین میرفتند كه استراحت كنند، مرا صدا میزدند و میگفتند: «مهرماه خانم! بیا مرا باد بزن كه بخوابم تا مگسها اذیت نكنند، بعد من به تو جایزه میدهم!» من یك ساعت، یك ساعت و نیم ایشان را باد میزدم كه مگس اذیتشان نكند و خدا میداند از این كار چه لذتی میبردم! بعد ایشان به من پولی میداد كه بروم برای خودم هر چه دوست دارم بخرم.
به عنوان پدربزرگ به شما یا بچههای دیگر نصیحت میكرد؟
نصیحت كه همیشه میكرد. من نوه ارشدش بودم و به همین دلیل روی من خیلی تكیه میكرد. علتش را نمیدانم. شاید احساس میكرد من بعدها نام او را مطرح خواهم كرد. جذبهای كه داشت، باعث میشد خیلی نشود به او نزدیك شد، ولی خیلی آقا بود. من مردی مثل او ندیدهام!
رفتارشان با فرزندانشان چگونه بود؟
عالی. حتی اگر بچهها كار اشتباهی هم میكردند، ایشان دعوا نمیكرد و صدایش را بالا نمیبرد. در عمرم صدای بلند ایشان را نشنیدم. همینطور صدای مادربزرگم كه یكزن نمونه بود. در كدبانوگری و مدیریت نظیر نداشت بخش اعظم موفقیت پدربزرگم، مرهون خانمی و درایت مادربزرگم بود. یادم هست روزی كه كارگر برایشان میآمد، موقع غذا خوردن صدایش میزد و میگفت: بیا اینجا پشت میز كنار ما بنشین! تا این حد به همه احترام میگذاشتند. اول غذا برای كارگرش میكشید، بعد برای پدربزرگم!
درست مثل حالا كه پول كارگر را نمیدهند و او باید دنبال پولش بدود!
لابد! به هرحال، هر چه از اخلاق و رفتار پدربزرگ و مادربزرگم بگویم، كم گفتهام. حتی از رفتارشان با عمویم كه كر و لال و ارتباط با او بسیار دشوار بود. اشاره كردم كه اسمش مصطفیقلی فكری بود، ولی همه پرویز صدایش میزدند. پدربزرگم مدتها برایش وقت میگذاشت و نقاشیهایش را میدید و تشویقش میكرد. عمویم در وزارت ارشاد، فرهنگ و هنر سابق كار میكرد. متأسفانه از نقاشیهایش چیزی ندارم!
بین بچهها فرق میگذاشتند؟
پدرها كه معمولا دختردوست هستند و مادرها پسردوست!
به تحصیلات و مطالعه بچههایشان چقدر اهمیت میدادند؟
بهرغم اینكه هر پدر و مادری دوست دارد كه فرزندانش عالم و باسواد باشد، هیچوقت آنها را به كاری مجبور نمیكردند. همه بچهها دیپلم داشتند. پدرم دیپلم موسیقی داشت و عالی پیانو میزد. عمویم مینیاتوریست درجهیكی بود. عمهام كارمند بانك مركزی بود. عمه دیگرم كار نمیكرد، ولی دیپلم هنرستان بود. عمه تهمینه من هم دیپلم داشت، ولی با این همه، پدربزرگم هیچ وقت تحكم نمیكرد كه باید چه رشتهای را بخوانید و بچههایش آزاد بودند. شوهر یكی از عمههایم استاد سیروس شهرداد پیانیست معروف بود.
از خصوصیات اخلاقی ایشان قدری برایمان بگویید. فارغ از مشغولیات هنری، خصال و ویژگیهای ایشان را چگونه دیدید؟
گفتم كه خیلی جذبه و ابهت داشت، ولی ابداً عصبانیت و پرخاش در رفتار و گفتارش نبود. با سكوت و نگاه خیلی از حرفهایش را میزد. متاسفانه موقعی كه خانمش فوت كرد، یكمرتبه فرو ریخت! چون به هم بسیار وابسته و علاقهمند بودند.
همسرشان چه زمانی فوت كردند؟
ده سال قبل از خودشان. دخترعموی ایشان هم بود با نام خانم فخر اعظم. البته این راهم بگویم كه معزالدیوان فكری ارشاد، لقب پدربزرگم بود كه شناسنامههای پدرم، من و خواهرهایم هم با همین فامیل فكری است.
