بخش دودی‌ها

بخش دودی‌ها


  وارد اتاق كه می‌شوی، بوی دود به استقبالت می‌آید. ردیف كمدهای آهنی، ایستاده‌اند كنار دیوار. روی كمدها، برچسب‌های قلب و گل زده‌اند.
یك نفر روی كمدش، شعر عاشقانه نوشته است: «خیال روی تو هر طریق همره ماست/ نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست» اینجا سالن دودی‌هاست.  زن‌هایی كه همه‌شان رنگ‌ و رویشان پریده، بدون محدودیت سیگار می‌كشند و دندان‌هایشان سیاه و یكی‌نبود، یكی بود، است. روی تخت اغلبشان پتو افتاده و به تن همه‌شان لباس‌های رنگارنگ است. چند دختر جوان هم بینشان دیده می‌شود. یك نفر دود سیگارش را فوت می‌كند و می‌پرسد: «تو هم دودی‌ای؟» یك‌سالی می‌شود كه به گرمخانه رفت‌وآمد دارد. خودش كه می‌گوید، كارمند است و در راه‌آهن كار می‌كند. یكی به شوخی داد می‌زند: «آره جون خودت كارمندی...» خودش را شهرناز معرفی می‌كند. از شغل كه می‌پرسیم، می‌خندند و می‌گوید: «ما همه زن عملیم.» چند نفری می‌خندند. سه، چهار ماهی است كه به گرمخانه رفت‌وآمد دارد. قبل از آن اما در خیابان‌ها می‌خوابیده. دوست ندارد از گذشته بگوید. فقط می‌گوید كه همه ولم كردند. بعد آه می‌كشد و بوی تند سیگار تازه كشیده را توی فضا رها می‌كند.
یك مادر و دختر هم بین‌شان است. پیرزن هفتاد ساله می‌ماند. موهایش قرمز و سفید است. لب‌هایش خشك شده، نا ندارد، نفس‌هایش صدای خس‌خس می‌دهد. با هر نفس كشیدن، سرخ می‌شود. با این حال سیگار می‌کشد. دخترش هم میانسال است. یك قرص و لیوان پر آب در دست گرفته و به مادر می‌دهد: «بخور قرصتو...» و سیگار نیمه مانده را از دستان مادرش می‌گیرد و خود، پكی به آن می‌زند. دختر و مادر، از شهرشان، سیرجان، چهار ماه پیش، بعد از فوت پدر، به تهران آمده‌اند، بعد از این كه خانه كوچكشان، به دست طلبكارها افتاد و خیابان‌های پایتخت مقصدشان شد. حرف دختر به اینجا كه می‌رسد، مسؤول اتاق داد می‌زند: «تو اجازه نداری اینجا باشیا. برو اتاق خودت...» و بیرونمان می‌كند. یك زن تكیده سی‌وپنج، شش ساله، ایستاده توی تاریكی و زل زده به گربه‌هایی كه توی باغچه دنبال هم می‌كنند. اسمش تیناست و دنبال كار می‌گردد. می‌گوید: «دو روز دیگه معلوم می‌شه، تو اون شركت كوفتی شاغل می‌شم یا نه...» دود سیگار را با خشم بیرون می‌دهد. دیپلمه است و یك هفته قبل از شهرش باروبنه بسته برای پیدا كردن یك شغل. زیاد حوصله حرف زدن ندارد و سؤالت را هم جواب نمی‌دهد، اما بعد، می‌پرسد: «ببینم تو شام خوردی دختر جون؟ گشنه‌ات نیس؟ من بیسكوییت دارم، برات بیارم.» و توی تاریكی گم می‌شود.