داستان پارهآجر و خسارت و نتیجه پندآموز
مرد ثروتمندی كه دارای یك شركت صادرات و واردات (با گرایش واردات) و چهار دهنه مغازه در یكی از پاساژهای مركز شهر و یك خانه در شمال شهر و یك ویلا در شمال كشور بود، برای خرید یك اتومبیل گرانقیمت به یكی از نمایشگاههای اتومبیل واقع در عباسآباد مراجعه كرد. پس از انجام معامله و ثبت سند محضری، سوار اتومبیل شد و به طرف منزل به راه افتاد. در راه بهجای عبور از مسیر همیشگی بزرگراه، وارد یكی از فرعیهای كمرفتوآمد شد. هنوز به اواسط فرعی نرسیده بود كه ناگهان از بین اتومبیلهای پاركشده در كنار خیابان، پارهآجری به سمت خودروی او پرتاب شد. پارهآجر نخست به شیشه جلوی اتومبیل برخورد كرد و آن را تركاند و سپس روی كاپوت اتومبیل افتاد و آن را غر كرد. مرد ترمز كرد و از اتومبیل پیاده شد و به طرف محل پرتاب سنگ رفت و پسركی را دید كه درحال گریه كردن بود. گوش پسرك را گرفت و گفت: زدی ماشینم را فلان كردی، گریه هم میكنی؟ پسرك گفت: برای این گریه نمیكنم. برای آن گریه میكنم و با دست گوشه پیادهرو را نشان داد كه در آن ویلچری واژگونشده قرار داشت كه پسر فلجی از روی آن به زمین افتاده بود. مرد به سمت پسر فلج رفت و او را از روی زمین بلند كرد و خاكش را تكاند و روی ویلچر نشاند.
سپس بار دیگر گوش پسرك را گرفت و گفت: خب، حالا چی؟ پسرك گفت: من مدتی است در اینجا ایستادهام و منتظرم تا كسی عبور كند و از او بخواهم كه بیاید و برادر فلج من را از روی زمین بلند كند. اما هیچكس توقف نمیكرد. مرا ببخشید، من مجبور شدم اینكار را بكنم. مرد گفت: خاك بر سرت. نمیتوانستی مقوایی، یونولیتی، چیز سبكی پرت كنی كه هم جلب توجه كند، هم این گند بالا نیاید؟ پسرك گفت: شعورم قد نداد. مرد با تاسف به اتومبیل و پسرك و برادرش نگاه كرد و گفت: پس بیا اقلا نتیجه پندآموزی بگیریم كه به اینهمه خسارت بیارزد. در این لحظه پسر فلج رو به مرد كرد و گفت: در زندگی آنقدر با سرعت حركت نكنیم كه دیگران برای جلب توجهمان مجبور شوند پارهآجر به طرفمان پرتاب كنند. مرد گفت: باز از هیچی بهتر است و گوش پسرك را ول كرد و سوار اتومبیل خود شد و رفت و از آن پس در زندگی هیچگاه آنقدر با سرعت حركت نكرد كه دیگران برای جلب توجهش مجبور شوند پارهآجر به طرفش پرتاب كنند و خاموش شد.
سپس بار دیگر گوش پسرك را گرفت و گفت: خب، حالا چی؟ پسرك گفت: من مدتی است در اینجا ایستادهام و منتظرم تا كسی عبور كند و از او بخواهم كه بیاید و برادر فلج من را از روی زمین بلند كند. اما هیچكس توقف نمیكرد. مرا ببخشید، من مجبور شدم اینكار را بكنم. مرد گفت: خاك بر سرت. نمیتوانستی مقوایی، یونولیتی، چیز سبكی پرت كنی كه هم جلب توجه كند، هم این گند بالا نیاید؟ پسرك گفت: شعورم قد نداد. مرد با تاسف به اتومبیل و پسرك و برادرش نگاه كرد و گفت: پس بیا اقلا نتیجه پندآموزی بگیریم كه به اینهمه خسارت بیارزد. در این لحظه پسر فلج رو به مرد كرد و گفت: در زندگی آنقدر با سرعت حركت نكنیم كه دیگران برای جلب توجهمان مجبور شوند پارهآجر به طرفمان پرتاب كنند. مرد گفت: باز از هیچی بهتر است و گوش پسرك را ول كرد و سوار اتومبیل خود شد و رفت و از آن پس در زندگی هیچگاه آنقدر با سرعت حركت نكرد كه دیگران برای جلب توجهش مجبور شوند پارهآجر به طرفش پرتاب كنند و خاموش شد.