چرا این لقب را به ایشان دادند؟
ایشان شاهزاده بود و معمول بود كه به شاهزادهها لقب میدادند. جالب بود كه مادربزرگم هر شب، با ماشین ایشان را تا تئاتر میبرد و همانجا میماند تا كار ایشان تمام شود و به خانه برمیگرداند و تمام مدت مواظبش بود!
رفتار ایشان در خانه با همسرشان چگونه بود؟
عاشقانه. مادربزرگم شخصیت خاصی هم داشت. وقتی كسی میخواست ازدواج كند، با مادربزرگم تماس میگرفت و میگفت قند روی سر عروس را شما بیایید بسایید كه مثل خودتان خوشبخت شود... و واقعا هم خوشبخت میشدند. البته متاسفانه در زمان ازدواج من زنده نبود. من خودم خودم را خوشبخت كردم! (با خنده) 9 ماه بود كه ایشان فوت کرده بودند كه از پدربزرگم كسب اجازه و ازدواج كردم. مادربزرگم یك پالتوپوست درجهیك برایم كنار گذاشته و از قبل به من گفته بود عروسی كنی، مال توست! پدربزرگم وقتی پالتوپوست را آورد، من گریه كردم.
وضع مالی پدربزرگ چگونه بود؟
خوب بود، برای اینكه رئیس بخش ارز بانك ملی بود.
پس تئاتر شغل دوم ایشان بود.
عشق اول، اما شغل دومش بود. در كار هنرپیشگی همه باید شغل اصلیای داشته باشند، وگرنه از این راه، زندگیشان به هیچ جا نمیرسد! پدربزرگ خانهای داشت كه كوبید و ساخت. یك سال و نیم پیش رفتم و خانهاش را در شاهآباد دیدم كه داشت خراب میشد و گریهام گرفت! متاسفانه ما مجموعا به میراث بزرگانمان بیتوجهیم!
بعد از فوت ایشان خانه را فروختید؟
بله، چارهای نبود. همه ورثه پولهایشان را میخواستند! بیشتر هنرمندان در همان کوچه شکوهالممالک در ظهیرالاسلام بودند. ابوالحسن صبا هم آنجا سکونت داشت.
چرا کسی از پدربزرگ شما یادی نمیکند؟ درباره کارهایی که کرده و نقش ایشان اطلاعی ندارند یا ماجرایی هست؟
به نظرم کلا ایشان را فراموش کردهاند. الان اسم هیچ کس چندان مطرح نیست...
البته از چهرههایی چون سیدعلیخان نصر یا احمد دهقان و... صحبت میشود.
لابد پارتیشان کلفتتر از پارتی پدربزرگ من است یا شاید بیشتر در میان مردم بودهاند. نمیدانم علتش چیست. ولی هر چه هست، منصفانه نیست.
زندگی من سراسر خاطره است. من در آغوش پدربزرگم بزرگ شدم و همیشه هم سعی كردم حرفهای ایشان را ملاك عمل قرار بدهم. اگر به من میگفتند چپ نرو، راست برو،كاملا اطاعتپذیر بودم. الان میبینم هر آنچه كه دارم از پدر و مادرم دارم كه فوقالعاده خوب بودند، ولی پدر بزرگم برایم جایگاه و ابهت دیگری داشت. ابهتی كه احساس میكردم پشتوانه من است و هیچ وقت برایم قابل قبول نبود كه ما را ترك كند و برود، بهخصوص من كه هرجا میرفتم و میروم، با افتخار میگویم نوه معزالدیوان فكری هستم! كاش بود و تئاتر ما، بیش از این تئاتر میشد!
قاعدتا به عنوان نوه معزالدیوان فكری، دوست داشتهاید به عرصه هنر هم وارد شوید. چه شد كه این كار را نكردید؟
من هر كاری كه داشتم و هر چیزی را كه میخواستم بپرسم، درباره آن از پدربزرگم سوال میكردم. خاطرم هست یك روز به پدرم گفت میخواهم وارد كار فیلم و سینما شوم. این پیشنهاد را خانم كتایون امیرابراهیمی به من داده بود. ایشان گفت: «برو پیش پدربزرگت و از ایشان كسب تكلیف كن، اگر ایشان اجازه داد، برو!» من هم، همه چیزم پدربزرگم بود. وقتی پیش ایشان رفتم، با همان لحن جالب همیشگی گفت: «بهبه! مهمان خانم تشریف آوردند! حالت چطور است بابا؟» برخوردشان با آدم عمیق و تاثیرگذار بود. گفتم: «بابا معز! آمدهام از شما كسب اجازه كنم». پرسید: «بابت چی بابا؟» گفتم: «میخواهم در فیلم بازی كنم». نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: «اگر در كار فیلم وارد شدی، اسم مرا از كنار اسم خودت بردار!» من هم چون خیلی حساس بودم، ناراحت شدم، ولی حرف پدربزرگم برایم حجت بود. آمدم پیش پدرم. پدرم پرسید: «چه شد بابا؟ كی میروی؟» گفتم: «ایشان اجازه ندادند!»
