بابا   آقا اصغر! زشته...

بابا آقا اصغر! زشته...

یکی با لباس نظامی و صورت خاک گرفته و چشم‌های خسته از بی خوابی و لبخند در میدان جنگ. یکی با لباس شخصی و سر و روی مرتب و چشم‌های همچنان محجوب و لبخند کنار دریا. چیزی که در تمام این عکس‌ها مشترک است، لبخندی است که یک کوه پرصلابت را پشت یک جویبار آرام مخفی می‌کند. از صبح که عکس‌های قامت بلند و هیکل چهارشانه‌اش در لباس‌ها و موقعیت‌های مختلف را در اینترنت و شبکه‌های مجازی می‌بینم، به این فکر می‌کنم وقتی خورشید از آسمان می‌رود، تازه ستاره‌ها خودنمایی می‌کنند. سردار شهید قاسم سلیمانی، خورشید آسمان مقاومت بود که تا وقتی بود چشم‌های غیرمسلح، ستاره‌های درخشان این آسمان را نمی‌دیدند. روز 13 دی‌‌98 که بی‌خورشید صبح شد، کم‌کم چشم‌های غیرمسلح به کاویدن این آسمان عادت کردند. کم‌کم عکس‌ها و ویدئوهای حاج  قاسم که دست به دست می‌‌شد، کسانی کنارش دیده شدند که برای مردم عادی ناشناخته بودند.
ویدئویی از سردار شهید منتشر شد که با خودرویی غیرنظامی به شناسایی مناطق می‌رود و صدایی که صاحبش را در تصویر نمی‌بینیم، نگران جان سردار است:
_ به خدا می‌زنن‌تان!
_ خب بزنند!
_ نه خب آخه امنیت نداره که اونجا... از همین‌جا شما نگاه کنید دیگه.
_ بابا، آقا اصغر زشته! من رو می‌ترسونی به خاطر دو تا گلوله؟!
با خودم می‌گویم من که ویدئوی این مکالمه را دیدم تمام این چند هفته را به حرف حاج قاسم فکر می‌کنم. کسی که مخاطب این جمله بوده چقدر، چند روز، چند بار در روز به این حرف حاج قاسم فکر می‌کرده؟ «بابا، آقا اصغر زشته! من‌رو می‌ترسونی به خاطر دو تا گلوله؟!» چه شب‌هایی کنار پنجره به آسمان خیره می‌شده، چه روزهایی گوشه‌ای کز می‌کرده و بند پوتین‌‌اش را بی‌دلیل باز می‌کرده و می‌بسته، چه غروب‌هایی سلاحش را بی دلیل باز و بسته می‌کرده و زیر لب به خود می‌گفته: بابا، آقا اصغر زشته...
کسانی که تاریخ دفاع مقدس را روایت کرده‌اند، آورده‌اند در این دوران و طی این جنگ، دنیا با الگویی جدید از فرماندهان نظامی رو به رو شد؛ فرماندهانی که به جای این که در اتاق فرماندهی بنشینند و دستور حمله بدهند، جلوی صف سربازهایشان حرکت می‌کردند و شانه به شانه آنها در میدان می‌جنگیدند. فرماندهانی که اگر می‌خواستند چیزی به سربازهایشان بگویند با زبان نمی‌گفتند،بلکه نشان می‌دادند. نمی‌دانم شهید اصغر پاشاپور،  وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنید چه حالی شد. نمی‌دانم چند بار در خودش فرو رفت و به دیواری تکیه زد و با خودش گفت: بابا، آقا اصغر زشته...
در نهایت، یک ماه پس از شهادت حاج قاسم، اصغر پاشاپور که طریقت را از فرمانده‌اش در عمل آموخته بود، وقتی در جنوب حلب در خون خودش می‌غلتید حتما به حرف فرمانده‌اش فکر می‌کرد: ... من رو می‌ترسونی به خاطر دو تا گلوله؟!‌