راه «عموعیسی»

راه «عموعیسی»


  ساعت حدود یك نیمه‌شب است. ركوردر و دوربین را خاموش كرده‌ام و نشسته‌ام لب جدول خیابانی در شهر مهران و بازار كساد دستفروش‌ها را نگاه می‌كنم. می‌خواهی بگذار پای اعتیاد به كافئین یا بگذار پای عافیت طلبی یا هر چه كه فكرش را بكنی اما صبح روز اول كه زیر یك پتوی مسافرتی در یكی از اتاق‌های استراحت زائران از خواب بیدار شدم، كسی در سرم سرزنشم می‌كرد و دلش می‌خواست به جای آفتاب خشك مهران، باد   اول صبح شهریار به صورتش بخورد و دانه قهوه سری‌لانكا را آسیاب كند و چكیدنش از فیلتر قهوه را نفس بكشد. اما الان كسی در سرم سرزنشم می‌كند و دلش می‌خواهد هر چه دارد بسپرد به مرز و پای برهنه برود آن‌طرف.
سر شب سوار ماشین علیرضا شدم كه شهر را نشانم بدهد. شرمنده‌اش شدم كه كار و بارش را رها كرده كه من را در شهر بچرخاند اما گفت این هم خدمتی است و دوست دارد كمكم كند كه مهران را به گوش و چشم مردم برسانیم. علیرضا دستفروش‌های كنار خیابان را كه می‌دید سر تكان می‌داد و می‌گفت خوب نیست آدم در ایام اربعین فكر كاسبی باشد. به خدا اینها مهرانی نیستند. از شهرهای دیگر می‌آیند. چند دور كه گشتیم ازش خواستم جایی پیاده‌ام كند كه تنهایی خیابان را قدم بزنم. آمدم اینجا و نشستم كنار بساط عمو عیسی. به طعنه با لهجه آذری‌اش گفت: «هر عكسی كه بگیری 5 تومن می‌شه‌ها!» خندیدم. لیوانی دستم داد: «بیا یه چایی بخور معلومه خسته‌ای.» نشستم كنارش و با بی‌حوصلگی ركوردر را روشن كردم و همان‌طور كه چای را سر می‌كشیدم از كار و كاسبی و زندگی‌اش سوال كردم. گفت: ما  كارگریم. یعنی شغل نداریم. منم و همین وانت كه می‌بینی. از شهر ما- مرند -تا مهران 750كیلومتر است. هزینه سفر كربلا در همین ایام كه خرج زیادی ندارد هم برای ما زیاد است. این است كه دم اربعین پول قرض می‌كنیم و جنس می‌خریم و بار وانت می‌كنیم تا اینجا. اینجا دستفروشی می‌كنیم. جنس‌ها كه تمام شد پول قرض را سوا می‌كنیم، الباقی را می‌گذاریم جیب‌مان و می‌رویم كربلا. ما خرج زیارت‌مان را از دستفروشی تأمین می‌كنیم... نشسته‌ام كنار جدول و به وانت عمو عیسی فكر می‌كنم.