چرا اجازه ندادند؟
چون محیط خراب بود. تاریخ این مشورت مربوط به دو سال قبل از ازدواجم بود. حدود سال 1350 كه اوج جریانات مربوط به فیلمفارسی بود.
مگر ایشان در محیط سینما چه دیده بود كه شما را منع میكرد؟
میگفت محیط خوبی نیست و درست هم میگفت. وقت محیط سالمی نبود الان هم كه داستان به شكل دیگری ادامه دارد!
به شما فقط یك «نه» گفت یا توضیح هم داد؟
ایشان كلا در خانه، ابداً راجع به كارش صحبت نمیكرد و برای من هم توضیح نداد. فقط گفت اگر خواستی بروی، اسم مرا از كنار اسم خودت بردار! اما با توجه به شرایط، مشخص بود كه درباره چه چیزی حرف میزند.
در سالهای آخر عمر كه با ایشان بودید، چه خاطراتی را از او شنیدید؟
گفتم كه من همه چیز را از پدربزرگ و مادربزرگم كه در كدبانوگری نظیر نداشت، یاد گرفتم. زندگی كردن، آدم بودن، غمخوار بودن، كمك كردن، احترام گذاشتن به دیگران، توجه به شرایط اطرافیان را از این دو یاد گرفتم. همانطور كه گفتم پدربزرگم هیچ وقت درباره كار و محیط كارش در خانه صحبت نمیكرد. این عادت همیشگی پدربزرگ بود كه میگفت كارم، كار من است و خانهام، خانهام ولی همیشه در خانهاش به روی همه باز بود.
در واپسین سالهایی كه با ایشان بودید، مشغولیتهای ذهنی هنریاش چه چیزهایی بودند؟
ایشان تمام مدت كاغذ دستش بود و ترجمه میكرد. با كمال علاقه و پشتكار. شاید از همین طریق بخشی از علایقش را كه از دنیای آن دور افتاده بود، برآورده میكرد. این اواخر بیشتر وقتش صرف همین كار میشد.
چه چیزهایی را ترجمه میكرد؟
نمایشنامههای خارجی را ترجمه میكرد. بعدها همه را مجید محسنی برد كه از روی آنها فیلم بسازد و نمیدانم چه شد. نشد كه كار كنند، چون مجید محسنی هم بعد از مدت كوتاهی سكته وفوت كرد. معلوم نیست این ترجمهها به دست كه افتادند! قاعدتا آثار نفیسی بودند.
بیشتر از چه زبانی ترجمه میكرد؟
بیشتر ترجمههایش از زبان فرانسه بود كه این امری طبیعی بود. ایشان در اینجا در مدرسه سنلویی درس میخواند و بعد به فرانسه رفت و آنجا تحصیلاتش را ادامه داد و وقتی هم به ایران برگشت، با زبان و متون و نمایشنامههای فرانسوی انس داشت. زبان غالب در آن زمان، فرانسه بود. انگلیسی خیلی كم كاربرد داشت. در اواخر عمر هم متون فرانسوی را ترجمه میكرد. یك بار از من پرسید: «كلاسِ چه میروی؟» گفتم: «كلاس زبان». پرسید: «چه زبانی؟» گفتم: «انگلیسی». فوری گفت: «انگلیسی نرو!» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «انگلیسی كه حرف میزنی، دهانت كج و كوله میشود!» من هم از زبان فرانسه بدم میآمد و با این حال گفتم: «چشم بابابزرگ!» ولی كلاس فرانسه هم نرفتم. از همان اول از زبان فرانسه بدم میآمد!
شما چند سال با ایشان زندگی كردید؟
شاید پانزده شانزده سال. بعد دیگر جدا شدیم. یك خانه شلوغ بود كه همه در آن بودند. بعد از مدتی، هر كسی سراغ زندگیاش رفت و آنجا تقریبا خلوت شد.
در سالهای آخر عمر با چه كسی زندگی میكردند؟
با عمهام و پرستارش.
از هنرمندان در این سالهای آخر، چه كسانی به ایشان سر میزدند؟
مجید محسنی خیلی میآمد. شهلا ریاحی و هوشنگ بهشتی را هم به خاطر دارم. میآمدند كه در مسائل هنری مشورت بگیرند و در عین حال، حالش را هم بپرسند. در این ایام من زیاد با ایشان نبودم.
چند فرزند داشتند؟
دو پسر و سه دختر. پدر و عمویم در عرض یك هفته فوت كردند. عمهبزرگم قبل از پدرم فوت شد و دو تا عمه دیگر دارم. مرتضیقلی كه پدر من بود. پرویندخت، تهمینه، فریده و مصطفیقلی.
از فرزندانشان چه كسانی پیگیر كارهای ایشان بودند؟
دو تا از عمههایم به نام پری و تهمینه مدام در كارهای ایشان ایفای نقش میكردند. البته نقشهای اساسی و اصلی نبود، بیشتر در حاشیه نمایشها بودند.
پسرها چطور؟
پدرم هم بود. عمویم كر و لال بودند، اما مینیاتوریست فوقالعاده عالیای شده بود.
در روز چقدر مطالعه میكردند؟ و علاوه بر این، چقدر برای خانواده وقت میگذاشتند؟
همه كارهای پدربزرگم روی برنامه و به قاعده بود. بچهها جای خودشان، نوهها جای خودشان، اینكه مهمانها چه وقت بیایند، مهمانی چه وقت بروند، همه چیز روی برنامه و منظم بود. علاوه بر كار نوشتن، كتابهایشان را اكثرا یكی دو ساعت قبل از خواب میخواندند. خاطرهای را تعریف كنم. ایشان منزل بزرگی داشتند با حیاط بزرگ و چند اتاق كه همه با هم در آن زندگی میكردیم. هر وقت بعد از ناهار به زیرزمین میرفتند كه استراحت كنند، مرا صدا میزدند و میگفتند: «مهرماه خانم! بیا مرا باد بزن كه بخوابم تا مگسها اذیت نكنند، بعد من به تو جایزه میدهم!» من یك ساعت، یك ساعت و نیم ایشان را باد میزدم كه مگس اذیتشان نكند و خدا میداند از این كار چه لذتی میبردم! بعد ایشان به من پولی میداد كه بروم برای خودم هر چه دوست دارم بخرم.
به عنوان پدربزرگ به شما یا بچههای دیگر نصیحت میكرد؟
نصیحت كه همیشه میكرد. من نوه ارشدش بودم و به همین دلیل روی من خیلی تكیه میكرد. علتش را نمیدانم. شاید احساس میكرد من بعدها نام او را مطرح خواهم كرد. جذبهای كه داشت، باعث میشد خیلی نشود به او نزدیك شد، ولی خیلی آقا بود. من مردی مثل او ندیدهام!
رفتارشان با فرزندانشان چگونه بود؟
عالی. حتی اگر بچهها كار اشتباهی هم میكردند، ایشان دعوا نمیكرد و صدایش را بالا نمیبرد. در عمرم صدای بلند ایشان را نشنیدم. همینطور صدای مادربزرگم كه یكزن نمونه بود. در كدبانوگری و مدیریت نظیر نداشت بخش اعظم موفقیت پدربزرگم، مرهون خانمی و درایت مادربزرگم بود. یادم هست روزی كه كارگر برایشان میآمد، موقع غذا خوردن صدایش میزد و میگفت: بیا اینجا پشت میز كنار ما بنشین! تا این حد به همه احترام میگذاشتند. اول غذا برای كارگرش میكشید، بعد برای پدربزرگم!
درست مثل حالا كه پول كارگر را نمیدهند و او باید دنبال پولش بدود!
لابد! به هرحال، هر چه از اخلاق و رفتار پدربزرگ و مادربزرگم بگویم، كم گفتهام. حتی از رفتارشان با عمویم كه كر و لال و ارتباط با او بسیار دشوار بود. اشاره كردم كه اسمش مصطفیقلی فكری بود، ولی همه پرویز صدایش میزدند. پدربزرگم مدتها برایش وقت میگذاشت و نقاشیهایش را میدید و تشویقش میكرد. عمویم در وزارت ارشاد، فرهنگ و هنر سابق كار میكرد. متأسفانه از نقاشیهایش چیزی ندارم!
بین بچهها فرق میگذاشتند؟
پدرها كه معمولا دختردوست هستند و مادرها پسردوست!
به تحصیلات و مطالعه بچههایشان چقدر اهمیت میدادند؟
بهرغم اینكه هر پدر و مادری دوست دارد كه فرزندانش عالم و باسواد باشد، هیچوقت آنها را به كاری مجبور نمیكردند. همه بچهها دیپلم داشتند. پدرم دیپلم موسیقی داشت و عالی پیانو میزد. عمویم مینیاتوریست درجهیكی بود. عمهام كارمند بانك مركزی بود. عمه دیگرم كار نمیكرد، ولی دیپلم هنرستان بود. عمه تهمینه من هم دیپلم داشت، ولی با این همه، پدربزرگم هیچ وقت تحكم نمیكرد كه باید چه رشتهای را بخوانید و بچههایش آزاد بودند. شوهر یكی از عمههایم استاد سیروس شهرداد پیانیست معروف بود.
از خصوصیات اخلاقی ایشان قدری برایمان بگویید. فارغ از مشغولیات هنری، خصال و ویژگیهای ایشان را چگونه دیدید؟
گفتم كه خیلی جذبه و ابهت داشت، ولی ابداً عصبانیت و پرخاش در رفتار و گفتارش نبود. با سكوت و نگاه خیلی از حرفهایش را میزد. متاسفانه موقعی كه خانمش فوت كرد، یكمرتبه فرو ریخت! چون به هم بسیار وابسته و علاقهمند بودند.
همسرشان چه زمانی فوت كردند؟
ده سال قبل از خودشان. دخترعموی ایشان هم بود با نام خانم فخر اعظم. البته این راهم بگویم كه معزالدیوان فكری ارشاد، لقب پدربزرگم بود كه شناسنامههای پدرم، من و خواهرهایم هم با همین فامیل فكری است.
چرا این لقب را به ایشان دادند؟
ایشان شاهزاده بود و معمول بود كه به شاهزادهها لقب میدادند. جالب بود كه مادربزرگم هر شب، با ماشین ایشان را تا تئاتر میبرد و همانجا میماند تا كار ایشان تمام شود و به خانه برمیگرداند و تمام مدت مواظبش بود!
رفتار ایشان در خانه با همسرشان چگونه بود؟
عاشقانه. مادربزرگم شخصیت خاصی هم داشت. وقتی كسی میخواست ازدواج كند، با مادربزرگم تماس میگرفت و میگفت قند روی سر عروس را شما بیایید بسایید كه مثل خودتان خوشبخت شود... و واقعا هم خوشبخت میشدند. البته متاسفانه در زمان ازدواج من زنده نبود. من خودم خودم را خوشبخت كردم! (با خنده) 9 ماه بود كه ایشان فوت کرده بودند كه از پدربزرگم كسب اجازه و ازدواج كردم. مادربزرگم یك پالتوپوست درجهیك برایم كنار گذاشته و از قبل به من گفته بود عروسی كنی، مال توست! پدربزرگم وقتی پالتوپوست را آورد، من گریه كردم.
وضع مالی پدربزرگ چگونه بود؟
خوب بود، برای اینكه رئیس بخش ارز بانك ملی بود.
پس تئاتر شغل دوم ایشان بود.
عشق اول، اما شغل دومش بود. در كار هنرپیشگی همه باید شغل اصلیای داشته باشند، وگرنه از این راه، زندگیشان به هیچ جا نمیرسد! پدربزرگ خانهای داشت كه كوبید و ساخت. یك سال و نیم پیش رفتم و خانهاش را در شاهآباد دیدم كه داشت خراب میشد و گریهام گرفت! متاسفانه ما مجموعا به میراث بزرگانمان بیتوجهیم!
بعد از فوت ایشان خانه را فروختید؟
بله، چارهای نبود. همه ورثه پولهایشان را میخواستند! بیشتر هنرمندان در همان کوچه شکوهالممالک در ظهیرالاسلام بودند. ابوالحسن صبا هم آنجا سکونت داشت.
چرا کسی از پدربزرگ شما یادی نمیکند؟ درباره کارهایی که کرده و نقش ایشان اطلاعی ندارند یا ماجرایی هست؟
به نظرم کلا ایشان را فراموش کردهاند. الان اسم هیچ کس چندان مطرح نیست...
البته از چهرههایی چون سیدعلیخان نصر یا احمد دهقان و... صحبت میشود.
لابد پارتیشان کلفتتر از پارتی پدربزرگ من است یا شاید بیشتر در میان مردم بودهاند. نمیدانم علتش چیست. ولی هر چه هست، منصفانه نیست.
تیتر خبرها